۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

Ass-holism*

1.       اینجا جمعه شب است و ملت آمده اند توی باری که نشسته ام و تایپ می کنم تا مست کنند و پاتیل توی جایشان غش کنند، تا فردا که لنگ ظهر با سردرد بلند شوند و با دیت شان بروند برانچ بخورند لابد. مورد کامرونی خیلی رسمی گفت که فکر می کند هنوز عاشق همسر سابق است و آمادگی رابطه ی جدیدی را ندارد. من هم از خدا خواسته دم ام را گذاشتم روی کول ام و چهار نعل دویدم. هیچ وقت شعور و فرهنگ ناز کشیدن نداشته ام. هر وقت کسی می گوید من را نمی خواهد یا غصه می خورم و دور می شوم، یا ذوق می کنم و خودم را مثل امشب مهمان یک همبرگر می کند و چهار نعل می دوم. هرقدر در ناز کشیدن بی شعورم، از آن طرف متخصص کارهای عملی ام. همین مورد کامرونی دو هفته ی پیش گفت که سیب زمینی سرخ کرده دلش می خواهد و چون دلش درد می کند، نمی تواند از خانه بیرون برود. رفتم تا کینگ برگر و یک دو جین سیب زمینی سرخ کرده به انضمام یک عدد همبرگر خردیم و توی ترافیک معطل شدم تا برسم به خانه اش و سیب زمینی سرخ کرده را بدهم دستش و بعد چهار نعل بدوم. مدام هم خداوندگار متعال را شکر می کردم که جینی رفته است فلوریدا و اجازه داده است تا ماشین اش را استفاده کنم وگرنه به جز وقت و پول همبرگر، باید پول "اوبر" هم می دادم. شاید بخشی اش این است که اصولن درد و مرض آدم ها را سخت تحمل می کنم و دوست دارم کاری کنم تا بهتر باشند.
2.       فکر کردم اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک حال دادند و من رزیدنت شدم امسال، به مامان و بابا بگویم بیایند اینجا سریزنند. می دانم که خیلی دلشان تنگ شده. من هم دلم تنگ شده. بعدش یادم افتاد که تا زمانی که مامان بزرگ هست، مامان نمی تواند تنهایش بگذارد. بعدش یادم افتاد که خیلی وقت است به پيرزن زنگ نزده ام. ممکن است اگر بهشان بگویم بیایند، بابا، مامان و مامان بزرگ را به حال خودشان بگذارد و بیاید و احتمالن چون تنهایی می رود سفارت راحت تر بهش ویزا بدهند، اما می دانم که مامان کلی غصه می خورد که نمی تواند بیاید. برای همین کلن بیخیال ماجرا می شوم و قضیه را مسکوت می گذارم و فقط دعا می کنم که زودتر بتوانم از شر ویزای سالیانه و تک نوبتی خلاص بشم و بتونم خودم بروم و سر بزنم.

3.       جینی می گوید که آن خانم سیاه پوست خجالتی که حرفش بود (نئوناتولوژیست است و تا به حال با هیچ مردی نبوده است و برای تقویت مهارت های پارتنرشیپ اش به جلسات تراپی گروهی شان می آید) بعد از یک ماه غور و تدبر در امر موافقت کرده است که من را ببیند. قضیه حتی بر می گردد به قبل از مورد کامرونی. دارم رانندگی می کنم و مواظب چراغ قرمز چشمک زن هستم که حتمن قبل اش توقف کامل کنم. می گویم: "شور" و "او" یش را می کشم. "آید بی وری هپی تو میت هر". واقعیت اما این است که از همین الآن به فکر جمع کردن دم ام هستم و چهار نعل دویدن، بس که آدم بی شعوری هستم.
* کتابی است که با نام "بی شعوری" ترجمه شده است

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

زنان باختری

اولین شان دختری بود به نام "پری". نه مدل ابروی متصل خال مصنوعی دار و شلیته ی مشکی و جوراب شلواری سفید پوش. چون این یکی به جای پ مفتوح در اول اسمش پ مکسور داشت و اهل کانکتیکات بود و دست غدار روزگار از نیوانگلند سوسول نشین سوت اش کرده بود به جنوب. میان دار و دسته ی احمق ها. با یک یهودی سنتی که هولوکاست را منکر بود و معتقد بود که زن مال بشور و بساب است و جوجه کشی، تا پای ازدواج هم رفته بود؛ اما لحظات آخر آن بارقه های کم سوی ناشی از بزرگ شدن اش در جایی به جز جنوب، نجات اش داده بودند. ترجیح داده بود به جای ختم بارداری ناخواسته، آن را تا آخر حمل کند و حالا پسربچه ای 4 ساله داشت. افتخار می کرد که "دای هارت دموکرات" است. وقتی که قهوه اش را سر می کشید گفت: "شاید باورت نشود، اما من به عمر 10-15 ساله ام در جنوب، تا به حال حتی با یک جنوبی هم دیت نداشته ام!". می دانست در سوریه چه خبر است و در جریان وخامت حال ترامپ و کارسون بود. پرستار شیفت شب بخش پیوند مغز استخوان بیمارستان "نورث ساید" است. گفتم ملت از نورث ساید خیلی راضی اند. لبخندی زد و گفت تازه بیماران بخش پیوند ما طولانی ترین طول عمر بیماران پیوندی را در کل آمریکا دارند! جلویم زن جا افتاده ای نشسته بود و داشتیم در کافه ی "جاوا مانکی" قهوه می خوردیم. از حال و روز من پرسید و توضیح دادم از آمدن ام و کارهایی که تا به حال کردم و سرنوشت احتمالی. او هم از سفر یک ساله اش به اروپا بعد از اتمام دبیرستان اش گفت. اصلن سر صحبت به خاطر همین باز شده بود. برای او من که از ناف آشوب های خاورمیانه آمده بودم جذاب بودم و برای من اویی که بعد از اتمام دبیرستان اروپا را چرخیده بود. سر صحبت هم از اینجا باز شد که "هاستل" کانسپتی به شدت اروپایی است و در آمریکای شمالی اگر بگویی هاستل، می پرسند: "سیخی چند؟". تا به حال یک بار هم را دیده ایم و فکر می کنم جاست فرندی باشیم که بعد از مدتی تبدیل شویم به شماره ای در دفترچه ی تلفن موبایل هایمان. 
دومین شان اهل کامرون بود و هنوز هم هست. 2-3 بار چک کرد تا مطمئن شود که به خاطر ادونچر به او اپروچ کرده ام یا نه؟ منکر نشدم که بخشیش حتمن ادونچر است. اما بهش گفتم که فکر نمی کنم همه اش این باشد. وقتی گفت به تازگی از همسرش جدا شده، در دلم گفتم چه عالی! باز هم یکی دیگه که در ابتدا به خاطر دلسوزی یا هر دلیل کوفت دیگری جرات فرار کردن ازش را ندارم و بعد از مدتی، آنچنان قال اش می گذارم که صد برابر بدتر اذیت می شود. شاید نیمی از رابطه های من همین گهی هست که توضیح دادم. تمام هنری که به خرج دادم این بود که روشن اش کردم که من فقط تا زمانی که مچ بشوم دوست دارم با تو باشم. خودم را از تک و تا هم نیانداختم و جوری وانمود کردم که 20 مارس حتمن مچ شده ام. گفت ممنون که صادقانه گفتی. لبخند زدم. او هم مثل من مدرسه ی پزشکی را تمام کرده است و به سودای رزیدنتی آمده است اینجا. دنبال فامیلی مدسین و اطفال و داخلی است. با فیلم بازی کردن که من خیلی گرفتارم و فقط آخر هفته ها می توانم ببینم ات، سعی کردم از خودم فراری اش بدهم. موفق نبوده ام تا به حال.
همه اش نتیجه ی ثبت نام در یک سایت "آنلاین دیتینگ" است. منتظرم که یک ماه ام تمام شود تا زودتر پروفایل ام را نابود کنم. چون پول داده ام فکر می کنم که نباید زودتر این کار را بکنم، چون پولم حرام می شود و می توانستم بدهم به گرسنگان آفریقایی یا آوارگان سوری. با اینکه در آنلاین دیتینگ موفق نبودم، اما معتقدم زن رویایی "شورت ترم ریلیشن شیپ" ام را پیدا کرده ام. شاید هم شد لانگ ترم، از کجا معلوم. آخر او باله بلد است و من می توانم زن هایی در ابعاد او را از زمین جدا کنم و در هوا بچرخانم. شاید اگر مچ نشدم اصلن رفتم باله یاد گرفتم. هر روز که از راهروی "وودرووف فیزیکال اجوکیشن سنتر" رد می شوم تا بروم استخر و 70 تا عرضم را شنا کنم تا بابت یک کاسه بستنی پر ساعت 1:30 نیمه شب کمتر عذاب وجدان داشته باشم، می بینم اش در حالی که پوز آرابسک را انجام می دهد و بی حرکت تعادلش را حفظ می کند. شگفتی آنکه، زمانی هم که بر می گردم در همین حالت است. حیف که پوستر ها را نمی شود در غروب یک روز بارانی پائیزی به قهوه ای دعوت کرد.


۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

بابا حسن، خدیجه خانم 1

بابا حسن سرسخت تر شده است این روزها. صاد های توی قرآن را غلیظ تر می گوید. به جای دو نوبت، روزی 3 نوبت آب کفتر های حیاط را عوض می کند. خدیجه خانم را کمتر جلوی بچه ها بغل می کند و می بوسد. خدیجه خانم هم این را فهمیده. زن تو داری است اما او. به روی خودش نمی آورد. با اینکه بچه ها خیلی ماکارونی دوست دارند، هنوز فقط ماهی یا هر دو ماهی یک بار ماکارونی می پزد. می گوید: "مردهای قدیمی ماکارونی دوست ندارند که. زمان ما اینجور چیزهای جور وا جور مد نبود! یک رشته پلو بود که ملت "سیزده به در" می خوردند تا رشته امور دستشان بیاید. همین". خدیجه خانم معلم مدرسه بود. این اواخر شاگرها اذیت اش می کردند. او هم ول کرد درس دادن را. حالا کمتر از خانه بیرون می رود. چون کمتر بیرون می رود، کمتر حمام می کند. برای همین هم دیگر مثل سابق لباس های جور وا جور و رنگی رنگی و هر روز یک مدلی نمی پوشد. زیرپوش های بابا حسن را می پوشد عمدتا. می گوید توی تابستان خنک تر هستند. بابا حسن فقط نگاه می کند و صاد ها را باز هم غلیظ تر تلفظ می کند. تقصیر خودش هم هست. همیشه کولر را خاموش می کند. بچه ها روشن می کنند و او خاموش می کند و زیرپوش هایش را خدیجه خانم می پوشد.
خدیجه خانم از توی هال داد می زند: "آقا ناهار یخ کرد"! به بابا حسن که عینکش را برداشته و دارد بندش را می پیچد دورش می گویم: "از دخترت چه خبر"؟ می گوید: "می آید، تا آخر امسال می آید...". همینطور که از روی صندلی اش بلند می شود و می رود به سمت هال، زیر لب چیزی می گوید که متوجه نمی شوم. مخصوصا دیرتر از جایم بلند می شوم. زیر چشمی توی هال را دید می زنم. بابا حسن که رسیده است دم سفره، اطراف را می پاید، خم می شود و گونه ی خدیجه خانم را می بوسد. صدای پایم را که می شنود، می رود و آن طرف سفره می نشیند. می گویم: "خدیجه خانم 2-3 ماهی شده که ماکارونی نپخته اید ها"! بابا حسن اخم می کند. می گوید: "عی بااااااباااااا، صحبت های می کنی. همین 3 هفته پیش نصف قابلمه را بردی خانه ات!". "صاد"ها را غلیظ می گوید... .

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

جراح دیوانه*

Ray گفت:"You just can’t wait to scrub in!". خندیدم و گفتم: "Absolutely". توی اتاق عمل بودیم. می دونه که اپلای کردم و مثل خیلی های دیگه آیه ی یاس خوند وقتی از اوضاع و احوالم پرسید و بهش گفتم. و مثل خیلی های دیگه نتونستم بفهمم که از روی رقابت، حسادت، لج یا غیظ آن ایات را تلاوت کرد یا از روی دلسوزی که توقع ام بالا نباشد. فلوی سال یک جراحی توراکس است و با فرناندز مریض توده استخوان جناغ سینه داشتند. پای اره و دریل انبر در میان بود و من هم مثل خر تی تاپ دیده کله سحر در اتاق عمل حاضر بودم. تمایل گوتیک غریبی است علاقه ام به پروسیجر های اره و تیشه دار! اتوپدی که دست نیافتنی است و بیخیال اش شدم. جراحی پلاستیک ریکانستراکتیو پر است از این حرکات شنیع! خوبی جراحی عمومی این است که برای فلوشیپ هزار و یک کار می شه کرد و بخش بزرگی از گیر من اسکراب و گان پوشیدن و تاب خوردن توی اتاق عمل و داشتن دستان شفابخش و دستکش های خونی است. حالا چه جراح باشم، چه اورتوپد!
نمره آمد. به خوبی نمره ی استپ اول نشد ولی در حدی نبود که سوتم کند بیرون از رقابت. فقط برای جراحی اپلای کردم. فعلن که دو تا از 121 جایی که اپلیکیشن ام را فرستاده ام خیلی شیک گفتن که نمی تونن بهم اینترویو بدن. من هم در جواب پک زدم به سیگار. تا چه پیش آید...

*اسم کتابی ات که هیچ وقت نخواندم اش. به نظرم هیچ جراح دیوانه ای در دنیا وجود ندارد. یقینن همه جراحی هایی که نامبرده در کتاب فوق الذکر انجام داده بود، بسیار ضروری و لازم بوده و خیلی هم دمش گرم اصلن.

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

برخی اوقات بوی گند غیرقابل تحمل است

هنوز هم اعصابم خمیر است و درون خودم دارم باهاش بحث می کنم. "آمریکایی عوام" یک نفهم به معنای واقعی کلمه است که از بس جلوی تلویزیون نشسته است و چیپس خورده و شوهای دو زاری تماشا کرده، کون اش به حدی گنده شده است که به سختی می تواند تکان بخورد و بعد از دو قدم راه رفتن به هن هن می افتد. تمام منابع خبری اش از دنیا می شود فاکس نیوز و به سربازان مام وطن اش می بالد و فکر می کند که چقدر آمرزیده است که در آمریکا متولد شده. او فکر می کند اسرائیلی ها قوم برگزیده ی خدا هستند و پروپاگاندای کلیسا را دربست قبول می کند. با اینکه می داند حتی اگر هم این حرف درست باشد، میان قوم بنی اسرائیل و آن چیزی که الآن بهش می گوئیم اسرائیل از زمین تا آسمان فرق است، باز هم دلارهایش را می فرستد برای آنهایی که بچه کش اند. آمریکایی عوام همه دغدغه اش سگ اش است و پای فیلمی که حیوانی لت و پار می شود، گوله گوله اشک می ریزد در حالی که در همین مملکت از هر 5 کودک آمریکایی، یکی شان گرسنه است، حالا کودکان آواره ی سوری پیشکش! آرزویش این است که کاش دروازه های مملکت را می بستند و آمریکا می شد جایی مثل سوئیس. شعورش حتی قد نمی دهد که سایز کشورها هم که اگر مقایسه کنی، چقدر این حرف ابلهانه است. من هم طبیعتن طاقت نمی آورم می گویم اگر قرار بود این قانون پیاده شود، چرا نباید از 300 سال پیش که مهاجران زدند و سرخ پوستان را ترکاندند، اجرا نمی شد. حتی با خودش نمی گوید که اگر مهاجرین غیر قانونی مکزیکی نبودند و کارگری نمی کردند، شما در گه خودتان غرق می شدین. کی زیرتان را تمیز می کرد؟ اگر کثافت ظرف شویی ات را بگیرد، تو که دست بهش نمی زنی. همش من دارم اون ماشین ظرف شویی را پر و خالی می کنم.
بعضی اوقات می ترسم که دارم تبدیل شوم به واریاسونی از "علیزاده" ها! جایی می خواندم که چپ افراطی، عاقبت می غلطد در بغل دیکتاتورشیپ. عاقا می شود معمار بزرگ فیلان! فکر می کنم این خاصیت زندگی در غرب است. جایی از بی خیالی و حماقت برخی شان حالت تهوع می گیری. این حالت تهوع می تواند به حدی شدید باشد که چاره اش بشود فریاد زدن هایی با دست مایه هایی از آموزه های انقلابی سال 57. آدم از خودش هم بدش می آید در این لحظه.

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

میان سالگی های مهربانی

مریض شده ام و افتاده ام گوشه ی خونه. البته دیگه فکر کنم سرازیری اش باشد. شنبه بعد از ظهر گلوم سوزش مختصری داشت که یعنی آدم باش و فردایش را بکپ. طبیعتن که گوش ندادم. یکشنه صبح که بیدار شدم، جینی رفته بود کلیسا. برنامه ام بود که با او تا ایستگاه مترو بروم. از ایستگاه مترو "دوراویل" تا بیمارستان تنها نیم ساعت راه است. البته باید بعد از پیاده شدن از قطار سوار اتوبوس شماره ی 6 بشوم. یکشنبه صبح بارون شره می کرد. پانچو ام را پوشیدم و نیم ساعت راه پیاده تا ایستگاه قطار را قدم زنان پیمودم. شلوارم همان 10 دقیقه ی اول خیس خدنگ شد. باقی روز با اینکه خودم را چسبانده بودم به یک هیتر برقی، شلوار به پایم خشک شد. لازم نیست توضیح بدم که روز بعدش چه حالی داشتم. با این همه دوشنبه و سه شنبه را هم رفتم سر کار. کلینیک بود و من مترصد جمع کردن بیماران برای ترایال مان. هیچ مریضی در این دو روز به تورمان نخورد. حتی بیمار فالو آپ هم نداشتیم. امروز کلینکی درکار نبود و با اینکه از دیروز حال و روزم بهتر است، خانه ماندم. کمی لباس شستم. حوصله ی پخت و پز ندارم. به شدت نگران نمره ام هستم و هنوز خبری نیست. کمی فیلم دیدم و مختصری کار کردم. اینترنت و کامپیوتر مهمترین ملزومات کار اند.
دیشب خواب دیدم که روز اول رزیدنتی ام را شروع کردم. حال خوبی داشتم. با خودم فکر می کنم که اگر بارابارا، جرالدین، رزمری، استیسی و یا جینی پروگرام دیراکتور بودند، بی شک در یک پروگرام خوب مچ می شدم. این ها مادربزرگ های دپارتمان هستند. هر دپارتمانی اگر مادربزرگ نداشته باشد، سوت و کور خواهد بود و کار کردن در آن لطفی که باید و شاید را نخواهد داشت. آنها هستند که نهارها و دور همی های دم کریسمس، عید پاک و شکرگزاری دپارتمان را ترتیب می دهند. عین مادر بزرگ ها هم هوای امثال ماها را دارند. به خصوص که من مردی شرقی هستم. برای فرهنگ هیپی جنوبی آنها بسیار مبادی آداب و خوش برخوردم. همه ی مردها زندگی آنها مو بور و چشم آبی بوده اند و همه عمرشان با لهجه های کش دار جنوبی، مردسالار! من برایشان جدیدام لابد. هر وقت معذرت خواستم بابت اینکه به واسطه ی لهجه ام برخی اوقات به سختی منظورم را متوجه می شوند، جواب داده اند که اتفاقن لهجه ات خیلی هم چارمینگ است. یکی شان هروقت من را می بیند بغلم می کند و احوالم را می پرسد. با این همه هر وقت من را سوئیت هارت، بیبی (به کسر اولین باء و سکون باقی حروف) و یا سوئیتی خطاب می کنند، می دانم که نیت نکرده اند که با من بخوابند. در جنوب مرد و زن مسن هر جوری که صدایت بکنند، بی عیب و ایراد و غرض است. قسم که نمی توان خورد، اما اگر هم با غرضی همراه باشد، می توانی هدایتش کنی به سمت چپ و خودت را بزنی به خریت و راهت را بکشی و بروی. اما من هنوز هم فکر می کنم که گفتارشان بی غرض است. حال و هوای اتاق زایمان دوران اینترنی را دارد. هرچه خوراکی بود از خانم های مامای میان سال به من می رسید. یکبار در حرکتی کم نظیر و زمانی که تمام رزیدنت ها برای امتحان ارتقای شان رفته بودند، خودم زایمان طبیعی خانمی را مدیریت کردم. یک جور اعتماد بود شاید که کسی دخالت نکرد. البته سرمامای بخش توی اتاق زایمان بود و مدام داشت تشویقم می کرد. فکر می کنم قلقی داشته باشد تا کردن با خانم های میان سال. قلقی که شاید ناخودآگاه من بلد اش باشم.
این بالایی ها را هفته ی پیش تایپ کرده بودم. الآن کاملن خوب شده ام. ویروس را اما منتقل کردم به جینی. گلویش چفت شده است و صدایش خروسی. برایش سوپ پختم. همین هاست شاید آن قلق هایی که صحبتش شد.

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

حواسم جمع تو بود گلی

1.       دو هفته ی پیش امتحان آخری رو دادم. حالا می تونم اپلای کنم. در فال نمره ام البته. فکر می کنم اگر خراب بشه، همه چیز بر می گرده سر جای دو سال و نیم پیش. هرچند که بر نمی گرده. آدم ها آیتم هایی را جا می گذراند تا آیتم هایی را به دست بیاورند. چیزها سر جای خودشان نمی مانند. اگر برگردی می بینی که نیستند. رفته اند.
2.       دوست داشتم "در دنیای تو ساعت چند است؟" را ببینم. هزار بار آهنگ معروف گیلکی اش را گوش داده ام. جایی علی مصفا می گوید: "همیشه حواسم پرت بود. اما نه از تو. همیشه حواسم جمع تو بود گلی. اسم تو آروم ام می کرد".
3.       جینی یک سگ جدید آورده. قرار است تا زمانی که صاحب دائمی پیدا کند ازش نگهداری کند. میکس برید شارپی است. دیروز پریده بود و گردن "نخود فرنگی" را گاز گرفته بود. می دونم که فرمت زندگی آینده ام با سگ داشتن جور در نمی آید. سطح توقعات ام از تمیزی و کثیفی هم دلیل دیگری است. سگ داشتن اما بسیار لذت بخش است. سگ هرقدر هم بی محل باشد –مثل مدلی که "نخود فرنگی" است- از جایی بدجور لینک می زند به صاحب اش. دلم می خواست یک فصل سگ جدید را بزنم بابت کاری که کرده بود. هرچند که می دانستم او هم بر اساس غریزه اش رفتار کرده.
4.       دیروز، 15 اوت ایرانی هایی در بیشتر از 100 شهر جهان جمع شدند. لابد تا کوچکترین کاری را که از دست شان بر می آمد برای همان هایی که جا گذاشته اند انجام بدهند. سرود "ای ایران" و "یار دبستانی" را خواندیم. پلاکارد هوا کردیم. در این میان "جامعه ی توانا" از مبارزات مدنی "مارتین لوترکینگ" نوشته است و سوختن مراتع کشور و نسل کشی نازی ها. آقای خلجی از پسرش می نویسد. اینکه چقدر آرامش اش برایش مهم است. هیچکدام محلی به یکی از بزرگترین حرکت های خود سازمان یافته ایرانی های خارج از کشور نگذاشته اند. در عوض در عکس های ونکور گروهی از سلطنت طلب ها در کنار حامیان اسرائیل در جبهه ی مخالف کسانی که برای طرفداری از توافق هسته ای جمع شده اند، صف بسته اند و شعار می دهند. مغزهایی پوسیده ای که هیچ چیز از فضای داخل ایران نمی دانند. ارجاع می دهم به برنامه ی پرگار درباره ی براندازی و نظرات گهربار خانم "آذر ماجدی"، فعال سیاسی سرنگونی طلب در لینک زیر:
https://www.youtube.com/watch?v=DlPIdr8HhWE

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

دروغ های خاکستری

تلفن رو برداشتم و همه ی زورم رو جمع کردم و هرقدر تونستم هیجان و نشاط fake ریختم توی صدام و به مادرم در آن ور خط، به دوری پهنای اقیانوس آتلانتیک شمالی، به دروغ و با جزئیاتی تهوع آور از پیگیری و پیدا کردن بسته ها در اداره ی پست و detail مکالماتم با مامور پست گفتم و اینکه چقدر لطف کرده و این ها رو برام فرستاده. اینکه چقدر رنگ دمپایی ها مناسب ئه و صنایع دستی که برای کادو دادن فرستاده بودند، آسیبی ندیده اند. اینکه خاکشیر و مرباها رو بلافاصله گذاشتم توی یخچال و با اینکه شیرینی ها کمی خرد شده بودن هنوز هم عالی هستن و... . خوشحال شد که آلبالوهایی که صبر کرده بود تا برسند و از درخت چیده بود و هسته ی شان را جدا کرده بود و پای اجاق گاز ایستاده بود تا مربا قوام بگیرد، به دست من رسید بالاخره. کفت که ایشالا همیشه خوش خبر باشم. خیالش کلی راحت شد. واقعیت اما این است که بسته ها گم شده اند. البته قرار گذاشتم تا تائید قطعی گم شدن شان ادامه بدم به ردیابی بسته ها، اما خوب فکر می کنم 95 درصد ناپدید شده اند. تلفن رو که قطع کردم، نتونستم بغضم رو نگه دارم.

این روزها سخت اند. اما نه سخت تر از حکم 13 سال زندان دختری 28 ساله به جرم کشیدن نقاشی و گوش دادن به آهنگ فیلان کس.


۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

این کرفس خوران موودی

1.       با خودم می گم اگر کرفس رو کمی توی کره تفت بدم، حکما لذیذتر خواهد شد. گوشت هایی که حالا قهوه ای شدن رو از توی پیازداغ در می آرم و کرفسها، جعفری و برگ کرفس های خورد شده رو اضافه می کنم. شروع می کنم به تفت دادن. این گیاه با این ظاهر قلچماقش مال خوراک آدمیزاد نیست به جان خودم... . آب می بندم و یک قاشق چایخوری رب اضافه می کنم. روی اجاق شروع می کند به قل زن و جا افتادن. تو فاز خودم هستم. یادم می آد یه عالمه وقت پیش حسرت این را می خورد که چرا از خورش کرفسی که آدم قبلی پخته نمی تواند بخورد؟ بهش نگفتم که آن هایی که از زندگی تو می روند بیرون، خورش کرفس شان بی نمک می شود. آب غوره اش کم می آید. مزه نمی دانند آنها...
آخر کار پودر لیمو امانی اضافه می کنم و آب لیمو (آب غوره در بلاد کفر ندیده ام تا به حال). طبق گفته مادر جان، یک دقیقه بعد از اضافه کردن ترشی جات اجاق رو خاموش می کنم. نتیجه برای بار اول محشر است. جینی ذوق می کند و اعتراف می کند که به نظرش کرفس پخته محال است که به این خوشمزگی شود! کمی برنج می کشم و خورش را می ریزم روش. پشت کانتر می نشینم. پشت به جینی و تلویزیون و سگ ها. حالا دورش جمع شده اند و دمهایشان از ذوق گرفتن کمی غذا بالاست و می جنبد. سگ اعتیاد آور است. آدم پارتنری داشته باشد که بر سر خورش و گونه و رنگ سگ تفاهم داشته باشد، خوشبخت تر نیست؟ زندگی بالا و پائین هایش را لابد بهم نشان نداده. خورش انصافن خوب شده. رنگش هم. اولین قاشق می بردم به زمستان های کودکی ام در اراج و پیچ های جاده لشگرک سابق...
2.       وقتی که داشتم بسته را می بستم، اونقدر حرف برای نگفتن زیاد بود که دلم نمی خواست چیزهای گفتنی را بنویسم. دیدم نمی شود. گفته بود دلپذیر است که پارتنر آدم برای آدم لباس بخرد. عقیده داشت/ دارد که "تن اندیشه ها" یش برای متناسب در آمدن سایز دلپذیر است. لباسی را گذاشتم در بسته که آن بار آخر، در واپسین لحظه ها بیرون آورده بودم. فکر کردم اندازه اش نیست و شاید دوست اش داشته باشد و به دلیل کوچک بودن، غصه بخورد. این عکسهای اخیرش را که دیدم، فکر کردم که باید اندازه اش است. تاش کردم و گذاشتمش ته جعبه. خواستم بنویسم که: "نگران نباش. هیچ وقت دیگر بین رگال های لباس زنانه راه نرفتم تا آنی را که خوشم می آید، در تن ات تجسم کنم". دلم "کارت نوشتن" نمی خواست. مقوایی را به طرزی شلخته بریدم و رویش نوشتم و گذاشتم در بسته و 1 هفته که از فرستادنش گذشت، تازه یادم افتاد که به کل هیچ اشاره ای به لباس نکردم.
3.       به جینی می گویم من این قدر همیشه نگران مراعات حریم خصوصی آدم ها هستم که تا به حال نشده زنی را ببوسم، مگر شاهد این باشم که او 100% می خواهد که این کار را انجام دهم. گفت می توانی خیلی راحت بپرسی: "I feel that I like to hold your hands!"یا "I feel that I like to kiss you!". به نظمر به طرز غریبی این جمله رمانتیک است. بهش گفتم. تائییدم کرد. گفت اگر تو زشت ترین مرد جهان هم که باشی، زن ها با شنیدن این جمله چیزی ته دلشان می لرزد. گفت نقطه ضعف زنها ان است که بفهمند خواستنی هستند.
4.       جینی سن مادرم را دارد. هر از گاهی می آید و خودش را می چپاند در بغلم. می گوید بغلت خوب است. لبخند می زنم. یکبار که نمی دونم سر چی خوشحال بودم، بغلم کرد. دل داده بودم به بغل کردنش. توضیح دادم که من همیشه با ملاحظه می چلانم. بعد هم ماجرایش را برایش تعریف کردم. اینکه می گفت سرم را فشار نده، موقعی که می خواهی مرا ببوسی. به غیر از یکی دو بار اول، دیگر یادم ماند. حالا در ناخودآگاهم باقی است. جینی خندید. من هم خندیدم. نمی دانم مثل همیشه به خاطر خنده اشک در چشمانم جمع شد یا علت دیگری داشت...

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

نزدیک النظرهایی که باید روزی به تاریخ جواب بدهند

1.       امروز هم جینی نیامد سر کار. پدرش خون در ادرارش داشت. بیحال شده بود و می لرزید. دیشب گفت که قرار است او پدرش را به بیمارستان ببرد. امروز رساندم به ایستگاه قطار. بعتر اس ام اس زد که حال پدرش خوب است. بابا با وایبر پیغوم فینگلیش درب و داغانی فرستاد که عکس گرفتیم از سفرمان. برایم فرستاد. بابا پیر تر شده از موقعی که اومدم. انگاه کوچک تر شده. مامان اما همانطور که بود، هست. در این سن آدمها ظرف 5-6 ماه پیر می شوند انگار. دگمه ای در بدنشان خاموش می شود گویا.
2.       حالا که جینی نیست تا با او برگردم، نشسته ام و هر دو دقیقه یک بار صفحه ی بی بی سی، رادیو فردا، یورو نیوز، دویچه وله، گوگل پلاس و... رو ریفرش می کنم تا شاید حاوی خبری تازه باشد. آفتاب در لوزان حتمن غروب کرده. امیر پایور می گفت با غروب آفتاب، شاید خورشید تفاهمات هسته ای در ایران طلوع کند. همین که اون کسری ناجی ئه رو اعصاب نیست که با هیجانی مثال زدنی از شک و شبه هایی زیاد در راه رسیدن به تفاهم داد سخن بگوید باید خدا رو شکر کرد. نمی دونم چرا اینقدر این آدم روی اعصاب من ئه! حوصله اش را ندارم تا ایستگاه اتوبوس بروم و برگردم خانه. نمی دانم چه شد که ملتی در یک همچنین روزی رای دادن تا بر اساس اون مردی که احتمالن در 5-6 سال آتی زندگی اش به پمپرز احتیاج خواهد داشت، سرنوشت 78 میلیون ایرانی را ظرف 24 ساعت تغییر دهد.
3.       جینی گفت اگر اسرائیل به ایران حمله کند چه می کنی؟ دلم می خواست بگم گل بگیرن دهن توی پفیوز رو. طبیعتن که نگفتم. به جاش لبخند زدم و گفتم بر می گردم ایران. با خودم فکر کردم اگر یه همچین جنگ جهانی سومی رخ بده، من توی کدوم جبهه ی احتمالی در حالی که دارم زخمای یکی رو بخیه می کنم یا جلوی خونریزی دیگری رو می گیرم، به دلیل اصابت خمپاره یا ترکش یا هر عن دیگه ای به صد تیکه ی نامساوی تقسیم می شم؟!چند روز پیشترش گفته بود که در کلیسا به ملت گفته اند که در انجیل آمده که باید به اسرائیل کمک کنیم، چون قوم برگزیده خدان. اون موقع حوصله نداشتم باهاش بحث کنم که اون عنتری که یه همچین مهملی رو به خورد تو و امثال تو می ده، نمی دونه که قوم بنی اسرائیل لزوما ربطی به اسرائیل فعلی و حکام اش و تفکرات جنگ طلبانه شان نداره؟

4.       الآن آدم هایی هستن توی آفریقا که هر آن تنشون می لرزه که مبادا بریزن تو خونه ها و دختراشون رو بدزدن. پدر و مادرهایی وجود دارن که از اخبار فهمیدن که داعش سر بچه هاشون رو از بدنشون جدا کرده. آدمهایی توی همین ایران هستن که وقتی شخص اول مملکت سر قدرت طلبی و تمامیت خواهی با سرنوشت 78 میلیون ایرانی قمار می کنه، چندین ماهه گوشت قرمز نخوردن، تن فروشی می کنن، اوقات 7-8 سالگی شون سر چهار راه ها به فال و گل فروختن می گذره و موندن از کجا هزینه های درمان بیماری شون رو دست و پا کنن. آدمهایی هستن که سر اتفاقات سال 88 و بعدش به واسطه اینکه نظر عاقا به نظر اون احمدی نژاد دیوث نزدیک تر بود، پشت میله ها هستن. پس من بهتره گه کمتری بخورم در مورد نزدیک بودن امتحانات و نگرانی ام بابت مچ شدن، ناله نکنم. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

همین روزهای نو

یکی از شیشه های مربای آلبالویی که مامان فرستاده رو باز می کنم. سعی می کنم با برنج تایلندی که مزه خاک اره می ده و وقتی نگاهش می کنی شفته می شه، آلبالوپلو درست کنم. به ضرب کره و زعفران. حتی شبیه چیزی که او درست می کند هم نمی شود. آلبالوها مال درخت حیاط کوچک خانه ی مان است. هر سال مربایش می کند و می فرستد برای منی که عاشق آلبالوپلو هستم. نمی دانم آلبالو پلو رو قورت بدم یا بغض دو سال و سه ماه تلمبار شده رو.
بهاری می آید که نشانی از شور و حال نوروز ندارد. همیشه توی دلم به فرنگ نشینان می گفتم که چرا اینقدر چس ناله ی تان به راه است. حالا خودم...
رفتم و تمام 26-27 تا از عکس هایی که توی این مدت 2 سال و خرده ای خودم درش بودم رو چاپ کردم تا بفرستم براشون.
6-7 ساعت مانده به تحویل سال، توی کلینیک جراحی توراکس ام. دلم می خواهد زودتر به آمار 150 تا مریض سرطان ریه مون برسیم و در عین حال دلم نمی خواهد کسی سرطان بگیرد. می خواهم همه در کف این باشند که چقدر پیگیر دنبال یافتن بیمار بودم و 150 تایی که قرار بود توی 2 سال وارد مطالعه شوند را یک ساله جمع کردم و به واسطه این حرکتم، اندکی به آرزوی رزیدنتی جراحی که این روزها از نرسیدن بهش نگرانم، نزدیک تر شوم. ولی نمی خوام برای اینکه من رزیدنت شوم، آدم ها عزیزانشان را از دست بدهند. روزهایی از خواب بیدار می شم و می گم اگر نشد چی؟ با خودم می گم بر می گردم و در عوض اروتوپد می شوم.
امروز خیلی دیر از خواب بیدار شدم. جینی گفت که قرار نیست امروز بیاید سرکار. خوشحال شدم. حالا در خلوتم، لحظات تحویل سال به حال خودم خواهم بود.
آرزو می کنم امسال هسته ای به توافق برسد. جنگ سوریه تمام شود. بشار اسد دست در دست داعشیان سقط شوند. سرکرده های نظام نطرشان به نظر مردم نزدیک شود. مردم شادتر باشند. زندگی شان سختی های کمتری داشته باشد. بچه ها کمتر کار کنند. زن ها کمتر مورد خشونت قرار بگیرند. آدم های عزیز زندگی ام، تزهایشان را دفاع کنند، خانه دار شوند، دکترا قبول شوند، تنها نباشند، زنده بمانند، تن شان سالم باشد و لبانشان بخندد.
آرزو می کنم سال نو پربرکت باشد.

...
می گوید: آن دورها را می گویم! روزهای جدید را می بینی؟
نسیم، بوی شبدرهای مرطوب را با آواز کوکویی سرمست می آمیزد. می گویم: نه نمی بینم. می پرسم: شاید همین روزها را می گویی؟ همین روزهایی که درش هستیم. نکند تو همان دیروزتر های من باشی؟

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

کِیس های پیچیده طبیب عشق. همانی که مسیحا دم است و مشفق

برخی اوقات وقتی بیماری با بریدگی مراجعه می کند، می بینی که لبه های زخم کهنه شده اند. رنگشان متمایل شده به آبی و پوست کمی جمع شده. در این مواقع وقتی لبه های زخم را بی حس کردی، باید اسکالپل را برداری و لبه های زخم را تازه کنی. باید بافت مرده را ببری و بریزی دور. اینجوری زخم زودتر و با اسکار کمتری ترمیم می شود. برخی اوقات اما وقتی زخم را معاینه می کنی، می بینی که تاره ی تاره است. هنوز دارد خون می دهند و پوستش زنده است. فقط می ماند که لبه ها را به هم نزدیک کنی تا زود جوش بخوزند به هم.
حالا حکایت بعضی از آدم هاست. بعضی ها را جان به جانشان کنی تازه اند. کهنه شدنی نیستند. انگار رابطه ی تان هنوز دارد نفس می کشد و همینجاست. مثل اینکه همین چند روز پیش با پالتوی مشکی و شال سرخ از پشت جمعیت سرک کشید و با لبان سرخ ماتیکی که به پهنای صورتش می خندید، گفت: "سلام". انگار همین چند ساعت پیش بود که ناگهان مچ خودت را گرفتی که: "هی پسر، پس آدمها وقتی عاشقند، این می شود حال روزشان!". گویی چند دقیقه بیشتر نگذشته است که لبانش را بوسیدی و حالا آمده ای آن اتاق تهی، جایی که پنجره اش به درختان پشت ساختمان باز می شود و آدمهاش به زیان اینگلیسی صحبت می کنند، نشستی پشت میزت به USMLE خواندن. سلام و خداحافظی اش به حدی تازه است که انگار هر روز دارد اتفاق می افتد. عزیز بودن این آدمها کهنه نمی شود. ظرافتی که در رابطه ات داشتی هنوز در جریان است. صدایش هنوز دلپذیر و خنده هایش کما فی السابق سرخوش ات می کند. به حدی پر رنگ و جلوی چشمان ات است که انگار می توانی همانطور که از زمین می کندی اش و بین زمین و هوا می بوسیدی اش، بلندش کنی و بگذاری اش آنجایی از زندگی که دلش می خواهد. همه اینها عالی است، به نظرت هیچ جای کار ایراد ندارد، اما تلخی ماجرا این است که هر قدر هم که زخم نبودنش تازه باشد و با مهارت تمام لبه هایش را به هم برسانی، ترمیم نمی شود پدر جان، ترمیم نمی شود. تنها کاری که از دستت بر می آید، این است که یک دستمال برداری و یه گوشه بشینی و مدام خون ها را پاک کنی...

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

کمی آهسته تر زیبا*

زندگی بدون خیالپردازی و فانتزی برای من مثل قهوه بدون "نصف و نصف"** است. مثل قورمه سبزی بی سالاد شیرازی. عین خداحافظی از مخاطب خاص بدون بوسه. فانتزی ها گذرایند. متنوع و درهم. برای برخی اکشن پلن های دفعی/برنامه ریزی شده دارم و برخی در همان مرحله توهمات تمام می شوند.
سایت معظم فیض بوک، پیغام داد که "س" که فالو اش می کنم (همو که یه عالمه فالوئر دارد، شاید هزارتا، کمی بیشتر یا کمتر؛ و در میان آنها گمنام ترینشان هستم، چون از روی ترکیبی از غرور و بخش Avoidant شخصیتم و این حقیقت که "حالا که چی؟" و یه عالمه علت دیگه ی خودآگاه و ناخودآگاه، یکبار هم پای کارهای بی نظیر و اوریجینال هنری اش لایک نکوبیدم و به به و چه چه نکردم)، “In Relationship” است با آقای فیلان. تا همان چند روز قبلش فکر می کردم که چه دلپذیر است آدم پارتنری داشته باشد که ساز بزند و نمایشگاه کارهای اوریجینالش را در فرنگ دایر کند و آدم مدام ازش چلیک چلیک عکس بندازد در حالی که دارد تابلوهایش را برای مامازل"پومه" در فیلان گالری پاریس شرح می دهد یا زمانی که لباس آستین حلقه ای دامن دار سرخابی اش را با ماتیک قرمز پوشیده و گیس های بلند مشکی اش از یک طرف روی شانه اش ریخته و روی کاناپه یه لم داده و به شاتر دوربین من -که پائین تر از او، روی زمین نشسته ام و از پس لنز دوربین نگاهش می کنم- از بالا، خیره شده و لبخندی محو روی صورتش نشسته است.
در فیض بوق دیدم که سین “In Relationship” است با آقای فیلان و من در عوض لایک کوبیدن و تبریک گفتن، بلند شدم، و پاکت سیگارم رو برداشتم و "نخود فرنگی"*** را به گشت شبانه ای کوتاه دعوت کردم. او بانویی بود که در آن وقت شب، دعوتم را به راحتی قبول کرد.

* بخشی از یکی از معروف ترین آهنگ های دنگ شو
** نام فرنگی اش Half & Half است. همان کرم خودمان است. شیری با غلظت بالا و چرب
***اسم یکی از سگ های جینی. شارپه ای به نام “Sweet Pea”. با اینکه کمی بو می دهد، بسیار خوش اخلاق است و با اینکه تنها دو هفته از آشنائی مان می گذرد، به اندازه ای که حسادت صاحبش را برانگیزد، من را دوست دارد. من هم متقابلن دوستش دارم. می آید در اتاقی که درس می خوانم و ساعت ها روی زمین دراز می کشد. هر از گاهی جلو می آید برای نوازشی که معمولن در سکوت برگزار می شود...

۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

Blue memories dressed with blue cheese

کتابم درست در جایی که عوارض داروی های ضدافسردگی رو توضیح می دهد، جلویم باز بود و آقا نوری داشتند "دیدمت، آهسته پرسیدمت" را می خوندن؛ و من هم همزمان غوطه می خوردم در خاطرات تئاتر "هفت شب با مهمان ناخوانده در نیویورک"* و به بلو چیز (Blue Cheese) فکر می کردم. به اینکه با وجود کپک های آبی رنگش و با اینکه یک زمانی معتقد بودم ملت تا چه حد می توانند در آن واحد تهی از درایت و سلیقه باشند که از یه همچین ماده ای خوششان بیاید، اما حالا اقرار می کنم که هرگاه به همبرگر اضافه شود، آیتی می شود برای خردمندان که در آن تدبر کنند. وقتی فلیکس فرناندز اس ام اس زد که ترانسپلنت ریه اش فردا ساعت 3 بعد از ظهر است، موضوع سومی هم مشغولم کرد که از کی تا به حال آدم مرگ مغزی ای که یه عالمه از اعضایش آلردی از تنش خارج شده است را می توانند 17-18 ساعت نگه دارن برای پیوند عضو...

*: با اینکه دست علی نصیریان در میانه های مدت اجرای نمایش شکست، او تا انتهای روی پرده بودن کار با دستی گچ گرفته به اجرایش ادامه داد. فرهاد آئیش کارگردان بود و آخر نمایش "دیدمت، آهسته پرسیدمت" را با ریمیکس می خواند.
پائیز بود...

۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

سوار بر آرزوی کودکی

1.       رفتم و 120 دلار نازنین رو دادم و یه عدد دوچرخه کورسی 10 دنده پژو ساخت اوایل 80 میلادی خریدم. بهش می گویند Spirit. اول می گفت 150 تا و فقط راضی شده بود 10 تا پائین بیاد. اما آخر سر ایمیل زد که بیا 120 برش دار. یادم میاد یکی از آرزو های خیلی جدی ئه دوران کودکی ام داشتن دوچرخه کورسی دنده ای بود. اینکه می گم آرزو، یعنی آرزو! حاضر بودم 10 سال برایم هیچ کادویی نخرند، هیچ کسی، هیچ چیزی بهم ندهد، اما یه دوچرخه دنده ای کورسی داشته باشم. استایلی که سوار رویش خم می شود را همیشه دوست داشته ام. مادر و پدرم اما هیچ وقت دوچرخه ی کورسی برایم نخریدند. معتقد بودند چون در سن رشد هستم، قوز در می آورم و بعدها باهاس بدهند با چکش صافم کنند. هیچگاه سوار هیچ کورسی ای نشدم، اما وقتی نیم رخ جلوی آینه می ایستم، قوز پشتم و افتادگی شانه هایم به وضوح پیدایند. هوای آتلانتا هفته گذشته به شدت سرد شده بود. توی روز دمای هوا به زیر صفر می رسید. اما این باعث نشد سوار آرزوی دوران کودکی نشوم و عقده های نوجوانی رو خالی نکنم. اگر پائیز تن پوش درختان را ندزدیده بود و آتلانتا دوران سبزش را می گذراند، حس لانس آرمسترانگ را داشتم در آخرین مراحل تور دو فرانس در ارتفاعات سرسبز تابستان آلپ. زمانی که هنوز مواد نیروزایی در کار نبود و او در هیات خود لانس محبوب آمریکایی ها پی در پی جام قهرمانی تور دو فرانس را در اروپا از اروپایی ها می ربود. این اولین باری است که در این دو سال در یک آن اینقدر خرج خودم کرده ام. باشد به حساب جایزه ای برای دو تا امتحان.
2.       اسباب کشی کردم. جینی مهربان است. تجربه ی منحصر به فرد زندگی در خانه آدمها یادم داده که هم می شود هر ماه دلارهای عزیز را دو دستی بدهی به صاحاب خونه و همزمان با او معاشرت کنی و صمیمی باشی. لورین 97 ساله و حالا جینی حدودن 60 ساله. در سرمای ساعت 6 صبح ولم نمی کند دم ایستگاه مترو و در تاریکی هوا تا بیمارستانی که در داون تاون است می رساندم. فکر می کنم افسرده است و اضافه وزن دارد. دارد می رود کلاس لاغری و هفته ای دو جلسه تراپیست اش را ملاقات می کند. آدمی سنتی است. با اینکه هیچ وقت بچه دار نشدنش رنگ و بویی فمینیستی دارد، در خانه اش انبوهی از کریستال و جا شمعی پبدا می شود. یخچال اش از خوراکی جات و کمد ها و اتاق ها از زور لباس و کفش و کیف در حال انفجارند. لیترالی تا به حال این همه کفش و کیف که مال یک نفر باشد را یک جا ندیده ام. بعد از کار وقتش را جلوی تلوزیون می گذراند. شوهای ها احمقانه می بیند. می تواند با اندک هزینه ای آچ بی او یا شو تایم داشت و فیلم و سریال حسابی دید. اما فکر می کنم ترجیحش این سریال های دو زاری است. خیلی مهریان است. به کارش مسلط است و کلی تجربه ریسرچ کئوردیناتوری دارد. مدرسه پرستاری را با علاقه و مطالعه تمام کرده است. دانش پزشکی اش برای یک پرستار عالی است. تا ترم دوی پزشکی هم جلو رفته بود، اما حال نداشت ادامه دهد. بی شک توانایی اش را داشت.
3.       این چیزهای سیاهی که خانمها دور چشم می زنند، در اینجا حیاتی ترین بخش آرایش کردن خانمهاست. حکم ماتیک قرمز در ایران را دارد اصن. تو گویی آدم دیگری شده بود "Amber" وقتی بی سیاهی دور چشم دیدمش. دائم السیاه دور چشمند بانوان اینجا.
4.       اسم وبلاگم خیلی احمقانه و بی ربط است. نتیجه ی اوضاع نابسامان زمان بنیانگذاری اش می باشد. در فکر تغییر نامم.
5.       یادت باشد وقتی دیدم ات، وقتی برای اولین بار در گوشه دنج کافه ای نشسته بودیم، من بستنی شکلاتی سفارش داده بودم و تو هر چه که دوست داشتی، وقتی هیجان اولین ملاقات ها با تردید ها و خیالپردازی ها آمیخته می شد، زمانی که صورت ها تازگی دارد و تردید مرزی نمی شناسد، آن موقعی که هنوز روسری نمی گذارد خرمن زیبای موهای خرمایی ات را ببینم و خودم را در میان عطر تن ات گم کنم، در جایی برای خودم بنویسم که چه پیش آمد وقتی برای اولین بار ناگهان دیدم که چهره ات می خندد.