۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

کِیس های پیچیده طبیب عشق. همانی که مسیحا دم است و مشفق

برخی اوقات وقتی بیماری با بریدگی مراجعه می کند، می بینی که لبه های زخم کهنه شده اند. رنگشان متمایل شده به آبی و پوست کمی جمع شده. در این مواقع وقتی لبه های زخم را بی حس کردی، باید اسکالپل را برداری و لبه های زخم را تازه کنی. باید بافت مرده را ببری و بریزی دور. اینجوری زخم زودتر و با اسکار کمتری ترمیم می شود. برخی اوقات اما وقتی زخم را معاینه می کنی، می بینی که تاره ی تاره است. هنوز دارد خون می دهند و پوستش زنده است. فقط می ماند که لبه ها را به هم نزدیک کنی تا زود جوش بخوزند به هم.
حالا حکایت بعضی از آدم هاست. بعضی ها را جان به جانشان کنی تازه اند. کهنه شدنی نیستند. انگار رابطه ی تان هنوز دارد نفس می کشد و همینجاست. مثل اینکه همین چند روز پیش با پالتوی مشکی و شال سرخ از پشت جمعیت سرک کشید و با لبان سرخ ماتیکی که به پهنای صورتش می خندید، گفت: "سلام". انگار همین چند ساعت پیش بود که ناگهان مچ خودت را گرفتی که: "هی پسر، پس آدمها وقتی عاشقند، این می شود حال روزشان!". گویی چند دقیقه بیشتر نگذشته است که لبانش را بوسیدی و حالا آمده ای آن اتاق تهی، جایی که پنجره اش به درختان پشت ساختمان باز می شود و آدمهاش به زیان اینگلیسی صحبت می کنند، نشستی پشت میزت به USMLE خواندن. سلام و خداحافظی اش به حدی تازه است که انگار هر روز دارد اتفاق می افتد. عزیز بودن این آدمها کهنه نمی شود. ظرافتی که در رابطه ات داشتی هنوز در جریان است. صدایش هنوز دلپذیر و خنده هایش کما فی السابق سرخوش ات می کند. به حدی پر رنگ و جلوی چشمان ات است که انگار می توانی همانطور که از زمین می کندی اش و بین زمین و هوا می بوسیدی اش، بلندش کنی و بگذاری اش آنجایی از زندگی که دلش می خواهد. همه اینها عالی است، به نظرت هیچ جای کار ایراد ندارد، اما تلخی ماجرا این است که هر قدر هم که زخم نبودنش تازه باشد و با مهارت تمام لبه هایش را به هم برسانی، ترمیم نمی شود پدر جان، ترمیم نمی شود. تنها کاری که از دستت بر می آید، این است که یک دستمال برداری و یه گوشه بشینی و مدام خون ها را پاک کنی...