tag:blogger.com,1999:blog-37408414479650944322024-02-20T00:15:43.941-08:00ننوی کهنهAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.comBlogger66125tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-13840822346559790132017-02-11T17:59:00.001-08:002017-02-11T17:59:11.493-08:00بخش ستنی آمریکا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">فکر می کنم تلاش های اخیرم برای پیدا
کردن پارتنر فرنگی در راستای داستانی تکراری است که به خودم بقبولانم، به نظر آدم
هایی با زبان و فرهنگی متفاوت جذاب هستم. دقیقن روی جذابیت تاکید دارم. برایم مهم
نیست که دوستم داشته باشند، اما مهم است که بتوانم برای مدتی توجه شان را جلب کنم.
در جنوب آمریکا که به نظرم مزخرف ترین جا برای زندگی است اما دخترها می خواهند ازدواج
کنند و بچه دار شوند. از آن طرف من در 36 سالگی، کمتر زیر بار ازدواج می روم. فکر می
کنم وقتی توانستم اوج فوران هورمون را تنهایی به سر کنم، چرا آزادی و بی قیدی ام
را به این مفتی ها از دست بدهم. <o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-34139303792829535142016-08-19T16:06:00.000-07:002016-08-20T19:38:41.219-07:00اگر پزشک نمی شدم...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 10pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 150%;">با شوخی به مارگو می
گویم: "برخی اوقات از الکی می گم که متوجه نشدم چه گفتی!". می خندد. به
نسبت مفصل، نه از این هایی که نصفه و نیمه است. از این مدل هایی که وقتی زنی به
جوک و مسخره بازی هایت می خندد احساس می کنی که چقدر موفق بودی! برخی اوقات حتی مچ
خودت را می گیری که آیا بیشتر به لودگی من خندید یا به مال دیگری؟ این یک هفته ای
که چیف رزدینت روتیشن "پیوند کلیه" بود، مدام ازش می خواستم که جمله
هایش را تکرار کند. به شدت تند حرف می زد با لهجه ای خاص. دختری چشم و مو قهوه ای،
اهل کارولینای شمالی است. از مقطعی وقتی قیافه ی هاج و واج من رو می دید، می فهمید
که باهاس جمله اش رو تکرار کنه. بهش گفتم آدمهای باهوش زیادی رو دیدم که تند حرف
می زنن. این مساله ی من ئه! اما خوب او مهربان تر از این بود که کلافه بشه و هربار
جمله هاش رو تکرار می کرد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 10pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 150%;">ناهار با مارگو و ویل که
رزیدنت های سال سه هستن و دو تا از دانشجوی های سال چهار پزشکی رفتیم رستوران
مکزیکی. صحبت سر این بود که اگر پزشکی نمی خواندیم چه کاره می شدیم. مارگو گفت که
می رفت اسپانیا و یک کارگاه شراب سازی راه می انداخت. باقی آدم ها هر کدام یک چیزی
گفتن. در همین بین پیجر ام زنگ خورد که باید جواب می دادم. بعدش هم دیگه کسی به
این بحث ادامه نداد. آماده کرده بودم که اگر کسی پرسید بگم: "می رفتم در شراب
سازی مارگو و انجا شراب می انداختم."...</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-25631427029104960472016-03-29T19:53:00.001-07:002016-03-29T19:53:48.406-07:00آن چه که از من در گذشته جا مانده است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1-<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">نشسته ام و دارم با
هیجان این سایت </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">Scrub Hat</span><span dir="RTL"></span><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> <span lang="FA">فروشی معتبر را بالا و
پائین می کنم تا 4-5 تاییش رو که خیلی دوست دارم انتخاب کنم و بخرم. اسکراب هت و </span></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">Bow Tie</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> از قرار های شروع رزیدنتی ام بود.
هفته ی پیش رفته بودم نیویورک تا تنها مقاله ی درست و حسابی ای که توی مدت اموری
بودن ام نوشتم و اسم اول هستم را پرزانته کنم. بعد از سخنرانی ام بود که ایمیل اش
رسید و مشخص شد که پوزیشن پریلیم را گرفته ام. حالا ژوئن که بیاید من اینترن خواهم
بود و البته همون سپتامبر هم باید مجددن اپلای کنم برای سال دو تا شاید در بهترین
حالت بتونم یک پوزیشن دائم پیدا کنم. یا شاید دوباره همه چیز سپرده بشه به اپلای
کردن مجدد برای سال 3 در سال بعدترش. بهترین حالت البته موندن در همین پروگرمی است
که مچ شده ام. هیچ چیز هنوز مشخص نیست. واقعیت این ئه که برای همین پوزیشن هم به
شکل طاقت فرسایی زحمت کشیدم و با کلی شانس و نذر و نیاز پدر و مادرم و هزار یک آدم
دیگه تونستم به دستش بیارم. اگر مچ نشده بودم یک آدم افسرده ی داغون بودم که واقعن
نمی دونست قدم بعدی چیست و باهاس چی کار کرد. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2-<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">فکر می کنم مدت طولانی
است که من دیگر آن آدم مذهبی نیستم. از فضای معنوی نوجوانی ام به شدت دور شده ام.
تجربیات زیادی داشته ام که شاید دیگر هیچ وقت من را در کتگوری آدمای مذهبی جا ندهد.
اصلن پشیمون نیستم. فکر می کنم آن چه که بهش معتقدم، ماهیت سالمی دارد. خشن نیست. "اینکلوسیو"
است به جای "اکسکلوسیو". می گردد تا ببنید آن دیگری چه می گوید؟ به همه
فضا می دهد. مهربان است. خودش را به دیگری تحمیل نمی کند. تعارف ندارد. از هیچ بخش
اش خجالت نمی کشم. با ذاتش و پیرامون اش در تضاد نیست. جاهایی مایه مباهتم است.
کمک می کند تا شاید کمی آدم بهتری باشم. بدخواه نیست و نیش ندارد و... . اما با
این وجود من همیشه بابت یک چیز در گذشته ام حسرت می خورم. به خصوص اگر زمانی بچه
داشته باشم؛ و یا برای آدم های مهم زندگی ام. من همیشه حسرت می خورم که این قدر
صادقانه، بی پیرایه و از ته قلب، مانند پدر و مادر خودم نمی توانم به بچه ام بگویم
برایت دعا می کنم و او در تلاطم ها و آشوب هایش پنجه اش گیر بیافتد به صخره ای که امن
است. فکر می کنم دیگر قادر نیستم تا به عزیزترین آدم های زندگی ام بگویم دلم روشن
است، او که همه چیز به اراده ی اوست، حواس اش هست و آن عزیزترین خیالش تخت باشد که
حتمن او می داند که می گوید. مثل مادربزرگم نمی توانم از پشت تلفن به نوه ام بگویم
فلان ختم را برایت می گیرم و او فکر کند که چقدر خوش شانس است که یک همچین
پدربزرگی دارد. یک خلوصی می خواهد و یک توکلی که دیگر ازشان خبری نیست. طنر ماجرا
اینجاست که با این همه دلم نمی خواهد همه ی این ها را با آن چه که الان هستم
معامله کنم و از حال حاضر راضی ام.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3-<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">در زمان استرس و
بلاتکلیفی دستم به نوشتن نمی رود هرچند حرف برای گفتن هیچ وقت کم نیست. در عرض دو
ماه و نیم دیگر باید ماشین خریده باشم و جا به جا شده باشم. می روم آلاباما. من
بالاخره می روم و چند سالی در نیویورک زندگی و کار می کنم. هیچ چیز جنوب مطابق
سلیقه ام نیست، اما چه می شود کرد که به قول یارو گفتنی مهمان خر صاحب خانه است
(شاید هم سگ صاحب خانه، یادم نیست کدام درست بود! خیلی توفیری ندارد در نتیجه) و
فعلن ناهار دعوت کردن بنده را به ایالت مجاور. من از مهر 79 که دانشجو شدم هیچ خاطره
ی دلپذیری از "شروع" هایم ندارم. همه اش نگرانی این است که چه می شود.
از یزد رفتن و بعد طرح و بعد ویسکانسین و بعدترش هم اموری. و حالا هم اینترنی. این
جور مواقع دوست داشتم می توانستم برم خونه، جایی که دور و امن است. و فقط هیچ کاری
نکنم و بخوابم و سفر کنم و تئاتر ببینم و فیلم تماشا کنم. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4-<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">این جا را آدم های کمی
می خوانند. سال نوی تان مبارک. اسفند و عید نوستاژیک ترین اوقات سال است. هیجان
کشف رابطه ای عاشقانه مخلوط با بوی رطوبت هوا و آبی شارپ آسمون بی دود. خیابان های
خلوت و شب های اتوبان مدرس. در همین اوقات اما آدم هایی در زندان و حصرند. درد و
رنج شان زودگذر. آزادی شان نزدیک. آدم هایی بیمارند. بچه هایی در بیمارستان شیمی
درمانی می شوند. تن هایشان سالم. روح شان قوی. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .5in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">5-<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">دل های شما شاد. تن های تان
سلامت. <o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-18971999656425075982016-01-03T21:02:00.001-08:002016-01-05T09:12:35.776-08:00بابا حسن، خدیجه خانم 2<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18pt; margin: 0in 0in 0.0001pt; unicode-bidi: embed;">
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 0.0001pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">خدیجه خانم دو تا بچه ی کوچک داشت که اسباب کشی کردند به خانه ی حالایشان.
پسرش 6 ساله بود و دخترش 4 ساله. خانه ی جدیدشان ته شهرک بود. زمینی بود که از طرف
شرکت نفت به بابا حسن داده بودند و او هم با هزار جور بدبختی و به مدد فروش اسباب
اضافه ی خانه ی اجاره ای شان و طلاهای خدیجه خانم تکمیل اش کرده بود. تا مدت ها
شهرک جاده ی آسفالت نداشت و آب را با تانکر برایشان می بردند. زمستان های جاده
اراج 30 سال پیش حکم زمستان های سریال "سرزمین شمالی"* را داشت. زمستان
که می شد، راننده های تانکر ناز می کردند برای آب آوردن. در برف و گل خیابان های
شهرک گیر می افتادند. زمستان های سرزمین شمالی کابوس می شد برای خدیجه خانم. آب
خوردن شان را با دبه از شیر آبی که سر شهرک کار گذاشته بودند و به لوله ی آب شهری
وصل بود پر می کرد و می آورد. معتقد بود که آب تانکر آب چاه است و کرم دارد. حالا که
سال ها از آن زمان می گذرد، هر از چندی بلند بلند جوری که بابا حسن هم بشنود، غر
می زد که: "این مرد همان یک ماه بعد از انقلاب می توانست زمین بخرد، بر
نیاوران. متری 1000 تومن. زمین کوچک بود. این هم دل اش خوش بود که یک زمین بزرگ با
برادرهایش بخرند و تخس کنند بین خودشان. نیت داشتند تا ابد کنار هم باشند. هر قدر
در گوشش خواندم که حالا تو این نقد را بچسب، هر وقت آن زمین پیدا شد، این را بفروش
و آن یکی را بگیر، به خرج اش نرفت که نرفت. مردها عقل معاش ندارند. پدر من هرچه
داشت و نداشت از تدبیر مادرم بود". بابا حسن چیزی نمی گفت. حتی سرش را از روی
کتابش هم بلند نمی کرد. همین لج خدیجه خانم را بیشتر در می آورد. خدیجه خانم ادامه
نمی داد ولی این داستان همینجا تموم نمی شد. برادرها که پشت هم بودنشان مثال فامیل
بود، دعوایشان شد. درست از زمانی که برادر بزرگتر مرد. افسرده بود. یک گاراژ بزرگ
تعمیر بنز داشت. موتور خاور و تریلی پیاده می کرد. کارش حرف نداشت. از جنوب برایش
مشتری می آمد. گاراژ اش ار دستش رفت. داستانش طولانی است. مرد خانه نشین شد. مدام
گریه می کرد و دوست داشت زودتر بمیرد. سر 60 سالگی سکته کرد. باقی برادر ها توی
روی هم ایستادند. این ماجرا اما جزو "حرف های نگو" است. خدیجه خانم زن
بد جنسی نیست. می داند که این ماجرا بابا حسن را آزرده می کند و برای همین گیر بهش
نمی دهد.</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 0.0001pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">برای بابا حسن توی استکان مخصوص اش چای آورد. بابا حسن سرش توی کتاب
بود. کلاه اش را انداخت روی کتاب و گفت: "بکش سرت با آن موهای پرپشت ات
سرما نخوری، سیاه زمستون". بابا حسن از بالای عینک نگاهی بهش انداخت و لبخند
محوی زد. کلاه را گذاشت روی سر بی مویش. </span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 0.0001pt; unicode-bidi: embed;">
<u1:p></u1:p>
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 0.0001pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;"><br />
*</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">"سرزمین شمالی" یک سریال دوزاری
ژاپنی در زمان جنگ بود. آن زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و برنامه هایش از
5 عصر شروع می شد و ساعت 9 شب ته می کشید. نصف اش اخبار جنگ بود.</span></div>
</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-77025386931007069632015-12-18T19:35:00.002-08:002015-12-19T07:21:15.151-08:00Ass-holism*<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: justify; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: "times new roman"; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%;">اینجا جمعه شب است و ملت آمده اند توی باری که
نشسته ام و تایپ می کنم تا مست کنند و پاتیل توی جایشان غش کنند، تا فردا که لنگ
ظهر با سردرد بلند شوند و با دیت شان بروند برانچ بخورند لابد. مورد کامرونی خیلی
رسمی گفت که فکر می کند هنوز عاشق همسر سابق است و آمادگی رابطه ی جدیدی را ندارد.
من هم از خدا خواسته دم ام را گذاشتم روی کول ام و چهار نعل دویدم. هیچ وقت شعور و
فرهنگ ناز کشیدن نداشته ام. هر وقت کسی می گوید من را نمی خواهد یا غصه می خورم و
دور می شوم، یا ذوق می کنم و خودم را مثل امشب مهمان یک همبرگر می کند و چهار نعل
می دوم. هرقدر در ناز کشیدن بی شعورم، از آن طرف متخصص کارهای عملی ام. همین مورد
کامرونی دو هفته ی پیش گفت که سیب زمینی سرخ کرده دلش می خواهد و چون دلش درد می
کند، نمی تواند از خانه بیرون برود. رفتم تا کینگ برگر و یک دو جین سیب زمینی سرخ
کرده به انضمام یک عدد همبرگر خردیم و توی ترافیک معطل شدم تا برسم به خانه اش و
سیب زمینی سرخ کرده را بدهم دستش و بعد چهار نعل بدوم. مدام هم خداوندگار متعال را
شکر می کردم که جینی رفته است فلوریدا و اجازه داده است تا ماشین اش را استفاده
کنم وگرنه به جز وقت و پول همبرگر، باید پول "اوبر" هم می دادم. شاید
بخشی اش این است که اصولن درد و مرض آدم ها را سخت تحمل می کنم و دوست دارم کاری
کنم تا بهتر باشند. </span><span dir="LTR" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: justify; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: "times new roman"; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%;">فکر کردم اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک حال
دادند و من رزیدنت شدم امسال، به مامان و بابا بگویم بیایند اینجا سریزنند. می
دانم که خیلی دلشان تنگ شده. من هم دلم تنگ شده. بعدش یادم افتاد که تا زمانی که
مامان بزرگ هست، مامان نمی تواند تنهایش بگذارد. بعدش یادم افتاد که خیلی وقت است به پيرزن زنگ نزده ام. ممکن
است اگر بهشان بگویم بیایند، بابا، مامان و مامان بزرگ را به حال خودشان بگذارد و بیاید
و احتمالن چون تنهایی می رود سفارت راحت تر بهش ویزا بدهند، اما می دانم که مامان
کلی غصه می خورد که نمی تواند بیاید. برای همین کلن بیخیال ماجرا می شوم و قضیه را
مسکوت می گذارم و فقط دعا می کنم که زودتر بتوانم از شر ویزای سالیانه و تک نوبتی
خلاص بشم و بتونم خودم بروم و سر بزنم.</span><span dir="LTR" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: justify; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: "times new roman"; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "tahoma" , "sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 115%;">جینی می گوید که آن خانم سیاه پوست خجالتی که
حرفش بود (نئوناتولوژیست است و تا به حال با هیچ مردی نبوده است و برای تقویت
مهارت های پارتنرشیپ اش به جلسات تراپی گروهی شان می آید) بعد از یک ماه غور و
تدبر در امر موافقت کرده است که من را ببیند. قضیه حتی بر می گردد به قبل از مورد
کامرونی. دارم رانندگی می کنم و مواظب چراغ قرمز چشمک زن هستم که حتمن قبل اش توقف
کامل کنم. می گویم: "شور" و "او" یش را می کشم. "آید بی وری
هپی تو میت هر". واقعیت اما این است که از همین الآن به فکر جمع کردن دم ام
هستم و چهار نعل دویدن، بس که آدم بی شعوری هستم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: justify; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;"><span style="font-size: 13.3333px; line-height: 15.3333px;">* کتابی است که با نام "بی شعوری" ترجمه شده است</span></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-68514580588865086252015-11-30T08:35:00.003-08:002015-11-30T08:46:27.567-08:00زنان باختری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><span style="font-size: 13.3333px; line-height: 20px;">اولین شان دختری بود به نام "پری". نه مدل ابروی متصل خال مصنوعی دار و شلیته ی مشکی و جوراب شلواری سفید پوش. چون این یکی به جای پ مفتوح در اول اسمش پ مکسور داشت و اهل کانکتیکات بود و دست غدار روزگار از نیوانگلند سوسول نشین سوت اش کرده بود به جنوب. میان دار و دسته ی احمق ها. با یک یهودی سنتی که هولوکاست را منکر بود و معتقد بود که زن مال بشور و بساب است و جوجه کشی، تا پای ازدواج هم رفته بود؛ اما لحظات آخر آن بارقه های کم سوی ناشی از بزرگ شدن اش در جایی به جز جنوب، نجات اش داده بودند. ترجیح داده بود به جای ختم بارداری ناخواسته، آن را تا آخر حمل کند و حالا پسربچه ای 4 ساله داشت. افتخار می کرد که "دای هارت دموکرات" است. وقتی که قهوه اش را سر می کشید گفت: "شاید باورت نشود، اما من به عمر 10-15 ساله ام در جنوب، تا به حال حتی با یک جنوبی هم دیت نداشته ام!". می دانست در سوریه چه خبر است و در جریان وخامت حال ترامپ و کارسون بود. پرستار شیفت شب بخش پیوند مغز استخوان بیمارستان "نورث ساید" است. گفتم ملت از نورث ساید خیلی راضی اند. لبخندی زد و گفت تازه بیماران بخش پیوند ما طولانی ترین طول عمر بیماران پیوندی را در کل آمریکا دارند! جلویم زن جا افتاده ای نشسته بود و داشتیم در کافه ی "جاوا مانکی" قهوه می خوردیم. از حال و روز من پرسید و توضیح دادم از آمدن ام و کارهایی که تا به حال کردم و سرنوشت احتمالی. او هم از سفر یک ساله اش به اروپا بعد از اتمام دبیرستان اش گفت. اصلن سر صحبت به خاطر همین باز شده بود. برای او من که از ناف آشوب های خاورمیانه آمده بودم جذاب بودم و برای من اویی که بعد از اتمام دبیرستان اروپا را چرخیده بود. سر صحبت هم از اینجا باز شد که "هاستل" کانسپتی به شدت اروپایی است و در آمریکای شمالی اگر بگویی هاستل، می پرسند: "سیخی چند؟". تا به حال یک بار هم را دیده ایم و فکر می کنم جاست فرندی باشیم که بعد از مدتی تبدیل شویم به شماره ای در دفترچه ی تلفن موبایل هایمان. </span></span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><span style="font-size: 13.3333px; line-height: 20px;">دومین شان اهل کامرون بود و هنوز هم هست. 2-3 بار چک کرد تا مطمئن شود که به خاطر ادونچر به او اپروچ کرده ام یا نه؟ منکر نشدم که بخشیش حتمن ادونچر است. اما بهش گفتم که فکر نمی کنم همه اش این باشد. وقتی گفت به تازگی از همسرش جدا شده، در دلم گفتم چه عالی! باز هم یکی دیگه که در ابتدا به خاطر دلسوزی یا هر دلیل کوفت دیگری جرات فرار کردن ازش را ندارم و بعد از مدتی، آنچنان قال اش می گذارم که صد برابر بدتر اذیت می شود. شاید نیمی از رابطه های من همین گهی هست که توضیح دادم. تمام هنری که به خرج دادم این بود که روشن اش کردم که من فقط تا زمانی که مچ بشوم دوست دارم با تو باشم. خودم را از تک و تا هم نیانداختم و جوری وانمود کردم که 20 مارس حتمن مچ شده ام. گفت ممنون که صادقانه گفتی. لبخند زدم. او هم مثل من مدرسه ی پزشکی را تمام کرده است و به سودای رزیدنتی آمده است اینجا. دنبال فامیلی مدسین و اطفال و داخلی است. با فیلم بازی کردن که من خیلی گرفتارم و فقط آخر هفته ها می توانم ببینم ات، سعی کردم از خودم فراری اش بدهم. موفق نبوده ام تا به حال.</span></span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><span style="font-size: 13.3333px; line-height: 20px;">همه اش نتیجه ی ثبت نام در یک سایت "آنلاین دیتینگ" است. منتظرم که یک ماه ام تمام شود تا زودتر پروفایل ام را نابود کنم. چون پول داده ام فکر می کنم که نباید زودتر این کار را بکنم، چون پولم حرام می شود و می توانستم بدهم به گرسنگان آفریقایی یا آوارگان سوری. با اینکه در آنلاین دیتینگ موفق نبودم، اما معتقدم زن رویایی "شورت ترم ریلیشن شیپ" ام را پیدا کرده ام. شاید هم شد لانگ ترم، از کجا معلوم. آخر او باله بلد است و من می توانم زن هایی در ابعاد او را از زمین جدا کنم و در هوا بچرخانم. شاید اگر مچ نشدم اصلن رفتم باله یاد گرفتم. هر روز که از راهروی "وودرووف فیزیکال اجوکیشن سنتر" رد می شوم تا بروم استخر و 70 تا عرضم را شنا کنم تا بابت یک کاسه بستنی پر ساعت 1:30 نیمه شب کمتر عذاب وجدان داشته باشم، می بینم اش در حالی که پوز آرابسک را انجام می دهد و بی حرکت تعادلش را حفظ می کند. شگفتی آنکه، زمانی هم که بر می گردم در همین حالت است. حیف که پوستر ها را نمی شود در غروب یک روز بارانی پائیزی به قهوه ای دعوت کرد.</span></span><br />
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-17540415759528678542015-10-09T17:48:00.003-07:002015-10-09T17:48:37.989-07:00بابا حسن، خدیجه خانم 1<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">بابا حسن سرسخت تر شده
است این روزها. صاد های توی قرآن را غلیظ تر می گوید. به جای دو نوبت، روزی 3 نوبت
آب کفتر های حیاط را عوض می کند. خدیجه خانم را کمتر جلوی بچه ها بغل می کند و می
بوسد. خدیجه خانم هم این را فهمیده. زن تو داری است اما او. به روی خودش نمی آورد.
با اینکه بچه ها خیلی ماکارونی دوست دارند، هنوز فقط ماهی یا هر دو ماهی یک بار
ماکارونی می پزد. می گوید: "مردهای قدیمی ماکارونی دوست ندارند که. زمان ما اینجور
چیزهای جور وا جور مد نبود! یک رشته پلو بود که ملت "سیزده به در" می خوردند تا رشته
امور دستشان بیاید. همین". خدیجه خانم معلم مدرسه بود. این اواخر شاگرها
اذیت اش می کردند. او هم ول کرد درس دادن را. حالا کمتر از خانه بیرون می رود. چون
کمتر بیرون می رود، کمتر حمام می کند. برای همین هم دیگر مثل سابق لباس های جور وا
جور و رنگی رنگی و هر روز یک مدلی نمی پوشد. زیرپوش های بابا حسن را می پوشد
عمدتا. می گوید توی تابستان خنک تر هستند. بابا حسن فقط نگاه می کند و
صاد ها را باز هم غلیظ تر تلفظ می کند. تقصیر خودش هم هست. همیشه کولر را خاموش می
کند. بچه ها روشن می کنند و او خاموش می کند و زیرپوش هایش را خدیجه خانم می پوشد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.3333px; line-height: 150%;">خدیجه خانم از توی هال داد می زند: "آقا ناهار یخ کرد"! </span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">به بابا حسن که عینکش را برداشته و دارد بندش را می پیچد دورش می گویم: "از دخترت چه خبر"؟ می گوید: "می آید، تا آخر امسال می
آید...". همینطور که از روی صندلی اش بلند می شود و می رود به سمت هال، زیر لب چیزی می گوید که متوجه نمی شوم. مخصوصا دیرتر از جایم بلند می شوم. زیر چشمی توی هال را دید می زنم. بابا حسن که رسیده است دم سفره، اطراف را می پاید، خم می شود و گونه ی خدیجه خانم را می بوسد. صدای پایم را که می شنود، می رود و آن طرف سفره می نشیند. می گویم: "خدیجه خانم 2-3 ماهی شده که ماکارونی نپخته اید ها"! بابا حسن اخم می کند. می گوید: "عی بااااااباااااا، صحبت های می کنی. همین 3 هفته پیش نصف قابلمه را بردی خانه ات!". "صاد"ها را غلیظ می گوید... .</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-77963470611445984842015-09-30T19:44:00.000-07:002015-09-30T19:44:06.602-07:00جراح دیوانه*<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">Ray</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> گفت:"</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">You just can’t wait to scrub in!</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>". خندیدم و گفتم: "</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">Absolutely</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>". توی
اتاق عمل بودیم. می دونه که اپلای کردم و مثل خیلی های دیگه آیه ی یاس خوند وقتی از
اوضاع و احوالم پرسید و بهش گفتم. و مثل خیلی های دیگه نتونستم بفهمم که از روی
رقابت، حسادت، لج یا غیظ آن ایات را تلاوت کرد یا از روی دلسوزی که توقع ام بالا
نباشد. فلوی سال یک جراحی توراکس است و با فرناندز مریض توده استخوان جناغ سینه
داشتند. پای اره و دریل انبر در میان بود و من هم مثل خر تی تاپ دیده کله سحر در
اتاق عمل حاضر بودم. تمایل گوتیک غریبی است علاقه ام به پروسیجر های اره و تیشه
دار! اتوپدی که دست نیافتنی است و بیخیال اش شدم. جراحی پلاستیک ریکانستراکتیو پر
است از این حرکات شنیع! خوبی جراحی عمومی این است که برای فلوشیپ هزار و یک کار می
شه کرد و بخش بزرگی از گیر من اسکراب و گان پوشیدن و تاب خوردن توی اتاق عمل و
داشتن دستان شفابخش و دستکش های خونی است. حالا چه جراح باشم، چه اورتوپد!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">نمره آمد. به خوبی نمره ی استپ اول نشد ولی در حدی نبود که سوتم کند بیرون از
رقابت. فقط برای جراحی اپلای کردم. فعلن که دو تا از 121 جایی که اپلیکیشن ام را
فرستاده ام خیلی شیک گفتن که نمی تونن بهم اینترویو بدن. من هم در جواب پک زدم به
سیگار. تا چه پیش آید...<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">*اسم کتابی ات که هیچ وقت نخواندم اش. به نظرم هیچ جراح دیوانه ای در دنیا
وجود ندارد. یقینن همه جراحی هایی که نامبرده در کتاب فوق الذکر انجام داده بود،
بسیار ضروری و لازم بوده و خیلی هم دمش گرم اصلن.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-79876174037325546112015-09-22T14:11:00.000-07:002015-09-22T20:46:55.933-07:00برخی اوقات بوی گند غیرقابل تحمل است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">هنوز هم اعصابم خمیر است و درون خودم
دارم باهاش بحث می کنم. "آمریکایی عوام" یک نفهم به معنای واقعی کلمه
است که از بس جلوی تلویزیون نشسته است و چیپس خورده و شوهای دو زاری تماشا کرده،
کون اش به حدی گنده شده است که به سختی می تواند تکان بخورد و بعد از دو قدم راه
رفتن به هن هن می افتد. تمام منابع خبری اش از دنیا می شود فاکس نیوز و به سربازان
مام وطن اش می بالد و فکر می کند که چقدر آمرزیده است که در آمریکا متولد شده. او
فکر می کند اسرائیلی ها قوم برگزیده ی خدا هستند و پروپاگاندای کلیسا را دربست قبول
می کند. با اینکه می داند حتی اگر هم این حرف درست باشد، میان قوم بنی اسرائیل و
آن چیزی که الآن بهش می گوئیم اسرائیل از زمین تا آسمان فرق است، باز هم دلارهایش
را می فرستد برای آنهایی که بچه کش اند. آمریکایی عوام همه دغدغه اش سگ اش است و
پای فیلمی که حیوانی لت و پار می شود، گوله گوله اشک می ریزد در حالی که در همین
مملکت از هر 5 کودک آمریکایی، یکی شان گرسنه است، حالا کودکان آواره ی سوری پیشکش! آرزویش این است که کاش دروازه
های مملکت را می بستند و آمریکا می شد جایی مثل سوئیس. شعورش حتی قد نمی دهد که
سایز کشورها هم که اگر مقایسه کنی، چقدر این حرف ابلهانه است. من هم طبیعتن طاقت
نمی آورم می گویم اگر قرار بود این قانون پیاده شود، چرا نباید از 300 سال پیش که
مهاجران زدند و سرخ پوستان را ترکاندند، اجرا نمی شد. حتی با خودش نمی گوید که
اگر مهاجرین غیر قانونی مکزیکی نبودند و کارگری نمی کردند، شما در گه خودتان غرق
می شدین. کی زیرتان را تمیز می کرد؟ اگر کثافت ظرف شویی ات را بگیرد، تو که دست
بهش نمی زنی. همش من دارم اون ماشین ظرف شویی را پر و خالی می کنم. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">بعضی اوقات می ترسم که دارم تبدیل شوم
به واریاسونی از "علیزاده" ها! جایی می خواندم که چپ افراطی، عاقبت می
غلطد در بغل دیکتاتورشیپ. عاقا می شود معمار بزرگ فیلان! فکر می کنم این خاصیت زندگی در غرب است. جایی از بی خیالی و حماقت برخی شان حالت تهوع می گیری. این حالت تهوع می تواند به حدی شدید باشد که چاره اش بشود فریاد زدن هایی با دست مایه هایی از آموزه های انقلابی سال 57. آدم از خودش هم بدش می آید در این لحظه.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-39797998011411467802015-09-10T22:51:00.000-07:002015-09-10T23:00:23.310-07:00میان سالگی های مهربانی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">مریض شده ام و افتاده ام گوشه ی خونه.
البته دیگه فکر کنم سرازیری اش باشد. شنبه بعد از ظهر گلوم سوزش مختصری داشت که
یعنی آدم باش و فردایش را بکپ. طبیعتن که گوش ندادم. یکشنه صبح که بیدار شدم، جینی
رفته بود کلیسا. برنامه ام بود که با او تا ایستگاه مترو بروم. از ایستگاه مترو
"دوراویل" تا بیمارستان تنها نیم ساعت راه است. البته باید بعد از پیاده
شدن از قطار سوار اتوبوس شماره ی 6 بشوم. یکشنبه صبح بارون شره می کرد. پانچو ام
را پوشیدم و نیم ساعت راه پیاده تا ایستگاه قطار را قدم زنان پیمودم. شلوارم همان
10 دقیقه ی اول خیس خدنگ شد. باقی روز با اینکه خودم را چسبانده بودم به یک هیتر
برقی، شلوار به پایم خشک شد. لازم نیست توضیح بدم که روز بعدش چه حالی داشتم. با
این همه دوشنبه و سه شنبه را هم رفتم سر کار. کلینیک بود و من مترصد جمع کردن
بیماران برای ترایال مان. هیچ مریضی در این دو روز به تورمان نخورد. حتی بیمار
فالو آپ هم نداشتیم. امروز کلینکی درکار نبود و با اینکه از دیروز حال و روزم بهتر
است، خانه ماندم. کمی لباس شستم. حوصله ی پخت و پز ندارم. به شدت نگران نمره ام
هستم و هنوز خبری نیست. کمی فیلم دیدم و مختصری کار کردم. اینترنت و کامپیوتر
مهمترین ملزومات کار اند. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">دیشب خواب دیدم که روز اول رزیدنتی ام
را شروع کردم. حال خوبی داشتم. با خودم فکر می کنم که اگر بارابارا، جرالدین،
رزمری، استیسی و یا جینی پروگرام دیراکتور بودند، بی شک در یک پروگرام خوب مچ می
شدم. این ها مادربزرگ های دپارتمان هستند. هر دپارتمانی اگر مادربزرگ نداشته باشد،
سوت و کور خواهد بود و کار کردن در آن لطفی که باید و شاید را نخواهد داشت. آنها
هستند که نهارها و دور همی های دم کریسمس، عید پاک و شکرگزاری دپارتمان را ترتیب
می دهند. عین مادر بزرگ ها هم هوای امثال ماها را دارند. به خصوص که من مردی شرقی
هستم. برای فرهنگ هیپی جنوبی آنها بسیار مبادی آداب و خوش برخوردم. همه ی مردها
زندگی آنها مو بور و چشم آبی بوده اند و همه عمرشان با لهجه های کش دار جنوبی، مردسالار! من برایشان جدیدام لابد. هر وقت
معذرت خواستم بابت اینکه به واسطه ی لهجه ام برخی اوقات به سختی منظورم را متوجه
می شوند، جواب داده اند که اتفاقن لهجه ات خیلی هم چارمینگ است. یکی شان هروقت من
را می بیند بغلم می کند و احوالم را می پرسد. با این همه هر وقت من را سوئیت هارت،
بیبی (به کسر اولین باء و سکون باقی حروف) و یا سوئیتی خطاب می کنند، می دانم که
نیت نکرده اند که با من بخوابند. در جنوب مرد و زن مسن هر جوری که صدایت بکنند، بی
عیب و ایراد و غرض است. قسم که نمی توان خورد، اما اگر هم با غرضی همراه باشد، می
توانی هدایتش کنی به سمت چپ و خودت را بزنی به خریت و راهت را بکشی و بروی. اما من
هنوز هم فکر می کنم که گفتارشان بی غرض است. حال و هوای اتاق زایمان دوران اینترنی
را دارد. هرچه خوراکی بود از خانم های مامای میان سال به من می رسید. یکبار در
حرکتی کم نظیر و زمانی که تمام رزیدنت ها برای امتحان ارتقای شان رفته بودند، خودم
زایمان طبیعی خانمی را مدیریت کردم. یک جور اعتماد بود شاید که کسی دخالت نکرد. البته
سرمامای بخش توی اتاق زایمان بود و مدام داشت تشویقم می کرد. فکر می کنم قلقی
داشته باشد تا کردن با خانم های میان سال. قلقی که شاید ناخودآگاه من بلد اش باشم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">این بالایی ها را هفته ی پیش تایپ کرده
بودم. الآن کاملن خوب شده ام. ویروس را اما منتقل کردم به جینی. گلویش چفت شده است
و صدایش خروسی. برایش سوپ پختم. همین هاست شاید آن قلق هایی که صحبتش شد.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-726753344266987132015-08-16T23:41:00.003-07:002015-08-16T23:41:35.668-07:00حواسم جمع تو بود گلی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">دو هفته ی پیش
امتحان آخری رو دادم. حالا می تونم اپلای کنم. در فال نمره ام البته. فکر می کنم
اگر خراب بشه، همه چیز بر می گرده سر جای دو سال و نیم پیش. هرچند که بر نمی گرده.
آدم ها آیتم هایی را جا می گذراند تا آیتم هایی را به دست بیاورند. چیزها سر جای
خودشان نمی مانند. اگر برگردی می بینی که نیستند. رفته اند. </span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">دوست داشتم
"در دنیای تو ساعت چند است؟" را ببینم. هزار بار آهنگ معروف گیلکی اش را
گوش داده ام. جایی علی مصفا می گوید: "همیشه حواسم پرت بود. اما نه از تو. همیشه
حواسم جمع تو بود گلی. اسم تو آروم ام می کرد".</span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">جینی یک سگ
جدید آورده. قرار است تا زمانی که صاحب دائمی پیدا کند ازش نگهداری کند. میکس برید
شارپی است. دیروز پریده بود و گردن "نخود فرنگی" را گاز گرفته بود. می
دونم که فرمت زندگی آینده ام با سگ داشتن جور در نمی آید. سطح توقعات ام از تمیزی
و کثیفی هم دلیل دیگری است. سگ داشتن اما بسیار لذت بخش است. سگ هرقدر هم بی محل
باشد –مثل مدلی که "نخود فرنگی" است- از جایی بدجور لینک می زند به صاحب
اش. دلم می خواست یک فصل سگ جدید را بزنم بابت کاری که کرده بود. هرچند که می
دانستم او هم بر اساس غریزه اش رفتار کرده.</span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">دیروز، 15 اوت
ایرانی هایی در بیشتر از 100 شهر جهان جمع شدند. لابد تا کوچکترین کاری را که از
دست شان بر می آمد برای همان هایی که جا گذاشته اند انجام بدهند. سرود "ای
ایران" و "یار دبستانی" را خواندیم. پلاکارد هوا کردیم. در این
میان "جامعه ی توانا" از مبارزات مدنی "مارتین لوترکینگ"
نوشته است و سوختن مراتع کشور و نسل کشی نازی ها. آقای خلجی از پسرش می نویسد. اینکه
چقدر آرامش اش برایش مهم است. هیچکدام محلی به یکی از بزرگترین حرکت های خود
سازمان یافته ایرانی های خارج از کشور نگذاشته اند. در عوض در عکس های ونکور گروهی
از سلطنت طلب ها در کنار حامیان اسرائیل در جبهه ی مخالف کسانی که برای طرفداری از
توافق هسته ای جمع شده اند، صف بسته اند و شعار می دهند. مغزهایی پوسیده ای که هیچ
چیز از فضای داخل ایران نمی دانند. ارجاع می دهم به برنامه ی پرگار درباره ی
براندازی و نظرات گهربار خانم "آذر ماجدی"، فعال سیاسی سرنگونی طلب در
لینک زیر:</span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; mso-ansi-language: EN-GB; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman"; mso-fareast-language: EN-GB;"><a href="https://www.youtube.com/watch?v=DlPIdr8HhWE">https://www.youtube.com/watch?v=DlPIdr8HhWE</a></span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-18333426575312290152015-06-03T13:29:00.000-07:002015-06-03T13:29:33.601-07:00دروغ های خاکستری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">تلفن رو برداشتم و همه ی زورم رو جمع
کردم و هرقدر تونستم هیجان و نشاط </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US;">fake</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> ریختم توی صدام و به مادرم در آن ور خط، به دوری پهنای اقیانوس
آتلانتیک شمالی، به دروغ و با جزئیاتی تهوع آور از پیگیری و پیدا کردن بسته ها در اداره
ی پست و </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">detail</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> مکالماتم با مامور پست گفتم و اینکه
چقدر لطف کرده و این ها رو برام فرستاده. اینکه چقدر رنگ دمپایی ها مناسب ئه و صنایع
دستی که برای کادو دادن فرستاده بودند، آسیبی ندیده اند. اینکه خاکشیر و مرباها رو
بلافاصله گذاشتم توی یخچال و با اینکه شیرینی ها کمی خرد شده بودن هنوز هم عالی
هستن و... . خوشحال شد که آلبالوهایی که صبر کرده بود تا برسند و از درخت چیده بود
و هسته ی شان را جدا کرده بود و پای اجاق گاز ایستاده بود تا مربا قوام بگیرد، به
دست من رسید بالاخره. کفت که ایشالا همیشه خوش خبر باشم. خیالش کلی راحت شد.
واقعیت اما این است که بسته ها گم شده اند. البته قرار گذاشتم تا تائید قطعی گم
شدن شان ادامه بدم به ردیابی بسته ها، اما خوب فکر می کنم 95 درصد ناپدید شده اند.
تلفن رو که قطع کردم، نتونستم بغضم رو نگه دارم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA;">این روزها سخت اند. اما نه سخت تر از حکم 13 سال زندان دختری 28 ساله به جرم
کشیدن نقاشی و گوش دادن به آهنگ فیلان کس. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-6731902118835539702015-04-13T13:53:00.001-07:002015-04-13T13:53:25.471-07:00این کرفس خوران موودی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraph" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">با خودم می گم اگر کرفس
رو کمی توی کره تفت بدم، حکما لذیذتر خواهد شد. گوشت هایی که حالا قهوه ای شدن رو
از توی پیازداغ در می آرم و کرفسها، جعفری و برگ کرفس های خورد شده رو اضافه می
کنم. شروع می کنم به تفت دادن. این گیاه با این ظاهر قلچماقش مال خوراک آدمیزاد
نیست به جان خودم... . آب می بندم و یک قاشق چایخوری رب اضافه می کنم. روی اجاق
شروع می کند به قل زن و جا افتادن. تو فاز خودم هستم. یادم می آد یه عالمه وقت پیش
حسرت این را می خورد که چرا از خورش کرفسی که آدم قبلی پخته نمی تواند بخورد؟ بهش
نگفتم که آن هایی که از زندگی تو می روند بیرون، خورش کرفس شان بی نمک می شود. آب
غوره اش کم می آید. مزه نمی دانند آنها... <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: .25in; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">آخر کار پودر لیمو امانی اضافه می کنم و آب لیمو (آب غوره
در بلاد کفر ندیده ام تا به حال). طبق گفته مادر جان، یک دقیقه بعد از اضافه کردن
ترشی جات اجاق رو خاموش می کنم. نتیجه برای بار اول محشر است. جینی ذوق می کند و
اعتراف می کند که به نظرش کرفس پخته محال است که به این خوشمزگی شود! کمی برنج می
کشم و خورش را می ریزم روش. پشت کانتر می نشینم. پشت به جینی و تلویزیون و سگ ها.
حالا دورش جمع شده اند و دمهایشان از ذوق گرفتن کمی غذا بالاست و می جنبد. سگ
اعتیاد آور است. آدم پارتنری داشته باشد که بر سر خورش و گونه و رنگ سگ تفاهم
داشته باشد، خوشبخت تر نیست؟ زندگی بالا و پائین هایش را لابد بهم نشان نداده.
خورش انصافن خوب شده. رنگش هم. اولین قاشق می بردم به زمستان های کودکی ام در اراج
و پیچ های جاده لشگرک سابق...<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">وقتی که داشتم بسته را
می بستم، اونقدر حرف برای نگفتن زیاد بود که دلم نمی خواست چیزهای گفتنی را
بنویسم. دیدم نمی شود. گفته بود دلپذیر است که پارتنر آدم برای آدم لباس بخرد. عقیده
داشت/ دارد که "تن اندیشه ها" یش برای متناسب در آمدن سایز دلپذیر است.
لباسی را گذاشتم در بسته که آن بار آخر، در واپسین لحظه ها بیرون آورده بودم. فکر
کردم اندازه اش نیست و شاید دوست اش داشته باشد و به دلیل کوچک بودن، غصه بخورد.
این عکسهای اخیرش را که دیدم، فکر کردم که باید اندازه اش است. تاش کردم و گذاشتمش
ته جعبه. خواستم بنویسم که: "نگران نباش. هیچ وقت دیگر بین رگال های لباس
زنانه راه نرفتم تا آنی را که خوشم می آید، در تن ات تجسم کنم". دلم "کارت
نوشتن" نمی خواست. مقوایی را به طرزی شلخته بریدم و رویش نوشتم و گذاشتم در
بسته و 1 هفته که از فرستادنش گذشت، تازه یادم افتاد که به کل هیچ اشاره ای به
لباس نکردم.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">به جینی می گویم من این
قدر همیشه نگران مراعات حریم خصوصی آدم ها هستم که تا به حال نشده زنی را ببوسم،
مگر شاهد این باشم که او 100% می خواهد که این کار را انجام دهم. گفت می توانی
خیلی راحت بپرسی: "</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">I feel that I like
to hold your hands!</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>"یا "</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">I feel that I like to kiss you!</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>". به نظمر به طرز غریبی این
جمله رمانتیک است. بهش گفتم. تائییدم کرد. گفت اگر تو زشت ترین مرد جهان هم که
باشی، زن ها با شنیدن این جمله چیزی ته دلشان می لرزد. گفت نقطه ضعف زنها ان است
که بفهمند خواستنی هستند. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">جینی سن مادرم را دارد.
هر از گاهی می آید و خودش را می چپاند در بغلم. می گوید بغلت خوب است. لبخند می
زنم. یکبار که نمی دونم سر چی خوشحال بودم، بغلم کرد. دل داده بودم به بغل کردنش. توضیح
دادم که من همیشه با ملاحظه می چلانم. بعد هم ماجرایش را برایش تعریف کردم. اینکه می
گفت سرم را فشار نده، موقعی که می خواهی مرا ببوسی. به غیر از یکی دو بار اول،
دیگر یادم ماند. حالا در ناخودآگاهم باقی است. جینی خندید. من هم خندیدم. نمی دانم
مثل همیشه به خاطر خنده اشک در چشمانم جمع شد یا علت دیگری داشت...</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-57158100134944862582015-04-01T13:17:00.001-07:002015-04-01T13:17:55.145-07:00نزدیک النظرهایی که باید روزی به تاریخ جواب بدهند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span class="apple-converted-space"><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span class="apple-converted-space"><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">امروز هم جینی
نیامد سر کار. پدرش خون در ادرارش داشت. بیحال شده بود و می لرزید. دیشب گفت که
قرار است او پدرش را به بیمارستان ببرد. امروز رساندم به ایستگاه قطار. بعتر اس ام
اس زد که حال پدرش خوب است. بابا با وایبر پیغوم فینگلیش درب و داغانی فرستاد که
عکس گرفتیم از سفرمان. برایم فرستاد. بابا پیر تر شده از موقعی که اومدم. انگاه
کوچک تر شده. مامان اما همانطور که بود، هست. در این سن آدمها ظرف 5-6 ماه پیر می
شوند انگار. دگمه ای در بدنشان خاموش می شود گویا. </span></span><span class="apple-converted-space"><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span class="apple-converted-space"><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span class="apple-converted-space"><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">حالا که جینی نیست
تا با او برگردم، نشسته ام و هر دو دقیقه یک بار صفحه ی بی بی سی، رادیو فردا،
یورو نیوز، دویچه وله، گوگل پلاس و... رو ریفرش می کنم تا شاید حاوی خبری تازه
باشد. آفتاب در لوزان حتمن غروب کرده. امیر پایور می گفت با غروب آفتاب، شاید
خورشید تفاهمات هسته ای در ایران طلوع کند. همین که اون کسری ناجی ئه رو اعصاب نیست
که با هیجانی مثال زدنی از شک و شبه هایی زیاد در راه رسیدن به تفاهم داد سخن
بگوید باید خدا رو شکر کرد. نمی دونم چرا اینقدر این آدم روی اعصاب من ئه! حوصله
اش را ندارم تا ایستگاه اتوبوس بروم و برگردم خانه. نمی دانم چه شد که ملتی در یک
همچنین روزی رای دادن تا بر اساس اون مردی که احتمالن در 5-6 سال آتی زندگی اش به
پمپرز احتیاج خواهد داشت، سرنوشت 78 میلیون ایرانی را ظرف 24 ساعت تغییر دهد. </span></span><span class="apple-converted-space"><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">جینی گفت اگر اسرائیل به
ایران حمله کند چه می کنی؟ دلم می خواست بگم گل بگیرن دهن توی پفیوز رو. طبیعتن که
نگفتم. به جاش لبخند زدم و گفتم بر می گردم ایران. با خودم فکر کردم اگر یه همچین
جنگ جهانی سومی رخ بده، من توی کدوم جبهه ی احتمالی در حالی که دارم زخمای یکی رو
بخیه می کنم یا جلوی خونریزی دیگری رو می گیرم، به دلیل اصابت خمپاره یا ترکش یا
هر عن دیگه ای به صد تیکه ی نامساوی تقسیم می شم؟!چند روز پیشترش گفته بود که در
کلیسا به ملت گفته اند که در انجیل آمده که باید به اسرائیل کمک کنیم، چون قوم
برگزیده خدان. اون موقع حوصله نداشتم باهاش بحث کنم که اون عنتری که یه همچین مهملی
رو به خورد تو و امثال تو می ده، نمی دونه که قوم بنی اسرائیل لزوما ربطی به اسرائیل
فعلی و حکام اش و تفکرات جنگ طلبانه شان نداره؟ </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">الآن آدم هایی هستن توی
آفریقا که هر آن تنشون می لرزه که مبادا بریزن تو خونه ها و دختراشون رو بدزدن.
پدر و مادرهایی وجود دارن که از اخبار فهمیدن که داعش سر بچه هاشون رو از بدنشون
جدا کرده. آدمهایی توی همین ایران هستن که وقتی شخص اول مملکت سر قدرت طلبی و
تمامیت خواهی با سرنوشت 78 میلیون ایرانی قمار می کنه، چندین ماهه گوشت قرمز
نخوردن، تن فروشی می کنن، اوقات 7-8 سالگی شون سر چهار راه ها به فال و گل فروختن
می گذره و موندن از کجا هزینه های درمان بیماری شون رو دست و پا کنن. آدمهایی هستن
که سر اتفاقات سال 88 و بعدش به واسطه اینکه نظر عاقا به نظر اون احمدی نژاد دیوث نزدیک
تر بود، پشت میله ها هستن. پس من بهتره گه کمتری بخورم در مورد نزدیک بودن امتحانات
و نگرانی ام بابت مچ شدن، ناله نکنم. <o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-82555364448125406472015-03-20T10:19:00.005-07:002015-03-21T13:09:44.561-07:00همین روزهای نو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">یکی از شیشه های مربای
آلبالویی که مامان فرستاده رو باز می کنم. سعی می کنم با برنج تایلندی که مزه خاک
اره می ده و وقتی نگاهش می کنی شفته می شه، آلبالوپلو درست کنم. به ضرب کره و
زعفران. حتی شبیه چیزی که او درست می کند هم نمی شود. آلبالوها مال درخت حیاط کوچک
خانه ی مان است. هر سال مربایش می کند و می فرستد برای منی که عاشق آلبالوپلو هستم.
نمی دانم آلبالو پلو رو قورت بدم یا بغض دو سال و سه ماه تلمبار شده رو. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">بهاری می آید که نشانی
از شور و حال نوروز ندارد. همیشه توی دلم به فرنگ نشینان می گفتم که چرا اینقدر چس
ناله ی تان به راه است. حالا خودم...<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">رفتم و تمام 26-27 تا از
عکس هایی که توی این مدت 2 سال و خرده ای خودم درش بودم رو چاپ کردم تا بفرستم
براشون. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">6-7 ساعت مانده به تحویل
سال، توی کلینیک جراحی توراکس ام. دلم می خواهد زودتر به آمار 150 تا مریض سرطان
ریه مون برسیم و در عین حال دلم نمی خواهد کسی سرطان بگیرد. می خواهم همه در کف
این باشند که چقدر پیگیر دنبال یافتن بیمار بودم و 150 تایی که قرار بود توی 2 سال
وارد مطالعه شوند را یک ساله جمع کردم و به واسطه این حرکتم، اندکی به آرزوی
رزیدنتی جراحی که این روزها از نرسیدن بهش نگرانم، نزدیک تر شوم. ولی نمی خوام برای
اینکه من رزیدنت شوم، آدم ها عزیزانشان را از دست بدهند. روزهایی از خواب بیدار می
شم و می گم اگر نشد چی؟ با خودم می گم بر می گردم و در عوض اروتوپد می شوم. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">امروز خیلی دیر از خواب
بیدار شدم. جینی گفت که قرار نیست امروز بیاید سرکار. خوشحال شدم. حالا در خلوتم، لحظات
تحویل سال به حال خودم خواهم بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">آرزو می کنم امسال هسته
ای به توافق برسد. جنگ سوریه تمام شود. بشار اسد دست در دست داعشیان سقط شوند. سرکرده های نظام نطرشان به نظر مردم نزدیک شود. مردم شادتر باشند. زندگی شان سختی های کمتری داشته باشد. بچه ها
کمتر کار کنند. زن ها کمتر مورد خشونت قرار بگیرند. آدم های عزیز زندگی ام،
تزهایشان را دفاع کنند، خانه دار شوند، دکترا قبول شوند، تنها نباشند، زنده بمانند،
تن شان سالم باشد و لبانشان بخندد. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">آرزو می کنم سال نو پربرکت
باشد. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">...<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">می گوید: آن دورها را می
گویم! روزهای جدید را می بینی؟<o:p></o:p></span></div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">نسیم، بوی شبدرهای مرطوب
را با آواز کوکویی سرمست می آمیزد. می گویم: نه نمی بینم. می پرسم: شاید همین روزها
را می گویی؟ همین روزهایی که درش هستیم. نکند تو همان دیروزتر های من باشی؟<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-52149993346833828722015-02-01T22:00:00.001-08:002015-02-01T22:00:24.638-08:00کِیس های پیچیده طبیب عشق. همانی که مسیحا دم است و مشفق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">برخی اوقات وقتی بیماری با بریدگی
مراجعه می کند، می بینی که لبه های زخم کهنه شده اند. رنگشان متمایل شده به آبی و
پوست کمی جمع شده. در این مواقع وقتی لبه های زخم را بی حس کردی، باید اسکالپل را
برداری و لبه های زخم را تازه کنی. باید بافت مرده را ببری و بریزی دور. اینجوری زخم
زودتر و با اسکار کمتری ترمیم می شود. برخی اوقات اما وقتی زخم را معاینه می کنی،
می بینی که تاره ی تاره است. هنوز دارد خون می دهند و پوستش زنده است. فقط می ماند
که لبه ها را به هم نزدیک کنی تا زود جوش بخوزند به هم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">حالا حکایت بعضی از آدم هاست. بعضی ها
را جان به جانشان کنی تازه اند. کهنه شدنی نیستند. انگار رابطه ی تان هنوز دارد
نفس می کشد و همینجاست. مثل اینکه همین چند روز پیش با پالتوی مشکی و شال سرخ از
پشت جمعیت سرک کشید و با لبان سرخ ماتیکی که به پهنای صورتش می خندید، گفت: "سلام".
انگار همین چند ساعت پیش بود که ناگهان مچ خودت را گرفتی که: "هی پسر، پس
آدمها وقتی عاشقند، این می شود حال روزشان!". گویی چند دقیقه بیشتر نگذشته
است که لبانش را بوسیدی و حالا آمده ای آن اتاق تهی، جایی که پنجره اش به درختان
پشت ساختمان باز می شود و آدمهاش به زیان اینگلیسی صحبت می کنند، نشستی پشت میزت به
</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">USMLE</span><span dir="RTL"></span><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>
<span lang="FA">خواندن. سلام و خداحافظی اش به حدی تازه است که انگار هر روز دارد
اتفاق می افتد. عزیز بودن این آدمها کهنه نمی شود. ظرافتی که در رابطه ات داشتی
هنوز در جریان است. صدایش هنوز دلپذیر و خنده هایش کما فی السابق سرخوش ات می کند.
به حدی پر رنگ و جلوی چشمان ات است که انگار می توانی همانطور که از زمین می کندی اش
و بین زمین و هوا می بوسیدی اش، بلندش کنی و بگذاری اش آنجایی از زندگی که دلش می
خواهد. همه اینها عالی است، به نظرت هیچ جای کار ایراد ندارد، اما تلخی ماجرا این
است که هر قدر هم که زخم نبودنش تازه باشد و با مهارت تمام لبه هایش را به هم
برسانی، ترمیم نمی شود پدر جان، ترمیم نمی شود. تنها کاری که از دستت بر می آید،
این است که یک دستمال برداری و یه گوشه بشینی و مدام خون ها را پاک کنی...<o:p></o:p></span></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-51079007348024479432015-01-16T10:28:00.001-08:002015-01-29T18:55:22.830-08:00کمی آهسته تر زیبا*<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">زندگی بدون خیالپردازی و فانتزی برای من
مثل قهوه بدون "نصف و نصف"** است. مثل قورمه سبزی بی سالاد شیرازی. عین
خداحافظی از مخاطب خاص بدون بوسه. فانتزی ها گذرایند. متنوع و درهم. برای برخی
اکشن پلن های دفعی/برنامه ریزی شده دارم و برخی در همان مرحله توهمات تمام می شوند.
<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">سایت معظم فیض بوک، پیغام داد که "س"
که فالو اش می کنم (همو که یه عالمه فالوئر دارد، شاید هزارتا، کمی بیشتر یا کمتر؛
و در میان آنها گمنام ترینشان هستم، چون از روی ترکیبی از غرور و بخش </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">Avoidant</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>
شخصیتم و این حقیقت که "حالا که چی؟" و یه عالمه علت دیگه ی خودآگاه و
ناخودآگاه، یکبار هم پای کارهای بی نظیر و اوریجینال هنری اش لایک نکوبیدم و به به
و چه چه نکردم)، </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span>“In Relationship”</span><span dir="RTL"></span><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> <span lang="FA">است با آقای فیلان. تا
همان چند روز قبلش فکر می کردم که چه دلپذیر است آدم پارتنری داشته باشد که ساز
بزند و نمایشگاه کارهای اوریجینالش را در فرنگ دایر کند و آدم مدام ازش چلیک چلیک عکس
بندازد در حالی که دارد تابلوهایش را برای مامازل"پومه" در فیلان گالری
پاریس شرح می دهد یا زمانی که لباس آستین حلقه ای دامن دار سرخابی اش را با ماتیک
قرمز پوشیده و گیس های بلند مشکی اش از یک طرف روی شانه اش ریخته و روی کاناپه یه
لم داده و به شاتر دوربین من -که پائین تر از او، روی زمین نشسته ام و از پس لنز
دوربین نگاهش می کنم- از بالا، خیره شده و لبخندی محو روی صورتش نشسته است. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">در فیض بوق دیدم که سین </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span>“In
Relationship”</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> است با آقای فیلان و من در عوض لایک کوبیدن و تبریک گفتن، بلند
شدم، و پاکت سیگارم رو برداشتم و "نخود فرنگی"*** را به گشت شبانه ای
کوتاه دعوت کردم. او بانویی بود که در آن وقت شب،
دعوتم را به راحتی قبول کرد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">* بخشی از یکی از معروف ترین آهنگ های دنگ شو</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">** نام فرنگی اش Half & Half است. همان کرم خودمان است. شیری با غلظت بالا و چرب</span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">***اسم یکی از سگ های جینی.
شارپه ای به نام </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span>“Sweet Pea”</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>. با اینکه کمی بو می دهد، بسیار خوش
اخلاق است و با اینکه تنها دو هفته از آشنائی مان می گذرد، به اندازه ای که حسادت صاحبش را برانگیزد، من را دوست دارد. من هم
متقابلن دوستش دارم. می آید در اتاقی که درس می خوانم و ساعت ها روی زمین دراز می
کشد. هر از گاهی جلو می آید برای نوازشی که معمولن در سکوت برگزار می شود...<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-77662076286899741942015-01-12T20:07:00.000-08:002015-01-15T07:00:56.144-08:00Blue memories dressed with blue cheese<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">کتابم درست در جایی که عوارض داروی های
ضدافسردگی رو توضیح می دهد، جلویم باز بود و آقا نوری داشتند "دیدمت، آهسته
پرسیدمت" را می خوندن؛ و من هم همزمان غوطه می خوردم در خاطرات تئاتر "هفت
شب با مهمان ناخوانده در نیویورک"* و به بلو چیز (</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">Blue
Cheese</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>) </span><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">فکر می کردم. به اینکه با وجود کپک های آبی رنگش
و با اینکه یک زمانی معتقد بودم ملت تا چه حد می توانند در آن واحد تهی از درایت
و سلیقه باشند که از یه همچین ماده ای خوششان بیاید، اما حالا اقرار می کنم که هرگاه به
همبرگر اضافه شود، آیتی می شود برای خردمندان که در آن تدبر کنند. وقتی فلیکس فرناندز
اس ام اس زد که ترانسپلنت ریه اش فردا ساعت 3 بعد از ظهر است، موضوع سومی هم مشغولم
کرد که از کی تا به حال آدم مرگ مغزی ای که یه عالمه از اعضایش آلردی از تنش خارج شده است را می توانند 17-18 ساعت نگه دارن
برای پیوند عضو...<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">*: با اینکه دست علی نصیریان در میانه
های مدت اجرای نمایش شکست، او تا انتهای روی پرده بودن کار با دستی گچ گرفته به
اجرایش ادامه داد. فرهاد آئیش کارگردان بود و آخر نمایش "دیدمت، آهسته
پرسیدمت" را با ریمیکس می خواند. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%;">پائیز بود...</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-27459932996241623842015-01-10T18:42:00.004-08:002015-01-11T08:55:16.721-08:00سوار بر آرزوی کودکی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">رفتم و 120
دلار نازنین رو دادم و یه عدد دوچرخه کورسی 10 دنده پژو ساخت اوایل 80 میلادی
خریدم. بهش می گویند Spirit</span></span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">. اول می گفت 150
تا و فقط راضی شده بود 10 تا پائین بیاد. اما آخر سر ایمیل زد که بیا 120 برش دار.
یادم میاد یکی از آرزو های خیلی جدی ئه دوران کودکی ام داشتن دوچرخه کورسی دنده ای
بود. اینکه می گم آرزو، یعنی آرزو! حاضر بودم 10 سال برایم هیچ کادویی نخرند، هیچ کسی،
هیچ چیزی بهم ندهد، اما یه دوچرخه دنده ای کورسی داشته باشم. استایلی که سوار رویش
خم می شود را همیشه دوست داشته ام. مادر و پدرم اما هیچ وقت دوچرخه ی کورسی برایم
نخریدند. معتقد بودند چون در سن رشد هستم، قوز در می آورم و بعدها باهاس بدهند با
چکش صافم کنند. هیچگاه سوار هیچ کورسی ای نشدم، اما وقتی نیم رخ جلوی آینه می
ایستم، قوز پشتم و افتادگی شانه هایم به وضوح پیدایند. هوای آتلانتا هفته گذشته به
شدت سرد شده بود. توی روز دمای هوا به زیر صفر می رسید. اما این باعث نشد سوار
آرزوی دوران کودکی نشوم و عقده های نوجوانی رو خالی نکنم. اگر پائیز تن پوش درختان
را ندزدیده بود و آتلانتا دوران سبزش را می گذراند، حس لانس آرمسترانگ را داشتم در
آخرین مراحل تور دو فرانس در ارتفاعات سرسبز تابستان آلپ. زمانی که هنوز مواد
نیروزایی در کار نبود و او در هیات خود لانس محبوب آمریکایی ها پی در پی جام قهرمانی
تور دو فرانس را در اروپا از اروپایی ها می ربود. این اولین باری است که در این دو
سال در یک آن اینقدر خرج خودم کرده ام. باشد به حساب جایزه ای برای دو تا امتحان. </span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">اسباب کشی
کردم. جینی مهربان است. تجربه ی منحصر به فرد زندگی در خانه آدمها یادم داده که هم
می شود هر ماه دلارهای عزیز را دو دستی بدهی به صاحاب خونه و همزمان با او معاشرت
کنی و صمیمی باشی. لورین 97 ساله و حالا جینی حدودن 60 ساله. در سرمای ساعت 6 صبح
ولم نمی کند دم ایستگاه مترو و در تاریکی هوا تا بیمارستانی که در داون تاون است
می رساندم. فکر می کنم افسرده است و اضافه وزن دارد. دارد می رود کلاس لاغری و
هفته ای دو جلسه تراپیست اش را ملاقات می کند. آدمی سنتی است. با اینکه هیچ وقت
بچه دار نشدنش رنگ و بویی فمینیستی دارد، در خانه اش انبوهی از کریستال و جا شمعی پبدا
می شود. یخچال اش از خوراکی جات و کمد ها و اتاق ها از زور لباس و کفش و کیف در
حال انفجارند. لیترالی تا به حال این همه کفش و کیف که مال یک نفر باشد را یک جا ندیده
ام. بعد از کار وقتش را جلوی تلوزیون می گذراند. شوهای ها احمقانه می بیند. می
تواند با اندک هزینه ای آچ بی او یا شو تایم داشت و فیلم و سریال حسابی دید. اما
فکر می کنم ترجیحش این سریال های دو زاری است. خیلی مهریان است. به کارش مسلط است
و کلی تجربه ریسرچ کئوردیناتوری دارد. مدرسه پرستاری را با علاقه و مطالعه تمام
کرده است. دانش پزشکی اش برای یک پرستار عالی است. تا ترم دوی پزشکی هم جلو رفته
بود، اما حال نداشت ادامه دهد. بی شک توانایی اش را داشت. </span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">این چیزهای
سیاهی که خانمها دور چشم می زنند، در اینجا حیاتی ترین بخش آرایش کردن خانمهاست. حکم
ماتیک قرمز در ایران را دارد اصن. تو گویی آدم دیگری شده بود "Amber</span></span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">"
وقتی بی سیاهی دور چشم دیدمش. دائم السیاه دور چشمند بانوان اینجا.</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">اسم وبلاگم
خیلی احمقانه و بی ربط است. نتیجه ی اوضاع نابسامان زمان بنیانگذاری اش می باشد. در
فکر تغییر نامم. </span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-right: 18.0pt; mso-list: l0 level1 lfo1; tab-stops: list 18.0pt; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">5.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">یادت باشد وقتی
دیدم ات، وقتی برای اولین بار در گوشه دنج کافه ای نشسته بودیم، من بستنی شکلاتی
سفارش داده بودم و تو هر چه که دوست داشتی، وقتی هیجان اولین ملاقات ها با تردید
ها و خیالپردازی ها آمیخته می شد، زمانی که صورت ها تازگی دارد و تردید مرزی نمی
شناسد، آن موقعی که هنوز روسری نمی گذارد خرمن زیبای موهای خرمایی ات را ببینم و
خودم را در میان عطر تن ات گم کنم، در جایی برای خودم بنویسم که چه پیش آمد وقتی
برای اولین بار ناگهان دیدم که چهره ات می خندد. </span></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-73471983249363771512014-12-28T21:11:00.000-08:002014-12-28T21:11:04.683-08:00از میان تلمبار شده ها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;">1.<span style="font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">چهارشنبه دو هفته پیش مهمونی کریسمس دپارتمان بود. الیزابت
از آن دخترهایی است که از همون نگاه اول متوجه می شوی که خبری از شرارت و شیطنت در
درونشان نیست. منظورم شرارت و شیطنت بد نیست. یک مدل پدرسوختگی ملوی خوشایند. او
یک لیدی است. آدمی که فنجان قهوه را با نعلبکی اش!! با هم از روی میز بر می دارد،
آهسته فنجان را بالا می آورد و جرعه های کوچک از لبه اش می نوشد. بین هر جرعه
فنجان را می گذارد روی نعلبکی و لبخند می زند. یا کلا یک پنجم بشقابش را از غذا پر
می کند و از استیک اش تکه ای به اندازه یک بند انگشت خودش می برد و با وقاری مثال
زدنی دقیقن 30 نوبت می جود و فرو دادن لقمه اش را کسی نمی فهمد. این آدم کلی جذاب
تر هم می شود وقتی می بینی با همسر سیاه پوستش به مهمانی می آید. به همان ملایمت
دستش را می گیرد و به شوخی ها و سر به سر گذاشتن هایش جلوی باقی آدمها با لبخند هایی
ملیح پاسخ می دهد. خودم می فهمم که امثال الیزابت (فارغ از بیگانگی های فرهنگی)
شاید مناسب من نیست. مدتهاست دور شدم از سنت هایی که می گوید دختر باید باوقار،
محجوب یا متین باشد. البته وقار و متانت صفاتی عالی هستند، اما نه مختص جنسی خاص.
کراشم به الیزابت هم سرباز کردن چشمه هایی در حال زوال است که یادگار فضای
سنتی-مذهبی دوران کودکی و نوجوانی ام می باشد.</span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>"دریک" هم یک جنتلمن واقعی
است. آن اوایل که آمده بودم با حوصله و مهربانی کمکم می کرد تا کارهای اداری
ابتدایی را انجام دهم. از ایمیل های پشت سر من حوصله اش سر نمی رفت و با دقت و سر
فرصت توضیح می داد. او هم که یک افریکن امریکن است، با پارتنر همجنس اش آمده بود. "داهودا"
در نیویورک مدرسه طب را تمام کرده و از هاروارد مدرک روانپزشکی اش را گرفته بود!
از اموری فلوشیپ روانپزشکی کودکان داشت. این فلوشیپ خاص به دلیل اهمیتش برابر با
دوره رزیدنتی روانپزشکی (3 سال) طول می کشد. کلی با هم صحبت کردیم. او هم یک
جنتلمن بود. دریک معتقد بود که من غمگینم. گفتم شاید اینترو ورت ام و تو فکر می
کنی که غمگینم. داهودا گفت نه نیستی! خیلی خوب با اینکه من را نمی شناختی، خودت را
معرفی کردی و حالا که 20 دقیقه هم نشده، داری با من صحبت می کنی. شانه ام را بالا
انداختم. گفتم من خودم را درونگرا می دانستم همیشه... . ساعت 8 داهودا از دریک
پرسید که آیا مایل است کم کم بروند؟ او هر روز ساعت 6:30 صبح سر کارش است. دریک
بلافاصله جوابی نداد. داهودا ادامه داد که او به هر حال می خواهد برود و در جواب
دریک که گفت آیا من رو تنها می ذاری؟ خیلی ساده گفت، البته! تو تا هر زمانی که
مایلی بمان! البته که بالاخره هر دو با هم رفتند. کل ماجرا که به جز من عده دیگری
در سکوت شاهدش بودند، به نظرم کاملن عادی می آمد و اصلن غریب نبود. </span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;">2.<span style="font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">یک هفته هیوستون بودم. برای امتحان دوم. معتقدم اگر اتفاق
غریبی نیافتد، پاس می شود. حالا مانده دوتای دیگر که یکی اش به اندازه اولی مهم
است و دیگری به اندازه دومی تا حدودی از الآن می توانم بگم که پاسش می کنم. نشد که
بروم و </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">NASA Space Center</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>
هیوستون را ببینم. مرکز بیرون شهر است و آخرهای هفته اتوبوس نمی رفت تا آنجا.
تورها، خون اجداد مرحوم شان را حساب می کردند. در عوضش رفتم موزه </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">Fine Art</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> و کارهای دالی، مونه (نیلوفرها آبی)،
دگا (رقصنده ی روس) و پیکاسو (دو زن در برابر پنجره، پارو زن، سه زن بر سر چشمه،
زنی در کلاه بنفش و زنی در کلاه قرمز) را دیدم. موزه ها محترم ترین مکان های شهرند.
موزه گردی از جدی ترین لذت های سفر. 6-7 ساعت برای خودم راه رفتم و سرخوش بودم. </span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;">3.<span style="font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">نشستم و 3 ساعت مصاحبه سم هریس را با "سنک یوگور"
دیدم. کتاب هام برای امتحان بعدی رو از آمازون سفارش داده بودم و هنوز به دستم
نرسیده بودن. یه جورایی وقتی نشستم پای صحبتشان، بی اختیار تا تهش را دیدم و نشد
قطعش کنم. سم هریس پیامبر آتئیست هاست. یا به قول رضا اصلان آنتی تئیست ها.
نوروساینتیست است و فلسفه می داند. از قیافه اش هوش و ذکاوت شره می کند. معتقد است
اسلام </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">Motherload of bad idea</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>
است. مسیحیت و یهودیت را پوچ و بی مصرف می داند، اما باور دارد که اسلام به شکل
ویژه ای خطرناک است. روی "شهادت"، "جاودانگی در بهشت" و
"جهاد" تاکید می کند. ایده هایی که به گفته او در بقیه ی ادیان وجود
ندارند و متخص اسلام است. قبول دارد که از لحاظ تکست، قرآن، طورات، عهد قدیم و عهد
جدید همگی به یک میزان ترویج خشونت می کنند و در جاهایی حتی عهد قدیم، محتوای
خشونت آمیزتری دارد؛ اما "جهادیسم" را پیام اصلی و اصیل اسلام می داند.
معتقد است پیامبر اسلام خود یک جهادیست تیپیکال است و اگر بخواهی در مسلمان بودن
ات صادق باشی و مانند یک مسلمان واقعی منطبق با تکست عمل کنی، ناچاری که خودت را
در اتوبوس یا هواپیما منفجر کنی تا به جاودانگی در بهشت و 70 حوری موعود دست یابی،
یا آدم هار بربایی و به زور شمشیر و دار زدن مسلمان کنی. بن لادن به گفته او یک
مسلمان واقعی و صادق در باورهایش است. میزبان او در مصاحبه ترک تبار است اما بزرگ
شده ی آمریکاست. او از اسلام خارج شده و حالا یک آتئیست است. حقوق خوانده و به
همین خاطر خوب می داند کجا او را گیر بیاندازد. آنها هر دو در برابر آدم هایی مثل
رضا اصلان در یک تیم اند اما "یوگور" لجش می گیرد وقتی هریس، دیگر ادیان
و پیروانش را از جنگ افروزی هایی که به نام دین انجام داده اند تبرئه می کند و در
عوض به شکل منحصر به فردی به دین اجداد او حمله می کند. نمونه بارزی که هریس سعی
دارد زیر سیبیلی رد کند - الیته هرچند که سیبیل ندارد- هیتلر است. او در مورد نسل کشی و جمله معروف
هیتلر به این مضمون که "من از جانب خدا وظیفه دارم که با قوم یهود به مبارزه
برخیزم..."، به زیرکی یک فاکتور مهم بررسی متون یعنی </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">Context</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> را مطرح می کند و معتقد است با اینکه
هیتلر و رفتارهای او وحشیانه است، در زمان بربریت هم انجام نمی شده و قابل دفاع
نیست، اما این عقاید مسیحیت نبوده که از او هیتلر ساخته. می گوید که باید اوضاع
سیاسی و اجتماعی قبل و حین جنگ جهانی دوم را هم در نظر داشت. اما وقتی مثلن به فتوحات
مسلمانان در زمان خلیفه دوم یا حکومت عثمانی اشاره می کند، با اینکه آن وقایع با فاصله
ی بیشتری از دوران مدرن رخ داده، معتقد است که اصولن روح اسلام موافق چنین
رفتارهایی است و ماهیت اسلام، فارغ از اینکه در چه کانتکستی قرار می گیرد، خشونت
زا است. "اینجاهاست که "یوگور" جوش می آرود. </span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">مصاحبه خیلی جالب است. البته یک دعوایی هم بین سم هریس و
رضا اصلان راه افتاده بعد از مناظره 2007 شان. اون مناظره را نصفه دیدم اما نمی
دانم چرا یه آدم عاقلی پیدا نمی شه که این دو تا رو بشونه جلو هم مث بچه آدم با هم
دعوا کنن. یکی این پشت سر او می گه و یکی اون پشت سر این.</span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span dir="RTL"></span><span style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;">4.<span style="font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>"جینی" خانم 57-58 ساله ای
است که حالا 5 ماه شده که همکار من است. یعنی منظورم اینه که با هم در یک آفیس کار
می کنیم. رابطه مان عالی، دوستانه و بر مبنای احترام متقابل است. هر از گاهی موقع
صدا کردن من را </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">sweat heart</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> و
</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">baby</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> و از این جور حرف ها خطاب می کند.
اوایل معذب می شدم و فکر می کردم چون در حال </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">rehabilitation</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> از تمام شدن یک رابطه خیلی مهم در
زندگی اش است، دلش تنگ شده و می خواهد بزند در کار من. به خصوص که مدام می گوید تو
یک جنتلمن هستی و </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">you are a catch</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> و
از این حرف ها. این ها رو هم جدی نمی گرفتم و فکر می کردم سن مادر من را دارد. خودم
را می زدم به نفهمی و یبوست!! بیشتر مشکوک شدم وقتی گفت که پارتنر قبلی اش 10 سال
ازش جوان تر بوده. آقای اکس پارتنر، کریسمس گذشته وقتی گفته بود که دیگر دوستش
ندارد، سایز اش را بهانه کرده بود که من از زن چاق خوشم نمی آد و در ادامه اضافه
کرده بود که: "تازه دیگه شام هم درس نمی کنی واسه ما"! به این سوی چراغ
اگر دروغ بگم. فکر کردم بانو با یک مرد کلاته خیجی تیریپ داشته و خودش خبر نداشته!
اما کم کم همه القابی که برای صدا کردنم به کار می برد، برایم عادی شد. به خصوص
وقتی که با "تنینا" زن سیاه پوستی که سکیوریتی دم در یمارستان است، سلاملیک
پیدا کردم و او هم از فردایش شروع کرد </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">baby</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> و </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">sweaty</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>
به ناف من بستن. به این کشف و شهود رسیدم که این هم یکی دیگه از خصوصیات جنوبی
هاست. نمی دونم با این همه مهربون بودن رو چه حساب برده داری می کردن؟</span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;">5.<span style="font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">مامان و بابا و به خصوص بابا هر از گاهی سیخونک می زنن که
تو تکلیفت چیه و 33 سالت شد و... . هر بار درس و بلاتکلیفی رو بهانه می کنم. انصافن
هم توالی خاطرنشان کردن هاشان کمتر شده. ناامید شده اند گویا. با خودم گفتم اگر
بار دیگه دوباره این قضیه علم شد، کل ماجرا رو تعریف می کنم و می گم که دوران
بازتوانی ام از رابطه ای در گذشته باید ابتدا سپری شود تا بتوانم با آدم دیگه ای
وارد دیالوگی جدید بشم. 2-3 روز پیش اتفاق افتاد و اگر از 1 تا 10 بشود نمره داد
به مناسب و با سیر منطقی تعریف کردن یک واقعه (10 بهترین مدل و 1 بدترین شکل)، من
نمره یک را هم به زور می گرفتم. صدایم می لرزید و آخرش نشد که بغضم رو فرو بدم.
نتونستم این حقیقت رو منتقل کنم که چقدر رابطه ام رو دوست داشتم و چقدر او برایم
محترم و عزیز بوده و هست. پریشان گفتم و بی سر و ته. شاید به همین علت هم بعدش پدر
جان رف بالای منبر که پسر جان، خرد پیشه کن و عقل را بر مسند قدرت برگردان و منطق
را سرلوحه زندگانی قرار بده. تهش این بود که تا کی می خواهی به بهانه </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">rehabilitation</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> خریت به خرج بدی و دو نفر شدنت را به
تعویق بیاندازی. طبیعتن که حرص خوردم و شاکی که اگر من از شما انتظار ندارم که
مثلن به من بگویید: "حالا که این همه برایت عزیز بود، ما می توانیم تلاشمان
را بکنیم، شاید هنور امیدی باشد و قضیه به سامانی برسد و..."، اما این انتظار
را دارم که اقلن سکوت کنید و بگویید زمان حلش می کند و کمی تسلی خاطر بدهید. مثل
سگ پشیمانم که چرا اصلن به کل قضیه را برایشان تعریف کردم. رک بهشون گفتم که ای
کاش برایتان تعریف نمی کردم. بیشتر حرص خوردن. کلن حرص خوردم و حرص خوردند. به این
نتیجه رسیدم مادر و پدرم با اینکه خیلی برایم عزیزند، پروسه کهولت در قضاوت و
موقعیت سنجی شان را آغاز کرده اند. به علاوه آنها راست کار دختر و پسر نوجوان و جوان
شان نبودند هیچگاه. همیشه از زندگی و انرژی و جانشان برای من و خواهرم زده اند. من
هرچی شدم و بشوم را 100% مدیون شان هستم. در مقام مقایسه با نرم والدهای موجود،
خیلی خوبند، اما مذهبی بودنشان، همیشه ترمز بوده و عامل اینکه هرقدر من و خواهرم
از مذهب بیشتر فاصله گرفتیم، تضادهایمان بیشتر شود. کلی خاطره از دوران کودکی ام
با پدر و مادرم دارم که سعی می کنم از یادم نبرمشان. تا شاید اگر بچه دار شدم در
آینده، با او هم همانطور تا کنم. در عوض کلی خاطره از دوران نوجوانی و جوانی هم با
آنها دارم که مدام مرور می کنم که اگر بچه دار شدی، یادت باشد این جور نگویی، این
کار رو نکنی یا چنین انتظاری نداشته باشی... .</span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-family: Calibri; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-latin;">6.<span style="font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">همیشه یکی از جدی ترین شادی هایم آرام کردن آدم ها بوده و هست.
از مریض ها گرفته تا خواهرم که </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">PCR</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> و
وسترن هایش این روزها بازی در می آوردند. از "ح" که با بیماری همسرش و
چالش های آن در جدال است تا مادر بزرگ که در جواب توضیحاتم در مورد پای شکسته اش
می گوید: "وقتی این ها را می گویی آرام میشوم". از جینی که می گوید
خیالش راحت است بابت اینکه قرار است بروم در خانه اش زندگی کنم تا او که خاطرش
عزیز است و هر از گاهی باید یادش آورد که چقدر قوی و تواناست. اداره کردن یک زندگی
حتمن راحت تر از یک سال درس خواندن و قبول شدن در امتحان دکتراست. وقتی اولی را به
این خوبی اداره می کنی، از دومی چه باک؟ </span><span dir="LTR" style="font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-11000014008119930692014-11-12T13:45:00.003-08:002014-11-13T10:51:52.194-08:00"شاد باش" های آمرانه، تا یک وقت صدایی نلرزد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">من همیشه آدمی معمولی
بودم. در کل زندگی ام فقط یک بار اول شدم اون هم در امتحان جراحی 11 واحدی مان
بود! کل کورس جراحی 20 واحد است. 9 واحد عملی و 11 واحد تئوری. طی 4 ماه، هر روز
به جز جمعه ها باید می رفتیم سر کلاس. دو ساعت بعدازظهر، بعد از بخش. آن موقع
اورولوژی را از اسمیت می خواندم و جراحی را از شوارتز. فقط هم تکست بوک. توی کل اون
دانشگاه، تنها آدمی بودم که انگلیسی اش خوب بود. آدم جزوه بخون نبودم هیچگاه. در
سیستم ما جزوه نخوان ها هیچ وقت اول نیستند. شاید هم همه جا همین است. هر مدرسی،
آنچه که تدریس می کند به نظرش دارای اهمیت ویژه ای است، وگرنه بر می داشت، یه چیز
دیگر درس می داد. جزوه را می ذاشتم 2-3 هفته ی آخر، فقط برای امتحان. لاین اطفال و
زنان هم همین بساط بود. یکی از رزیدنت های سال دوی زنان، که خیلی هم با من رفیق
بود و هوام رو داشت، تکست بوک دنفورث من را به ملت نشان می داد، چون پر از های
لایت و خط کشی بود. سال 2008 بود که لاین زنان ام را می گذروندم. کتاب را چون مال
1999 بود کیلویی خریده بودم از تیمور زاده. کیلویی هزار تومن. درود به کشک بودن
کپی رایت و افست های فله ای. تنها کتاب های اوریجینالم، هاریسون داخلی بود و
شوارتز جراحی. و البته اطلس هام. کلی هم عزت و احترام داشتند، کتاب های اوریجینال.
سر اروتوپدی، آدامز را تمام کردم. یادم ئه دو کتاب در قطع کتاب های هری پاتر (نمی
دانم زبان چابخانه ای اش چه می شه)، هر کدام حدودا 200 صفحه را در یک ماه بخش
خواندم. امتحان پایان ترم، آن 11 واحد، 2 روز بود. یک روز جراحی و یک روز اروتوپدی
به اضافه ی اورولوژی . من شدم 16. با 16 اول شدم، امتحان سخت بود. اول شدن لذت داشت.
جراحی را دوست داشتم و طبیعتن خونده بودمش. هیچ وقت دیگر اما اول نشدم. همیشه نمره
هام خوب بود. بدترین نمره ام در دانشگاه 12 شد. اما خوب هیچ وقت هم اول نبودم.
پذیرفته ام که من زاده نشدم برای درس خوندن. به جاش خصوصیات دیگه ای دارم لابد.
درس خواندن به حدی که همیشه اول باشی، یک قوای خاص می خواهد. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">نمره آمد! باز هم مثل
همیشه خوب بود، اما نه عالی! یادآوری که روم رو زیاد نکنم و هوای اول شدن برم
نداره. اس ام اس فرستادم، که نمره ام اومد و شدم 243. نوشتم برای تقسیم شادی ها.
قبل از اینکه به خونه زنگ بزنم و بهشون خبر بدم. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">توی این 3 هفته با خودم
فکر می کردم که چقدر بدبخت خواهم بود اگر نمره ام خراب شود. عزیزترین آدم ها را جا
گذاشتم پشت سرم و حالا به جایش، تعیین کننده ترین امتحان زندگی ام را خراب کردم.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">یادم میاد گذاشته بودم وقتی
که این نمره ام آمد (و پیش فرضم هم این بود که باید خوب شود، مگر اصلن گزینه ی
دیگری قابل فرض است؟)، تلفن رو بردارم و به مادرم بگم، من فلانی را به حدی دوست
دارم که بر خلاف میلتان هم که شده، می خواهم با او باشم تا ابد. اگر موافق نیستید،
همیشه دوستتان دارم و در آینده همیشه پدر و مادرم عزیز من هستید، اما شناسنامه من
را بذارید دم دست، می خواهم وکیل بگیرم! غیابی هم که شده، صفحه دوم شناسنامه ام را با نامش تکمیل می کنم! امان از این زمونه!</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">5.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">یک شویی پخش می شود، نمی
دانم از سی بی اس یا پی بی سی یا کجا که اسم مجری اش "جیمی کیمل" است.
یک رسم حالا چهار ساله دارد که از والدین بچه هایی که شب هالوین باهاشون دوره
افتادند در نیبرهود و تریت (شکلات) جمع کردند، می خواهد که فردای هالوین، نقش بازی
کنند که مثلن همه شکلاتهایی که دیروز جمع کردید رو ما شب قبل خوردیم، چون گرسنه
مون شده بود و فیلان. بعد از بین فیلمهای ارسالی یک کلیپ 5-6 دقیقه ای تدوین می
کنن و نشون می دن. طبیعتن که 90 درصد بچه های عربده می زنند و ضجه که چرا؟ و آدم
با خودش فکر می کند که عاخه این چه کاریست که اشک بچه ها رو دربیاوری؟ در بخشی از یکی
از این کلیپ ها، دوربین پسربچه 7-8 ساله ای را نشان می دهد. مادر پشت دوربین در
حال فیلم گرفتن است. وقتی به پسرش می گوید همه شکلات هایت را خوردیم، پسرک چشمانش
پر از بغض می شود. صورتش غمگین است. اما حواسش را به تلویزیون پرت می کند که اشکش
جاری نشود. به مادرش می گوید: "</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">It is
alright! I just want you to be happy!</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>". حتی لحن پسربچه را یادم است
وقتی این جملات را می گفت. حالا حکایت ماست. با بغضی چندین ماهه که بعدها لابد می
شود چند ساله باید بگویم: "</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">I just
want you to be happy!</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>"...</span></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-49524067441851183642014-11-09T20:00:00.005-08:002014-11-10T17:48:26.102-08:00تک خالی دیگر از خواجه ی شیراز یا همان مرزهای باریک بین سلامت و جنون<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">یک جایی در مصاحبه با فردی که شیزوفرنی دارد، پزشک می پرسد:
"آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟". با احتمال
بالایی در جواب می شنود: "بله!". بعد پزشک ساکت می شود و بیمار هم ادامه
می دهد به نگاه کردن به کف زمین، یا به خیره شدن به دور دست ها، انگار تا هزاران
کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد. پزشک هیچ تلاشی نمی کند تا بفهمد منظورش
از " از خود جدا شدن" چیست؟ قابل درک نیست. طی سالیان متمادی اطبا به
این نتیجه رسیده اند که کسانی که جنون دارند، آن تجربه شان را با "از خود جدا
شدن" می شناسند و بس. همین. تحقیق برای اینکه این چه جور تجربه ای است، سالهاست
که همینجا ایستاده است. ممکن است بیمار بگوید: "صدایی می گوید که برو بالای
آن برج بلند انتهای خیابان هشتم و خودت را بنداز پائین. او می رسد و تو را قبل از
اینکه به زمین برخورد کنی، روی هوا می گیرد. یا اگر هم دیر رسید، اقلن آن بخشی از
صورتت که له نشده است را می بوسد و حسرت می خورد کاش دو دقیقه زودتر با صندوق دار
کافه ی خیابان هفتم حساب کرده بود. یا اگر بر فرض محال هم هیچ وقت نرسید، خبرش را که
از تلویزیون ببیند، ریده می شود به آرامش عصرگاهی اش!". اگر کیس شیزوفرن از
قول صدایی، همه اینها را تعریف کند، برای آدم قابل درک است. بارها شده که فکر
کردیم مثلا کسی صدایمان کرده است، اما در حقیقت خیال کرده بودیم. محتمل است بگوید:
"پری دریایی 50 ساله ای هر روز عصر از دریاچه ای در حوالی خانه ام بیرون می
آید، در می زند و بعد از احوالپرسی حوله ای می خواهد تا موهای تا کمر رسیده ی خیس
به هم چسبیده خرمایی اش را خشک کند. بعد هم می نشینیم به چای خوردن و او درباره
اینکه چگونه مردان جوان را اغوا می کند اما هیچ وقت باهاشان نمی خوابد صحبت می کند".
و بعد ممکن است او نگران از پزشک راهنمایی بخواهد که حالا باید چه کار کند؟ چون دیگر
نه فنجانی برای پذیرایی در خانه مانده، نه حوله ای برای خشک کردن موهایش. هیچ کدام
از فنجان های سفید گلدار استفاده شده را نشسته تا زیبایی رد سرخ باقی مانده بر لبه
ی شان از بین نرود، و هیچ کدام از حوله ها را دوبار استفاده نکرده تا عطرهای
متفاوت موهایش با هم مخلوط نشوند. در این حال، باز هم با پدیده ای پیچیده ای مواجه
نیستیم. بارها فکر کردیم در میان جمعیت، در آن شلوغی، آشنایی یا دوستی را دیدیم،
اما بعد که بیشتر دقت کردیم، خبری از او نبوده و فهمیدیم که در حقیقت خیال کردیم! شاید
هم بیمار بگوید: "دیروز فکر می کردم که در امتحان اول می شوم و وقتی از بیست
و سی باهام تماس گرفتن که رمز موفقیت ات را بگو، عربده می زنم "دیکتاتور مرگت
باد، بیست و سی ننگت باد!" و تلفن رو قطع می کنم. اما همون موقع دیدم که "رستم
حسن یوسفیان منش" اول شده و بیست و سی داره با او مصاحبه می کنه. این بیست و
سی کصافت ایده مصاحبه با نفرات اول رو از مغز من دزدید و اون "رستم حسن
یوسفیان منش" چهار چشمی دیوث هم شب که من خواب بودم، اومد و مغز من رو با مال
خودش عوض کرد و تو امتحان اول شد". در این حالت هم باز تجربه ای غریب در
برابرمان نیست. ممکن است اتفاق افتاده باشد که به خبری یا موضوعی فکر می کردیم و
همزمان شنیده باشیم صدای گوینده اخبار را که در مورد همان موضوع فکر ما خبری می
خواند. بارها شده در تنهایی خودمان به اتفاقی خنده دار در گذشته فکر می کنیم و
بلندبلند می خندیم. حتی ممکن است بلند با خودمان حرف بزنیم. در مورد خودم برخی
اوقات مچ خودم را می گیرم که هی! با یک مورد شیزوفرنی کلاسیک مرزی باریک داری ها! ما
در دنیای علم تنها بسنده می کنیم به یک اصطلاح: "</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">Depersonalization</span><span dir="RTL" style="line-height: 150%;"></span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;"><span dir="RTL"></span>". و با یک سوال چک اش می کنیم:
"آیا احساس می کنی که از خودت جدا می شوی؟". و اگر جواب بشنویم آره، در
نوت مان می نویسیم: دپرسونالیزاسیون +. و همه چیز همین جا متوقف می شود. به این
نتیجه می رسیم که موردمان یک شیزوفرن </span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">undifferentiated</span><span dir="RTL" style="line-height: 150%;"></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;"><span dir="RTL"></span> <span lang="FA">یا شبیه به آن است با
پیش آگهی بسیار بد. هیچ وقت نمی شود فهمید "از خود جدا شدن" یعنی چه مگر
به خیل شیزوفرن ها پیوست که خیلی هم بعید نیست. هر فردی در عمرش 1% احتمال دارد که
شیزوفرن شود. اما همینک، در این لحظه ی با شکوه، تاریخ علم سایکولوژی و روانپزشکی
با یک مورد نادر روبروست. آدمی که هیچ هم شیزوفرن نبوده، اما می دانسته "از
خود جدا شدن" یعنی چه؟ این یک لحظه تعیین کننده و سرنوشت ساز در عالم طب است
به عقیده من! هرچند، هنوز در هیچ رفرانسی سخنی از او به میان نیامده، اما آینده
علوم سایکولوژی و سایکیاتری به گونه ای دیگر خواهد بود. چراکه نیمه شب گذشته در
حالی که در ایستگاه منتظر آخرین اتوبوس بودم که من را برساند خانه تا شیر و کورن
فلکس ام را بخورم و اپی زود دیگری از "گیم او ترون" را ببینم و بلولم در
تختم ت، به زیر پتو تا روتین فردایی دیگر؛ و در حالی که داشتم به فرد نامعلومی
(شاید کمپانی معظم مالبرو) فحش می دادم که این چه وضعه که این سیگار داره تموم
میشه، برادر نامجو از زبان محمد ابن بهاء الدین زیر گوشم خواند: "یار بیگانه نشو
تا نبری از خویشم!".... و بنگ!!! این حافظ است، عقده گشای یکی از دهن سرویس
کن ترین گره های خورده شده در طب مدرن، تنها نان-شیزوفرن ای که می داند "از
خود جدا شدن" یعنی چه، معرفی شده توسط یک لنگ پا ایستاده در ایستگاه اتوبوس. </span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">قدیم معتقد بودند انتهای فراق، جنون است؛ حال چه برسد که با
"بیگانه" اش هم ببینی و آن کسی که این را به تو حالی کند نامجو باشد با
قطعه "زلف"اش، با کلامی از حافظ. تمام و کمال شاشیده می شود به روزت.
یا هفته ات. یا شاید ماه ات و سال ات. برخی اوقات هم به یه عالمه سالهایت و مواقعی
هم حتی به همه ی عمرت. این طیف گسترده از میزان آغشته شدن زندگی یک آدم به شاش، تماما
به این بستگی دارد که این "یار" را که حالا "یار" دیگری شده،
تا چه اندازه "یار خودت" می پنداشتی و آیا با آن "بیگانه" از آستین
غیب بیرون جهیده، پدر کشتگی یا خرده حساب داشتی یا نه؟ و البته از همه تعین کننده تر
در میزان آغشتگی زندگی ات به شاش، این است که بعد از پی بردن به این حقیقت، آیا می
پیوندی به خیل آدم هایی که وقتی کسی ازشان پرسید: "آیا احساس می کنی که
مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟"، جواب می دهند "آره" و بعد هم ادامه
می دهند به نگاه کردن به کف زمین، یا خیره شدن به دور دست ها، انگار که تا هزاران
کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد؟ ...</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;"><br /></span>
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 150%;">پی نوشت: نمی دانم چرا فک میکردم این "زلف بر باد مده" مال مولوی است. مولوی و حافظ هر دو نان-شیزوفرن هایی با تجربه هایی غریبند بی شک</span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-86490868088672173812014-11-04T21:15:00.000-08:002014-11-04T21:15:02.904-08:00You see what you gonna see<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;">می
فرماد: "ببین هر آنچه را که خواهی دید!". این شد که با خودم گفتم، نمی
شه که من در آفیس زیر زمینی ام برای امتحان ماه بعد، مشغول حاضر کردن </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">case</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> ای باشم که با
اختلال نعوظ مراجعه کرده و ملت آن بالا روی زمین زامبی شوند و در حال تردد با
کاستوم های رنگ و وارنگ و مستی و خنده های از ته دل. برای همین برای ملیحه تکست فرستادم
که کجا بروم که بشه یه عالمه آدم الکی خوش در کاستوم های دیوانه دید؟ گفت برو فلان
جا! و من هم رفتم. شبیه به تجربه مدیسون بود، با این تفاوت که در مدیسون یک هفته
زودتر از آخر اکتبر ملت در دان تان جمع می شوند و خودشان را شبیه دراکولا و پلیس
های لاتکس پوش، با فک های در رفته و صورت های جر خورده درست می کنند، اما اینجا
درست آخر اکتبر این اتفاق بی بدیل روی می دهد، درست در همان شب هالوین. خیابون پر
بود از کاپل ها و عمدتا گروه های چند نفره از دخترها و پسرهایی که اونقدر نوشیده
بودند که می توانستند درحالی که تنها یک پنجم تنشان پوشیده است، در سرمای 4-5 درجه
راه بروند و از ته دل قهقهه بزنند. جلوی همه 5-6 تا کافه و رستوران آن خیابان، صف
های طول و دراز درست شده بود تا ملت به نوبت بروند تو و باز هم بنوشند و احیانا
شامی هم نوش جان کنند. من بی کاستوم، در پالتویی دراز و مشکی و سوئت شرتی هود دار که
اتفاقن آوانگاردترین کاستوم آن اطراف محسوب می شد، -برای انان که بر زمین راه می
روند و در آیات خدا تدبر می نمایند- در گوشه ای ایستادم و محو تماشای آدم ها شدم.
2-3 تایی که فارسی حرف می زدند هم از کنارم گذشتند. اتافقن ترکیب مطلوبی هم
داشتند، دو لیدی محترم و یک آقای متشخص که می توانست باعث شود نیم نگاهی هم به امر
حیاتی معاشرت های اجتماعی داشته باشم. دریغ که به روی مبارک بیاورم. اینکه ملت را
می پائیدم و کاستوم هایشان را چک می کردم و قهقهه های بیخیالشان رو نظاره گر بودم،
بسی برایم لذت بخش تر از چپیدن در رستورانی شلوغ بود و تعریف کردن از اینکه دارم
چی کار می کنم و کی اومدم و می خوام چی کار کنم. یک جای هم موزیک بود و به بهترین
کاپل-کاستوم ها جایزه می دادند. یک کاپل </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">gay</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> اول شد. در حالی که اصلن هم چیز خاصی
در برابر باقی رقبا بر تن نداشتند. یک جفت از رقیبانشان لباس الف ها و آراگون
ارباب حلقه ها را با آن پیپ درازش پوشیده بودند. به خودمان بالیدم که به خاطر
مینوریتی بودنشان عربده های از ته دل بیشتری زدیم برایشان تا با برنده شوند و
احساس غربت نکنند!!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;">از لذت بخش ترین تفریحات سالم من
همیشه، راه رفتن در مسیرهای طولانی و نگاه کردن به آدم ها بوده و هست. کمتر کسی
پیدا می شه که تهران رو از میدون وحدت اسلامی تا 4 راه قنات پیاده گز کرده باشه. حساب
تجریش تا ونک یا برعکسش رو که از دستم در رفته. میدان ولی عصر تا 4 راه ولی عصر و
پیاده روی های زمان اغتشاشات هم بود. همیشه دوست داشتم قدم بزنم و آدم هایی که
حواسشون نیست رو نگاه کنم. حالات صورت ها و زیبایی چهره زنان همواره اهداف مهم
نگاه های یواشکی ام بوده اند. هیچوقت هم آدم دید زدن پائین تنه و برجستگی های
زنانه نبودم. اینکه کسی خوشش نمی آید نگاهش کنم و طبعن هیچ زنی خوشش نمی آید که مردی
اندام های زنانه اش را دید بزند، خطوط قرمز اند در لذت های دیداری. خیره هم نمی
مانم به کسی که بترسد! بنایم بر این است که آدم ها به دیده شدن صورتشان بی
تفاوتند، چرا که خوب همه صورت هم را می بینند به هر حال. اگر بنا باشد در جامعه
تردد کنی، چهره ات روزانه توسط ده ها نفر دیده می شود. اونقدر نگاه می کنم تا در
یک لحظه، آن بخش زیبای صورت زنی را که در مترو از گرما کلافه شده است بیابم. نگاه
می کنم مادری را که مات اطوار های دخترک است، زمانی که با پدرش در آن سر خط موبایل
صحبت می کند. یا پسرکی را که آمده است دم شیشه ماشین و می گوید: "عمو فال می
خری؟". یا "ط" را وقتی به بچه های انجمن حمایت از کودکان کار معرق
یاد می داد و قند خونش افتاد. یا آن زنی را که تا چند ثانیه پیش روی موبایلش خم
شده بود و داشت به مخاطب خاصش پیامی می فرستاد، درست وقتی که سرش را بالا می آورد
و خرمن موی مشکی اش را با حرکت تندسر از روی صورتش پس می زند و لبان سرخ کشیده شده
از ته خنده ی محوش را جمع می کند و نگاهش را از نگاهم می دزدد. بعضی اوقات سوژه
مدت کوتاهی در تیر رس نگاهم می ماند و باید مرور کنم کجای صورتش، زیبایش می کرد.
آبسشن غریبی است، خودم می دانم! معتقدم همه زنها را اگر به دقت نگاه کنی، در بدترین
حالت در آن ته ته چهره شان زیبایی را می شود یافت. همان زیبایی ای که لابد به چشم خاطرخواهشان
بولد می شود. یه علت مهمی که دوست دارم طبابت را همین است. در روز کلی آدم می بینم
و می شود مثلن به یکی شان بگویم: "هی می دانی وقتی بهت می گم با اینهمه تب
بالا و خلط های سبزرنگ، به آنتی بیوتیک احتیاج نداری، زمانی که تعجب می کنی و
ابروهات رو بالا می اندازی، چقدر زیبا می شوی؟!"</span><span dir="LTR" style="line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 10.0pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;">یادم می آد دایی بزرگ که در بهترین
دانشکده دندانپزشکی ایران، هیئت علمی لوکس ترین رشته تخصصی دندانپزشک هاست و در
آمریکا اورتودنتیست شده است، می گفت من پنجشنبه ها که مطب را سر ظهر تعطیل می کنم
از آرژانتین یک سره می رم لاله زار. شروع می کنم راه رافتن تا منوچهری و می چرخم
اونجاها رو. معتقد بود این کار خاصیت دارد. هیچ وقت نگفت چه خاصیتی؟ لو نداد که
آیا بنز 230 اتاق قدیمی بژ اش که اوایل دهه 60 خیلی خاص بود را با چرخ زدن توی
لاله زار صاحب شده یا خونه دو بر 2-3 هزار متری اش را در پس کوچه های کامرانیه؟ من
هم البته معتقدم که این کار خاصیت دارد. برای تقویت سوی چشم و پیشگیری از آلزایمر
خوب است. چرا که به دقت به آدم ها نگاه می کنی و تلاش می کنی دریابی که کجای آن
ترکیب زیباست. در تمام فامیل پدری و مادری ام این دایی بزرگ ئه تنها آدمی است که
من قبولش دارم. 70-80 درصدمان با هم تفاوت هایی عمیق دارد. در کل می شود گفت که
بهم هیچ ربطی نداریم. اما من قبولش دارم چون تعارف ندارد و اون کاری رو که فکر می
کنه درست ئه، انجام می دهد. زن و 4 تا دخترش در رفاه محض هستند و نمی گذارد آب در
دلشان تکان بخورد. آدمی بود که در مقطعی فکر کرد، دخترهایش خارج از ایران موقعیت
های بهتری دارند و اولویت اش شد، گرفتن پاسپورت کانادایی. این آدم با یک کپی از
قبض آب یا برق خونه اش در کانادا می توانست کمکم کند که من هم برای مهاجرت اقدام
کنم، برای من مساله شدن و نشدن بود. چرا که امتیازم فقط با اثبات اینکه فامیلی در
آن کشور دارم، به حد نصاب می رسید. تازه طرحم تموم شده بود و سابقه کاری نداشتم.
متخصص نبودم. برای همین احتیاج داشتم به یه همچین مدرکی. وقتی برای ویزای آمریکا
اقدام می کردم، خانمی هم سن خودم و با شرایط خودم، آمده بود آنکارا تا از سفارت
کانادا "پی آر" اش را بگیرد. همان زمان که من می خواستم اقدام کنم، اقدام
کرده بود. او هم تنها چون پدربزرگ و مادربزرگش در کانادا بودند، امتیازاتش به حد
نصاب رسید. می خوام بگم، همه چیز در یک قدمی ام بود و کاملا شدنی. دایی جان بزرگ
اما کپی قبض اش را به من نداد و بهانه ی دری وری آورد! به احمقانه ترین شکل ممکن
من از آن موقعیت باز ماندم. فکر کنم بعدها پشیمان شد. دو بار بهم گفت که بیا با هم
صحبت کنیم که ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. من لج کردم و نرفتم. به جاش پشت میزم،
نشستم به یو اس ام ال ای خوندن. دایی جان معتقد است اگر قحطی بیاید و یک قرص نان داشته
باشد، همه اش را می دهد به دخترش و حتی با خواهرش هم قسمتش نمی کند. این را علنا
می گفت. معتقد بود مسئول هیچ آدم دیگه ای در این دنیا، به جز زن و بچه هایش نیست.
از این بابت خیلی متفاوتیم. من هم زن و بچه احتمالی آینده ام در اولویت اند. اما
در مثال ذکر شده، نان رو 4 قسمت می کنم، یک قسمت را می دهم زنم، یکی را به دخترم،
یکی را هم به خواهرم. یک چهارمش را هم می برم تا سر کوچه ببینم بدبخت گشنه دیگری
اگر داره علف می خوره، می دهم بهش. شاید تا سر کوچه دو تا گاز هم خودم خوردم. دروغ
چرا؟ به هر حال، از این بابت که مثل دختر سوم لیرشاه رک حرفش را می زند و ابایی
ندارد از گفتن احساساتش، قبولش دارم. نمی دانم چه شد که لنگ او آمد وسط اصلن.</span><span dir="LTR" style="line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 10.0pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;">همان شب هالوین، ملیحه در تکست اش
گفت که فردا می رود فیلان جا که موزیک می زنند و ملت جمع می شوند و غذاهای مختلف
را تست می کنند. گفت می آیی؟ گفتم نمی دانم. فرداش دوباره گفت که داریم با جیمز (پارتنر
منظم و پاکیزه اش) می رویم آنجا. می آیی؟ گشنه ام بود و به هوای غذای مفتکی رفتم
باهاشون. کوفت هم نصیبمان نشد. دیر رفته بودیم. در راه برگشت نظر دادند که تو باید
معاشرت کنی. باید با دوستانم شروع کنیم و ببینیم کسی پیدا می شود؟ یا برای اینکه
از دست پیشنهادش در بروم یا شاید چون چند وقت پیشش برای بار هزارم،
"امیلی" ئه ژان پیر ژونه رو دیده بودم و باز هم مثل همیشه دلم برای
دخترک مو مشکی چشم سیاه سیمین تن رفته بود، همانی که فکر می کنم چقدر عالی می
شناسمش، گفتم: "می دانی، دلم می خواهد با یک فرانسوی معاشرت کنم تا فرانسوی
یادم دهد". از فردایش یه خروار ایمل فرستاد پر از نشانی کلاب ها و میتینگ
گروپ های فرانسوی ها در آتلانتا. بهش گفتم، راستش نمی دانم یک فرانسوی از کسی که
مدام در حال درس خواندن است و حرف مشترکی باهاش ندارد، چقدر ممکن است خوشش بیاید؟
جواب داد که: "یو آر آندر استیمیتینگ یورسلف مای فرند!". با اینکه می
دانم گزاره من حقیقت است، اما اعتماد به نفس درب داغان مرا حتی کمی هم به جلو هل
بدهی، می شود خر تی تاپ دیده!</span><span dir="LTR" style="line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 10.0pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">5.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;">سال دومی است که تاسوعا و عاشورا در
ایران نیستم. سخنان مرحوم قابل رو گوش می دم. در جمع نهضت آزادی ها در محرم 85 صحبت
می کند. هنوز زیاد چشمه های بهت آور محمود را ندیده بودیم. خرداد 88 نیامده بود.
عاشورای 88 هم. روحش شاد باشه. و روح همه کسانی که جوری به 88 وصلند و حالا
نیستند. آنها که هزینه دادند از جان و مال و فرزندانشان. همانطور که لب کلام سخنان
مرحوم قابل است، سالهاست معتقدم تنها محک، رفتار آدم ها و پایبندی شان به اخلاق است.
وای به روزی که عقل ها و وجدان ها به خواب روند. آدمهایی دنباله رو هوس ها و قدرت
طلبی های عده ای دیگر شوند و اعتقادات بشود وسیله امرار معاش و ماندن در قدرت و
حکمرانی.</span><span dir="LTR" style="line-height: 150%; mso-bidi-font-size: 10.0pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-fareast-font-family: Tahoma;">6.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-ansi-font-size: 11.0pt; mso-bidi-language: FA;">یک کاری هم از مانا نیستانی دیدم که
در آن ستاربهشتی از توی قاب مادرش را بغل کرده بود. بغض گلوم رو فشرد...</span> </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-78221728003538871322014-10-31T08:46:00.001-07:002014-10-31T16:19:24.678-07:00فقط تراکتوووووووووووووووور<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">برای فرار از غم اسید و اعدام و لایحه امر به معروف کوفتی (</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">آن روی سنتی ام مصر است که به بعضی باید گفت حرومزادگی یه راز بین
مادر و پدرت، لازم نیست که برای همه برملایش کنی!) </span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">و ایضا رهایی از اینکه "نتیجه امتحان چی می شه؟"
و در کردن خستگی درس خواندن برای امتحان آذر ماه و</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><span dir="LTR"></span> </span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><span dir="RTL"></span> فراموشی خبرهای ناتمام آشفته بازار این دنیا،
مصاحبه کامبیز حسینی با "آلن ایر" را می بینم. با نمک ئه. مطمئنم این
آدم که سخنگوی فارسی زبان وزرات خارجه شیطان بزرگ است، اما پیش ملکه عجوزه در
بریتانیا لانه کرده، یک دوست ایرانی دارد. یک مستر همایون نامی مثلن. یا داکتر
صرافیان. از این باکلاس های اصفهانی یا ترک. آنهایی که اجداشدان خان بوده اند و در
خانه های اورسی دار با شیشه های رنگی و درهای چوبی کشویی عمودی و یا افقی زندگی می
کردند. خانه هایی که هشتی داشت و کلون مردونه، زنونه. اجدادی که اگر جنسشان بد
بود، رعیت را فلک می کردند و اگر خوب، مستمری می دادند به خانواده رعیت چلاغ شده ای
که از سر بوم افتاده. حالا زمونه بچه ی یکی از اینها، یا بچه ی بچه ی یکی از این
ها را گذاشته است جلوی پای "آلن ایر" تا رفیق فابریک شوند. تا بهش
فهمانده باشد "چاله میدانی" صحبت کردن یعنی چه!؟ همین می شود که آقای
سخنگو تاکید می کند که "در شان یک دیپلمات آمریکایی نیست که با ادبیات چاله
میدانی صحبت کند". نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد "ممه" و "آب رو
بریز اونجا که می سوزه" و "بزغاله" و "سگ هار نجس منطقه"
و... افتادم.</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">این رفیق با
کلاس آقای دیپلمات، لابد هر از گاهی برای شام دعوتش می کند. یحتمل یک بار هم سر
شام با سوالش مواجه شده که "تو استقلالی هستی یا پرسپولیسی؟". در جواب
البته این دوست باکلاس دست هاش رو مشت کرده و کلاس اصفهانی یا ترکی اش را کنار
گذاشته و با لحنی که "آلن ایر" در برنامه پولتیک نشان داد، گفته: فقط
سپاهااااااااااان. یا فقط تراکتوووووووووووور. و خرده های قورمه سبزی یا باقالی
پلو با ماهیچه از توی دهنش ریخته رو میز و پاچیده رو گونه های آلن. او هم وقتی داشته
صورتش را پاک می کرده، آموخته که وقتی در فوتبال یا هرجای دیگه ای می خواهی به سبکی
ایرانی و هم زمان مودبانه، بگویی که دیگری به هسته ات هم نیست و نظرت به چیزی
متفاوت نزدیک تر است، چطور این فکت را بیان کنی. می دانست که تراکتور صدر جدول
است.</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">و جوابش
وقتی مجری پرسید "اگر ایران راهت بدهند، اول کجا می روی؟". <o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">و آن
بَبَبَبَبَبَبَبله همراه با غرورش. وقتی مجری کامنت داد که با دلار 3000 تومن هم
کلی می تونی خرید کنی.... <o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">هرقدر
این برنامه اش خوب بود، مصاحبه اش با فرح پهلوی پر بود از انفعال و باج های بی
خود. یاد مصاحبه های حیدری افتادم با محمود. اینکه هواش رو داشت و سوالی نمی پرسید
که طرف در جوابش بماند. از سوتی "سازمان سیاه" اش که بگذریم، یه بار هم
نپرسید والاحضرت که معتقدند اعلیحضرت آدم مهربانی بود و به رئیس ساواک گفت نمی
خواهد تاج و تختش رو خون هم وطنانش قرار گیرد و آدم نکشت و فرد "انسانی"
بود و....، چرا ملت را می کرد توی زندان و اجازه نمی داد روزنامه ها آزاد باشند.
رو چه حساب فضای سیاسی را اونقدر بست که ملت به تنگ بیایند و ندانم کاری کنند، به
امیدهای واهی. نپرسید نظر شهبانو در مورد کودتای 28 مرداد، تبعید و حصر مصدق و
میدان ژاله چیست. نگفت همون 60 میلیون دلار سال 79 میلادی که شازده تان مدعی هستن،
فقط همونقدر از ایران بردیم را روی چه حسابی مال خودتان می دانستید؟ عیب نداشت. می
شد از فضای اون برنامه استفاده کرد و عذر خواست. مسئولیت را پذیرفت که جاهایی
اشتباه کردند اعلیحضرت. شهبانو می فرمودند که به اعتقادشان بخشی از مسوولیت سرنوشت
حال حاضر مردم ایران بر عهده ی ایشان است. می گفت آدم حسابی های مملکت مثل دکتر
صدیقی، به ما می گفتند که با این فرمون ملت تاب نمی آورند، ما در جواب انداختیمشان
زندان. اعتراف می کرد. می گفت که شاه وقتی به حرف دکتر صدیقی و باقی خیرخواهان
رسید که صدای "مرده باد" مردم را در اتاق خوابش شنید....</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">در ینگه دنیا، شغلی تعریف شده است با درآمدی عالی، که در آن باید
ادای بیماری را در بیاوری و علایمش را عینا تقلید کنی، تا آدم هایی مثل من امتحان
مرحله دوم سی اس شان را بدهند.</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">جایی
خواندم که عاشقی جذاب است که برای رسیدن به معشوقش بجنگد. همانطور که ما در سراسر
زندگی مان در حال جنگیدن هستیم. در برابر بیماری و گرما و سرما. در برابر بی پولی.
من اما </span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">فکر می کنم که آدم ها باکتری یا ویروس نیستند
که برای ایجاد شرایط دلخواه آدمی -که در زمان بیماری، سلامتی است و در آستانه
اتمام رابطه ای، ادامه رابطه و ماندن معشوق-، محتوم به پذیرفتن رفتن یا ایستادن
باشند. آدم های انرژی در هوا نیستند که اگر بود، کمتر لباس بپوشی و اگر نبود بیشتر
خودت را بپوشانی. آدم ها با "بی پولی" فرق می کنند. در حال حاضر در سال
93، اگر کسی یک سرمایه یا ساپورت اولیه نداشته باشد، با خودکشی هم شانس بالایی
ندارد که تا قبل از 50 سالگی خانه دار شود، هرقدر هم که جنگنده باشی. عشق یک طرفه،
در حدی که یکی به رفتن فکر می کند و دیگری قرار است بجنگد تا از رفتن منصرف اش
کند، پدیده ی بیماریست. تبعات دارد. به خصوص برای خانم ها اگر که برای ماندن مردی
بجنگند. فکر می کنم اصولن جنگیدن برای ماندن کسی حدی از تملک است. تملک
"شرایط مطلوب" برای خود. تملک شرایط مطلوب عاشق برای خود، صرفه نظر از
اینکه معشوق چه می خواهد. از کجا معلوم این جنگنده بمب افکن، فردای روزگار که تب
رابطه "هانی مونی" اش خوابید و خواست زن های دیگری را تجربه کند و اعلام
کرد که می خواهد جدا شود، برای به دست آوردن بچه نجنگد؟ کسی هست که مدعی باشد در
بهترین رابطه ها هم اصلن ممکن نیست که طلاق اتفاق بیافتد؟ هرچند که با قوانین
مزخرف ایران، این زن است که برای به دست آوردن بچه باید با هزار و یک چیز بجنگد. فکر
می کنم کسی که واقعن عاشق دیگری است، اینقدر آزاد می خواهدش که آرامشش به هم
نریزد. به خصوص اینکه اگر از طرف معشوق متهم هم شود که لابد اونقدر که ادعا می
کنی، من را نمی خواهی که تحت فشارم می گذاری. می دانم که این مدل بودن به حد کافی
جذاب نیست. اما به نظرم اخلاقی درش نهفته است که در آن "جنگیدن" نهفته
نیست. جنگیدن برای به دست آوردن یک هویت، یک آدم، کسی که حق دارد آزادانه و بی
عذاب وجدان و تشویش، انتخاب کند، در همان سطح مبارزه با از بین بردن بیماری و یا
بی پولی است. نوعی تملک سلامتی و تمول. در عوض فکر می کنم که عشق ناب، در بزنگاه
هایی مشخص می شود. مثل عکس هایی که از نسرین ستوده و بهاره هدایت می بینیم.
آدمهایی که جایی از خط زندگیشان دست اندازی می افتد و جبری محکشان می زند. و آن
آدم های دیگری که منتظرشان می مانند؛ به این امید که باز هم دوباره در کنار هم
تجربه های خوش گذشته را تکرار کنند. یا مثلن کسانی که معشوق شان را با همه
خصوصیاتش قبول کرده اند و عاشقانه دوستش دارند. فکر می کنم اینگونه تاب آوری ها
فقط با عشقی یگانه توجیه می شود که طبعن تجربه ای منحصر به فرد است و
"پابلیسایز" نمی شودش کرد! می توانم بفهمم که سخت است و نباس انتظار
داشت که همه چنین انتخاب کنند یا از پسش برآیند. با این حال فکر می کنم قوانین
بازی در این مثال ها اتفاقن خیلی بیشتر در دست آدم است تا مثلا در زمان بیماری یا
بی پولی. با این حال آدم های حق دارند و آزادند که تصمیمی دیگر بگیرند. تلخ است،
اما حتی ممکن است منتظر کسی بمانند و در مورد دیگری این کار را نکنند. </span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 18.0pt; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0in; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">5.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">عکس های
تحصن نسرین ستوده را جلوی کانون وکلا می بینم و صحبت های نرگس محمدی را بر مزار
ستار بهشتی در حالی که در کنار مادر ستار ایستاده است. فکر می کنم چقدر این زن ها بزرگ
و قوی اند. فکر می کنم اگر ایران بودم، هر روز برای خانم ستوده نهار می بردم که
گرسنه نماند. </span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 18pt; text-indent: -0.25in;">6.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;">
</span></span><span dir="RTL" style="line-height: 18pt; text-indent: -0.25in;"></span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt; line-height: 18pt; text-indent: -0.25in;">جایی دیگر
خواندم: "ریشه ندارد، اما دوام دارد رویا". یقینن همین است.</span> </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3740841447965094432.post-2095007139234111712014-10-02T15:58:00.003-07:002014-10-02T21:56:40.287-07:00همهمه هایی مبهم که از میخانه ی خیابان "برایرکلیف"، در سکوت نیمه شبی
پائیزی به گوش می رسد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">1.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">امشب یک سال می شه که با
چند اس ام اس کوتاه همه چیز تموم شد. ناگهانی و بی مقدمه نبود</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span>.</span><span dir="RTL"></span><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> <span lang="FA">اما باعث نشد ذره ای
از عمق غمش کم شود. در این یک سال من بازگشتم به تنهایی های گذشته. تا الآن با درس
و ساینس حواسم رو پرت کرده ام. شاید منتظرم زن دیگه ای که در زندگی ام تعریف شود. حالا
اما پیش فرضم از آینده تنها وجود دختری است که از نوزادی با من بوده است. دختری که
نمی دانیم مادرش کیست*. آن بخشش تاریک است. حجمی از کالبد زنانه که گاه هست و اکثر
مواقع نیست. و این حکایتی است از زنی که تمام شده است و دیگری که هنوز آغاز نشده،
حداقل تا امروز. معتقد بود که: "نترس، آدم فقط یکبار عاشق نمی شود!". این
را به کسی بگویی که می دانی چقدر می خواهدت. بعضی حرف ها محال است از یادم آدم
بروند و دردشان تمامی ندارد. زخمی کهنه می شوند بر پیکره خاطرات. و اینچنن هرقدر
عاشقی بهتر، هنگ اور بعدش تخمی تر.</span></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">2.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">زمانی هم آمد که قایق دو
نفرمان وسط طوفان گرفتار شد و پیچید. او جلیقه نجاتش را پوشید و در آب پرید. رفت و
من دیگر ندیدمش. قایق که دو نفر درش نباشند، می شکند بی شک. من هم چنگ زدم به تخته
پاره ای. در آن هیر و ویر زنی دیگر سوار قایقی دیگر از راه رسید. به فرض یک پری
دریایی. فرشته نجات یا مالک دوزخ. هرچی. من را از آب گرفت و سوارم کرد. من که
اعتماد به نفسم در حالت عادی تعریفی نداره، در آن زمان به زیر صفر رسیده بود. معتقد
بودم حتی 6 ماه هم برای عزیزترین زن زندگی ام، از راه دور، ارزش صبر کردن نداشتم. پری
دریایی زیبا بود. هزار بار موفق تر از من. بدن زنانه اش هوس انگیز. قبلن ها برایم
تعریف کرده بود از خیل آدم هایی که در زندگی اش به او "اپروچ" کرده و به
دستش نیاورده بودند. پری دریایی من را که گیج بودم بغل کرد و بوسید. من را که
روزها از صبح تا شب، بعد از 12 ساعت پشت کامپیوتر نشستن، فقط 10 تا تست صحیح می
کردم. کل سر و ته درس خواندن اون روزهام! آمد و شدی بین عالم هپروت و غم! همه چیز
تلخ بود و من حقیقتن داغون! در حال تجربه حالتی که تا آن زمان هیچ نمی دانستم چیست.
وقتی از پشت دستانش را دور تنم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، تازه متوجه
شدم دوستم دارد. 2-3 ماه از خداحافظی اس ام اسی می گذشت. استعدادی ندارم که زود
بفهمم چه کسی و در چی زمانی شروع می کند به دوست داشتنم! به خاطر غروری بی اصالت، تلاش
نمی کنم که به هر لطایف الحیلی خودم را در دل کسی جا کنم. به هیچکس نگفته ام و نمی
گویم: "بمان!". هرقدر هم که هم چیز عالی باشد. فکر می کنم اگر او نخواهد
لطفی ندارد به زور ماندنش. اینکه من فکر می کنم رابطه مان عالی است و دیگری به جدا
شدن فکر می کند، خوش خیالی مشمئز کننده ی غم فزایی است که اگر گرفتارش شوم، آن
"سوپر ایگو" ی بی رحمی که در تاریک ترین زوایای درونم رخنه دارد، از آن
نمی گذرد. بر من سخت می گیرد. پرفکشنیسم وقتی با شخصیت وسواسی مخلوط می شود، ترکیبی
مزخرف و گاه با دست مایه های مازوخیستی ترتیب می دهد. تنبیه می کند مرا که
"به درک که رفت". "آدم ضعیف بدبختی هستی که دلت برای کسی که دیگر نمی
خواهدت، تنگ می شود". آن منی که دارد الآن تایپ می کند، از هر دو سمت
نامهربانی دیده است. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">لاجرم وقتی که تازه دریافتم که مورد عنایت پری دریای ام، او
قرار بود به شهری دیگری کوچ کند برای ادامه زندگی. من هم مثل همه آدم های داغونی
که خریت می کنند و حواسشان نیست که چه کاری را نباس بکنند و چه کاری را باید، شروع
کردم به انجام یک سلسله حماقت های متوالی. هر قدر الآن فکر می کنم نمی فهمم چی پیش
آمد که قرار شد به یه رابطه طولانی مدت فکر کنیم و من تلاش کنم که به همون شهری
برم که او به آنجا رفته بود. می دونستم که این انتقال خودش کم کم 5-6 ماه طول می
کشه. قرار بود بعد از منتقل شدن من، شروع کنیم به رابطه ای هدفمند و بعد از 6-7
ماه به هم جواب بدیم که آیا همدیگه رو می خواهیم یا نه؟ از همین چیزی که تعریف
کردم حماقت فوران می کند، می دانم. اما من حال بوکسور ناک اوت شده ای رو داشتم که
کسی زیر بغلش رو گرفته بود. حالا به خودم حق می دهم و دلداری! و عذاب وجدان که چرا
بویسدمش. پری دریایی ای که هرقدر زیبا بود و موفق، نابالغ بود و عجول. می خواست از
روز اول همونقدر دوستش داشته باشم که آدم قبلی رو دوست داشتم. در جریان رابطه قبلی
ام بود و بارها گفته بود که خیلی طرفت را می خواهی. هربار لبخندی زده بودم که
بیشتر از آن چیزی که فکر می کنی. حالا می خواست خودش جایگزین شود. هرقدر توضیح می
دادم بدبین تر می شد. تا جایی پیش رفت که به این نتیجه رسید که از رابطه گذشته ام
بچه دارم. آتویی که نمی گذارد از رابطه قبلی کنده بشم. گفت نیت کردی من رو بدبخت
کنی. این را جدی می گفت و من حالا بارها خودم رو لعنت می کنم که حیف اون همه
انرژی. باید می گفتم آره، اتفاقن بچه مان خیلی هم خوشگل است. اگر نمی تونی باهاش
کنار بیای برو از زندگی من بیرون. اما آن زمان، من که خسته شده بودم و بی تفاوت به
همه چیز، زمانی که حوصله ام رو سر برد و گیر داد که من باید از ماجرای شما سر
دربیارم و خودم بفهمم که چیزی بین شما نمانده، شماره اش را به پری دریایی دادم.
آلبوم حماقت ها داشت به شکل منحصر به فردی کم کم تکمیل می شد. بعد پشیمان شدم. چند
بار گفتم این کار رو نکن و تماس نگیر. دلیلی ندارد. ما هنوز تکلیف خودمان معلوم
نیست. با اینکه هیچ وقت مستقیم نگفت، جوری صحبت می کرد که انگار بعد از اینکه نقل
مکان کردم و هم رو شناختیم، در آخر کار برای اینکه خیالش راحت بشه، با او صحبت می
کند. فکر می کردم می شود 1 تا 1 و نیم سال دیگه و تا اون زمان خودش بیخیال خواهد
شد. فکر نمی کردم که آدمی که می خواهد از طریق دیگری از من مطمئن شود را باید
عطایش را به لقایش بخشید؟ نمی دانم. وقتی یه عصر زمستانی گفت که تماس گرفته است،
مبهوت ماندم. عین سگ پشیمان که چرا شماره را داده بودم بهش. رابطه ما همان شب تمام
شد. همان ساعت. به این نتیجه رسیدم در تنهایی خودم آرامش بیشتری نهفته است تا نجات
یافتن توسط دیگری. هنوز هم می گم ای کاش نمی بوسیدم اش تا مجبور نشم برای رفع
اتهام از اینکه "تو از تنم سوء استفاده کردی"، این همه باج ندانم کاری
بدهم.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">3.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">خوبی اینجا و خانه قبلی
این است که می توانم بگویم نزدیک 9 سال است به شکلی ثابت، هرازگاهی، خاطره می
نویسم. بعد ها شاید همه اش را پرینت کردم. سیمی شان کردم. بعد هم احتمالا از ترس
خوانده شدن بیاندازمش در آتیش و روش چای زغالی دم کنم. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">4.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">بعدها اگر خواستی، تو هم
برایم تعریف کن که چطور شد 2-3 ماه بعد از آن خدا حافظی کوتاه، اینچنین درگیر مردی
دیگر شدی که تا امروز ادامه پیدا کند؟ انصاف بود که من این همه تند و بی سر و صدا،
ظرف کمتر از 2-3 ماه، تمام شوم؟!</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -.25in; unicode-bidi: embed;">
<!--[if !supportLists]--><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;">5.<span style="font-family: 'Times New Roman'; font-size: 7pt; line-height: normal;"> </span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">شب آرامی است که نم نم
از نیمه می گذرد. نسیم خنک ملایمی می وزد. پائیز است. شالم را بالا تر می کشم. شال
سرخم** را. در راه خانه قدم می زنم. خانم "میخانه" (</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">Whinehouse</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>) می خواند: "ما فقط در کلام
خداحافظی کردیم و من صدباره مردم! تو به سوی او بازگرد و من به سوی خودمان باز می
روم...". او زمانی که "اُور دوز" می کرد، غمگین بود و داشت خودش را
از بین می برد، و یا سرش گرم شده بود و کسی دور و برش نبود که مواظبش باشد تا
زیادی تزریق نکند، زیادی نخورد، یا مثل "میا" ی پالپ فیکشن، یهو اون همه
کوکائین نکشد توی دماغش، لابد فکر نمی کرد که "میدل ایسترنی" در زیر
آفتابی های نیمه شب خیابان "برایرکلیف"، جایی که شب های اتوبان مدرس
تهران را یاد آورست، در حالی که قدم می زند و به سیگارش پک می زند، در تنهایی خود،
درست زمانی که فقط سایه اش همراهش است، منطبق بر مرام او با آهنگش "اُور دوز"
کند...</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span>*در فیلم شکلات، دختر 7-8 ساله ی
جولین بینوش با پسری در مدرسه دعوایش می شود. پسرک او را مسخره می کند که مادرم می
گوید مادرت یک روسپی است! دخترک خیلی منطقی می پرسد که چرا باید یک چنین فکری کند؟
پسرک جواب می دهد که چون تو پدر نداری. دخترک توضیح می دهد که من پدر دارم، اما ما
نمی دانیم که او کیست!<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0in; margin-right: .25in; margin-top: 0in; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">**شال سرخ یکی از عزیزترین دارایی هایم است.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08188520754219839559noreply@blogger.com1