۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

از میان تلمبار شده ها

1.       چهارشنبه دو هفته پیش مهمونی کریسمس دپارتمان بود. الیزابت از آن دخترهایی است که از همون نگاه اول متوجه می شوی که خبری از شرارت و شیطنت در درونشان نیست. منظورم شرارت و شیطنت بد نیست. یک مدل پدرسوختگی ملوی خوشایند. او یک لیدی است. آدمی که فنجان قهوه را با نعلبکی اش!! با هم از روی میز بر می دارد، آهسته فنجان را بالا می آورد و جرعه های کوچک از لبه اش می نوشد. بین هر جرعه فنجان را می گذارد روی نعلبکی و لبخند می زند. یا کلا یک پنجم بشقابش را از غذا پر می کند و از استیک اش تکه ای به اندازه یک بند انگشت خودش می برد و با وقاری مثال زدنی دقیقن 30 نوبت می جود و فرو دادن لقمه اش را کسی نمی فهمد. این آدم کلی جذاب تر هم می شود وقتی می بینی با همسر سیاه پوستش به مهمانی می آید. به همان ملایمت دستش را می گیرد و به شوخی ها و سر به سر گذاشتن هایش جلوی باقی آدمها با لبخند هایی ملیح پاسخ می دهد. خودم می فهمم که امثال الیزابت (فارغ از بیگانگی های فرهنگی) شاید مناسب من نیست. مدتهاست دور شدم از سنت هایی که می گوید دختر باید باوقار، محجوب یا متین باشد. البته وقار و متانت صفاتی عالی هستند، اما نه مختص جنسی خاص. کراشم به الیزابت هم سرباز کردن چشمه هایی در حال زوال است که یادگار فضای سنتی-مذهبی دوران کودکی و نوجوانی ام می باشد.
"دریک" هم یک جنتلمن واقعی است. آن اوایل که آمده بودم با حوصله و مهربانی کمکم می کرد تا کارهای اداری ابتدایی را انجام دهم. از ایمیل های پشت سر من حوصله اش سر نمی رفت و با دقت و سر فرصت توضیح می داد. او هم که یک افریکن امریکن است، با پارتنر همجنس اش آمده بود. "داهودا" در نیویورک مدرسه طب را تمام کرده و از هاروارد مدرک روانپزشکی اش را گرفته بود! از اموری فلوشیپ روانپزشکی کودکان داشت. این فلوشیپ خاص به دلیل اهمیتش برابر با دوره رزیدنتی روانپزشکی (3 سال) طول می کشد. کلی با هم صحبت کردیم. او هم یک جنتلمن بود. دریک معتقد بود که من غمگینم. گفتم شاید اینترو ورت ام و تو فکر می کنی که غمگینم. داهودا گفت نه نیستی! خیلی خوب با اینکه من را نمی شناختی، خودت را معرفی کردی و حالا که 20 دقیقه هم نشده، داری با من صحبت می کنی. شانه ام را بالا انداختم. گفتم من خودم را درونگرا می دانستم همیشه... . ساعت 8 داهودا از دریک پرسید که آیا مایل است کم کم بروند؟ او هر روز ساعت 6:30 صبح سر کارش است. دریک بلافاصله جوابی نداد. داهودا ادامه داد که او به هر حال می خواهد برود و در جواب دریک که گفت آیا من رو تنها می ذاری؟ خیلی ساده گفت، البته! تو تا هر زمانی که مایلی بمان! البته که بالاخره هر دو با هم رفتند. کل ماجرا که به جز من عده دیگری در سکوت شاهدش بودند، به نظرم کاملن عادی می آمد و اصلن غریب نبود.
2.       یک هفته هیوستون بودم. برای امتحان دوم. معتقدم اگر اتفاق غریبی نیافتد، پاس می شود. حالا مانده دوتای دیگر که یکی اش به اندازه اولی مهم است و دیگری به اندازه دومی تا حدودی از الآن می توانم بگم که پاسش می کنم. نشد که بروم و NASA Space Center هیوستون را ببینم. مرکز بیرون شهر است و آخرهای هفته اتوبوس نمی رفت تا آنجا. تورها، خون اجداد مرحوم شان را حساب می کردند. در عوضش رفتم موزه Fine Art و کارهای دالی، مونه (نیلوفرها آبی)، دگا (رقصنده ی روس) و پیکاسو (دو زن در برابر پنجره، پارو زن، سه زن بر سر چشمه، زنی در کلاه بنفش و زنی در کلاه قرمز) را دیدم. موزه ها محترم ترین مکان های شهرند. موزه گردی از جدی ترین لذت های سفر. 6-7 ساعت برای خودم راه رفتم و سرخوش بودم.
3.       نشستم و 3 ساعت مصاحبه سم هریس را با "سنک یوگور" دیدم. کتاب هام برای امتحان بعدی رو از آمازون سفارش داده بودم و هنوز به دستم نرسیده بودن. یه جورایی وقتی نشستم پای صحبتشان، بی اختیار تا تهش را دیدم و نشد قطعش کنم. سم هریس پیامبر آتئیست هاست. یا به قول رضا اصلان آنتی تئیست ها. نوروساینتیست است و فلسفه می داند. از قیافه اش هوش و ذکاوت شره می کند. معتقد است اسلام Motherload of bad idea است. مسیحیت و یهودیت را پوچ و بی مصرف می داند، اما باور دارد که اسلام به شکل ویژه ای خطرناک است. روی "شهادت"، "جاودانگی در بهشت" و "جهاد" تاکید می کند. ایده هایی که به گفته او در بقیه ی ادیان وجود ندارند و متخص اسلام است. قبول دارد که از لحاظ تکست، قرآن، طورات، عهد قدیم و عهد جدید همگی به یک میزان ترویج خشونت می کنند و در جاهایی حتی عهد قدیم، محتوای خشونت آمیزتری دارد؛ اما "جهادیسم" را پیام اصلی و اصیل اسلام می داند. معتقد است پیامبر اسلام خود یک جهادیست تیپیکال است و اگر بخواهی در مسلمان بودن ات صادق باشی و مانند یک مسلمان واقعی منطبق با تکست عمل کنی، ناچاری که خودت را در اتوبوس یا هواپیما منفجر کنی تا به جاودانگی در بهشت و 70 حوری موعود دست یابی، یا آدم هار بربایی و به زور شمشیر و دار زدن مسلمان کنی. بن لادن به گفته او یک مسلمان واقعی و صادق در باورهایش است. میزبان او در مصاحبه ترک تبار است اما بزرگ شده ی آمریکاست. او از اسلام خارج شده و حالا یک آتئیست است. حقوق خوانده و به همین خاطر خوب می داند کجا او را گیر بیاندازد. آنها هر دو در برابر آدم هایی مثل رضا اصلان در یک تیم اند اما "یوگور" لجش می گیرد وقتی هریس، دیگر ادیان و پیروانش را از جنگ افروزی هایی که به نام دین انجام داده اند تبرئه می کند و در عوض به شکل منحصر به فردی به دین اجداد او حمله می کند. نمونه بارزی که هریس سعی دارد زیر سیبیلی رد کند - الیته هرچند که سیبیل ندارد-  هیتلر است. او در مورد نسل کشی و جمله معروف هیتلر به این مضمون که "من از جانب خدا وظیفه دارم که با قوم یهود به مبارزه برخیزم..."، به زیرکی یک فاکتور مهم بررسی متون یعنی Context را مطرح می کند و معتقد است با اینکه هیتلر و رفتارهای او وحشیانه است، در زمان بربریت هم انجام نمی شده و قابل دفاع نیست، اما این عقاید مسیحیت نبوده که از او هیتلر ساخته. می گوید که باید اوضاع سیاسی و اجتماعی قبل و حین جنگ جهانی دوم را هم در نظر داشت. اما وقتی مثلن به فتوحات مسلمانان در زمان خلیفه دوم یا حکومت عثمانی اشاره می کند، با اینکه آن وقایع با فاصله ی بیشتری از دوران مدرن رخ داده، معتقد است که اصولن روح اسلام موافق چنین رفتارهایی است و ماهیت اسلام، فارغ از اینکه در چه کانتکستی قرار می گیرد، خشونت زا است. "اینجاهاست که "یوگور" جوش می آرود.
مصاحبه خیلی جالب است. البته یک دعوایی هم بین سم هریس و رضا اصلان راه افتاده بعد از مناظره 2007 شان. اون مناظره را نصفه دیدم اما نمی دانم چرا یه آدم عاقلی پیدا نمی شه که این دو تا رو بشونه جلو هم مث بچه آدم با هم دعوا کنن. یکی این پشت سر او می گه و یکی اون پشت سر این.
4.       "جینی" خانم 57-58 ساله ای است که حالا 5 ماه شده که همکار من است. یعنی منظورم اینه که با هم در یک آفیس کار می کنیم. رابطه مان عالی، دوستانه و بر مبنای احترام متقابل است. هر از گاهی موقع صدا کردن من را sweat heart و baby و از این جور حرف ها خطاب می کند. اوایل معذب می شدم و فکر می کردم چون در حال rehabilitation از تمام شدن یک رابطه خیلی مهم در زندگی اش است، دلش تنگ شده و می خواهد بزند در کار من. به خصوص که مدام می گوید تو یک جنتلمن هستی و you are a catch و از این حرف ها. این ها رو هم جدی نمی گرفتم و فکر می کردم سن مادر من را دارد. خودم را می زدم به نفهمی و یبوست!! بیشتر مشکوک شدم وقتی گفت که پارتنر قبلی اش 10 سال ازش جوان تر بوده. آقای اکس پارتنر، کریسمس گذشته وقتی گفته بود که دیگر دوستش ندارد، سایز اش را بهانه کرده بود که من از زن چاق خوشم نمی آد و در ادامه اضافه کرده بود که: "تازه دیگه شام هم درس نمی کنی واسه ما"! به این سوی چراغ اگر دروغ بگم. فکر کردم بانو با یک مرد کلاته خیجی تیریپ داشته و خودش خبر نداشته! اما کم کم همه القابی که برای صدا کردنم به کار می برد، برایم عادی شد. به خصوص وقتی که با "تنینا" زن سیاه پوستی که سکیوریتی دم در یمارستان است، سلاملیک پیدا کردم و او هم از فردایش شروع کرد baby و sweaty به ناف من بستن. به این کشف و شهود رسیدم که این هم یکی دیگه از خصوصیات جنوبی هاست. نمی دونم با این همه مهربون بودن رو چه حساب برده داری می کردن؟
5.       مامان و بابا و به خصوص بابا هر از گاهی سیخونک می زنن که تو تکلیفت چیه و 33 سالت شد و... . هر بار درس و بلاتکلیفی رو بهانه می کنم. انصافن هم توالی خاطرنشان کردن هاشان کمتر شده. ناامید شده اند گویا. با خودم گفتم اگر بار دیگه دوباره این قضیه علم شد، کل ماجرا رو تعریف می کنم و می گم که دوران بازتوانی ام از رابطه ای در گذشته باید ابتدا سپری شود تا بتوانم با آدم دیگه ای وارد دیالوگی جدید بشم. 2-3 روز پیش اتفاق افتاد و اگر از 1 تا 10 بشود نمره داد به مناسب و با سیر منطقی تعریف کردن یک واقعه (10 بهترین مدل و 1 بدترین شکل)، من نمره یک را هم به زور می گرفتم. صدایم می لرزید و آخرش نشد که بغضم رو فرو بدم. نتونستم این حقیقت رو منتقل کنم که چقدر رابطه ام رو دوست داشتم و چقدر او برایم محترم و عزیز بوده و هست. پریشان گفتم و بی سر و ته. شاید به همین علت هم بعدش پدر جان رف بالای منبر که پسر جان، خرد پیشه کن و عقل را بر مسند قدرت برگردان و منطق را سرلوحه زندگانی قرار بده. تهش این بود که تا کی می خواهی به بهانه rehabilitation خریت به خرج بدی و دو نفر شدنت را به تعویق بیاندازی. طبیعتن که حرص خوردم و شاکی که اگر من از شما انتظار ندارم که مثلن به من بگویید: "حالا که این همه برایت عزیز بود، ما می توانیم تلاشمان را بکنیم، شاید هنور امیدی باشد و قضیه به سامانی برسد و..."، اما این انتظار را دارم که اقلن سکوت کنید و بگویید زمان حلش می کند و کمی تسلی خاطر بدهید. مثل سگ پشیمانم که چرا اصلن به کل قضیه را برایشان تعریف کردم. رک بهشون گفتم که ای کاش برایتان تعریف نمی کردم. بیشتر حرص خوردن. کلن حرص خوردم و حرص خوردند. به این نتیجه رسیدم مادر و پدرم با اینکه خیلی برایم عزیزند، پروسه کهولت در قضاوت و موقعیت سنجی شان را آغاز کرده اند. به علاوه آنها راست کار دختر و پسر نوجوان و جوان شان نبودند هیچگاه. همیشه از زندگی و انرژی و جانشان برای من و خواهرم زده اند. من هرچی شدم و بشوم را 100% مدیون شان هستم. در مقام مقایسه با نرم والدهای موجود، خیلی خوبند، اما مذهبی بودنشان، همیشه ترمز بوده و عامل اینکه هرقدر من و خواهرم از مذهب بیشتر فاصله گرفتیم، تضادهایمان بیشتر شود. کلی خاطره از دوران کودکی ام با پدر و مادرم دارم که سعی می کنم از یادم نبرمشان. تا شاید اگر بچه دار شدم در آینده، با او هم همانطور تا کنم. در عوض کلی خاطره از دوران نوجوانی و جوانی هم با آنها دارم که مدام مرور می کنم که اگر بچه دار شدی، یادت باشد این جور نگویی، این کار رو نکنی یا چنین انتظاری نداشته باشی... .
6.       همیشه یکی از جدی ترین شادی هایم آرام کردن آدم ها بوده و هست. از مریض ها گرفته تا خواهرم که PCR و وسترن هایش این روزها بازی در می آوردند. از "ح" که با بیماری همسرش و چالش های آن در جدال است تا مادر بزرگ که در جواب توضیحاتم در مورد پای شکسته اش می گوید: "وقتی این ها را می گویی آرام میشوم". از جینی که می گوید خیالش راحت است بابت اینکه قرار است بروم در خانه اش زندگی کنم تا او که خاطرش عزیز است و هر از گاهی باید یادش آورد که چقدر قوی و تواناست. اداره کردن یک زندگی حتمن راحت تر از یک سال درس خواندن و قبول شدن در امتحان دکتراست. وقتی اولی را به این خوبی اداره می کنی، از دومی چه باک؟ 

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

"شاد باش" های آمرانه، تا یک وقت صدایی نلرزد

1.       من همیشه آدمی معمولی بودم. در کل زندگی ام فقط یک بار اول شدم اون هم در امتحان جراحی 11 واحدی مان بود! کل کورس جراحی 20 واحد است. 9 واحد عملی و 11 واحد تئوری. طی 4 ماه، هر روز به جز جمعه ها باید می رفتیم سر کلاس. دو ساعت بعدازظهر، بعد از بخش. آن موقع اورولوژی را از اسمیت می خواندم و جراحی را از شوارتز. فقط هم تکست بوک. توی کل اون دانشگاه، تنها آدمی بودم که انگلیسی اش خوب بود. آدم جزوه بخون نبودم هیچگاه. در سیستم ما جزوه نخوان ها هیچ وقت اول نیستند. شاید هم همه جا همین است. هر مدرسی، آنچه که تدریس می کند به نظرش دارای اهمیت ویژه ای است، وگرنه بر می داشت، یه چیز دیگر درس می داد. جزوه را می ذاشتم 2-3 هفته ی آخر، فقط برای امتحان. لاین اطفال و زنان هم همین بساط بود. یکی از رزیدنت های سال دوی زنان، که خیلی هم با من رفیق بود و هوام رو داشت، تکست بوک دنفورث من را به ملت نشان می داد، چون پر از های لایت و خط کشی بود. سال 2008 بود که لاین زنان ام را می گذروندم. کتاب را چون مال 1999 بود کیلویی خریده بودم از تیمور زاده. کیلویی هزار تومن. درود به کشک بودن کپی رایت و افست های فله ای. تنها کتاب های اوریجینالم، هاریسون داخلی بود و شوارتز جراحی. و البته اطلس هام. کلی هم عزت و احترام داشتند، کتاب های اوریجینال. سر اروتوپدی، آدامز را تمام کردم. یادم ئه دو کتاب در قطع کتاب های هری پاتر (نمی دانم زبان چابخانه ای اش چه می شه)، هر کدام حدودا 200 صفحه را در یک ماه بخش خواندم. امتحان پایان ترم، آن 11 واحد، 2 روز بود. یک روز جراحی و یک روز اروتوپدی به اضافه ی اورولوژی . من شدم 16. با 16 اول شدم، امتحان سخت بود. اول شدن لذت داشت. جراحی را دوست داشتم و طبیعتن خونده بودمش. هیچ وقت دیگر اما اول نشدم. همیشه نمره هام خوب بود. بدترین نمره ام در دانشگاه 12 شد. اما خوب هیچ وقت هم اول نبودم. پذیرفته ام که من زاده نشدم برای درس خوندن. به جاش خصوصیات دیگه ای دارم لابد. درس خواندن به حدی که همیشه اول باشی، یک قوای خاص می خواهد.
2.       نمره آمد! باز هم مثل همیشه خوب بود، اما نه عالی! یادآوری که روم رو زیاد نکنم و هوای اول شدن برم نداره. اس ام اس فرستادم، که نمره ام اومد و شدم 243. نوشتم برای تقسیم شادی ها. قبل از اینکه به خونه زنگ بزنم و بهشون خبر بدم.
3.       توی این 3 هفته با خودم فکر می کردم که چقدر بدبخت خواهم بود اگر نمره ام خراب شود. عزیزترین آدم ها را جا گذاشتم پشت سرم و حالا به جایش، تعیین کننده ترین امتحان زندگی ام را خراب کردم.
4.       یادم میاد گذاشته بودم وقتی که این نمره ام آمد (و پیش فرضم هم این بود که باید خوب شود، مگر اصلن گزینه ی دیگری قابل فرض است؟)، تلفن رو بردارم و به مادرم بگم، من فلانی را به حدی دوست دارم که بر خلاف میلتان هم که شده، می خواهم با او باشم تا ابد. اگر موافق نیستید، همیشه دوستتان دارم و در آینده همیشه پدر و مادرم عزیز من هستید، اما شناسنامه من را بذارید دم دست، می خواهم وکیل بگیرم! غیابی هم که شده، صفحه دوم شناسنامه ام را با نامش تکمیل می کنم! امان از این زمونه!
5.       یک شویی پخش می شود، نمی دانم از سی بی اس یا پی بی سی یا کجا که اسم مجری اش "جیمی کیمل" است. یک رسم حالا چهار ساله دارد که از والدین بچه هایی که شب هالوین باهاشون دوره افتادند در نیبرهود و تریت (شکلات) جمع کردند، می خواهد که فردای هالوین، نقش بازی کنند که مثلن همه شکلاتهایی که دیروز جمع کردید رو ما شب قبل خوردیم، چون گرسنه مون شده بود و فیلان. بعد از بین فیلمهای ارسالی یک کلیپ 5-6 دقیقه ای تدوین می کنن و نشون می دن. طبیعتن که 90 درصد بچه های عربده می زنند و ضجه که چرا؟ و آدم با خودش فکر می کند که عاخه این چه کاریست که اشک بچه ها رو دربیاوری؟ در بخشی از یکی از این کلیپ ها، دوربین پسربچه 7-8 ساله ای را نشان می دهد. مادر پشت دوربین در حال فیلم گرفتن است. وقتی به پسرش می گوید همه شکلات هایت را خوردیم، پسرک چشمانش پر از بغض می شود. صورتش غمگین است. اما حواسش را به تلویزیون پرت می کند که اشکش جاری نشود. به مادرش می گوید: "It is alright! I just want you to be happy!". حتی لحن پسربچه را یادم است وقتی این جملات را می گفت. حالا حکایت ماست. با بغضی چندین ماهه که بعدها لابد می شود چند ساله باید بگویم: "I just want you to be happy!"...

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

تک خالی دیگر از خواجه ی شیراز یا همان مرزهای باریک بین سلامت و جنون

 یک جایی در مصاحبه با فردی که شیزوفرنی دارد، پزشک می پرسد: "آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟". با احتمال بالایی در جواب می شنود: "بله!". بعد پزشک ساکت می شود و بیمار هم ادامه می دهد به نگاه کردن به کف زمین، یا به خیره شدن به دور دست ها، انگار تا هزاران کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد. پزشک هیچ تلاشی نمی کند تا بفهمد منظورش از " از خود جدا شدن" چیست؟ قابل درک نیست. طی سالیان متمادی اطبا به این نتیجه رسیده اند که کسانی که جنون دارند، آن تجربه شان را با "از خود جدا شدن" می شناسند و بس. همین. تحقیق برای اینکه این چه جور تجربه ای است، سالهاست که همینجا ایستاده است. ممکن است بیمار بگوید: "صدایی می گوید که برو بالای آن برج بلند انتهای خیابان هشتم و خودت را بنداز پائین. او می رسد و تو را قبل از اینکه به زمین برخورد کنی، روی هوا می گیرد. یا اگر هم دیر رسید، اقلن آن بخشی از صورتت که له نشده است را می بوسد و حسرت می خورد کاش دو دقیقه زودتر با صندوق دار کافه ی خیابان هفتم حساب کرده بود. یا اگر بر فرض محال هم هیچ وقت نرسید، خبرش را که از تلویزیون ببیند، ریده می شود به آرامش عصرگاهی اش!". اگر کیس شیزوفرن از قول صدایی، همه اینها را تعریف کند، برای آدم قابل درک است. بارها شده که فکر کردیم مثلا کسی صدایمان کرده است، اما در حقیقت خیال کرده بودیم. محتمل است بگوید: "پری دریایی 50 ساله ای هر روز عصر از دریاچه ای در حوالی خانه ام بیرون می آید، در می زند و بعد از احوالپرسی حوله ای می خواهد تا موهای تا کمر رسیده ی خیس به هم چسبیده خرمایی اش را خشک کند. بعد هم می نشینیم به چای خوردن و او درباره اینکه چگونه مردان جوان را اغوا می کند اما هیچ وقت باهاشان نمی خوابد صحبت می کند". و بعد ممکن است او نگران از پزشک راهنمایی بخواهد که حالا باید چه کار کند؟ چون دیگر نه فنجانی برای پذیرایی در خانه مانده، نه حوله ای برای خشک کردن موهایش. هیچ کدام از فنجان های سفید گلدار استفاده شده را نشسته تا زیبایی رد سرخ باقی مانده بر لبه ی شان از بین نرود، و هیچ کدام از حوله ها را دوبار استفاده نکرده تا عطرهای متفاوت موهایش با هم مخلوط نشوند. در این حال، باز هم با پدیده ای پیچیده ای مواجه نیستیم. بارها فکر کردیم در میان جمعیت، در آن شلوغی، آشنایی یا دوستی را دیدیم، اما بعد که بیشتر دقت کردیم، خبری از او نبوده و فهمیدیم که در حقیقت خیال کردیم! شاید هم بیمار بگوید: "دیروز فکر می کردم که در امتحان اول می شوم و وقتی از بیست و سی باهام تماس گرفتن که رمز موفقیت ات را بگو، عربده می زنم "دیکتاتور مرگت باد، بیست و سی ننگت باد!" و تلفن رو قطع می کنم. اما همون موقع دیدم که "رستم حسن یوسفیان منش" اول شده و بیست و سی داره با او مصاحبه می کنه. این بیست و سی کصافت ایده مصاحبه با نفرات اول رو از مغز من دزدید و اون "رستم حسن یوسفیان منش" چهار چشمی دیوث هم شب که من خواب بودم، اومد و مغز من رو با مال خودش عوض کرد و تو امتحان اول شد". در این حالت هم باز تجربه ای غریب در برابرمان نیست. ممکن است اتفاق افتاده باشد که به خبری یا موضوعی فکر می کردیم و همزمان شنیده باشیم صدای گوینده اخبار را که در مورد همان موضوع فکر ما خبری می خواند. بارها شده در تنهایی خودمان به اتفاقی خنده دار در گذشته فکر می کنیم و بلندبلند می خندیم. حتی ممکن است بلند با خودمان حرف بزنیم. در مورد خودم برخی اوقات مچ خودم را می گیرم که هی! با یک مورد شیزوفرنی کلاسیک مرزی باریک داری ها! ما در دنیای علم تنها بسنده می کنیم به یک اصطلاح: "Depersonalization". و با یک سوال چک اش می کنیم: "آیا احساس می کنی که از خودت جدا می شوی؟". و اگر جواب بشنویم آره، در نوت مان می نویسیم: دپرسونالیزاسیون +. و همه چیز همین جا متوقف می شود. به این نتیجه می رسیم که موردمان یک شیزوفرن undifferentiated یا شبیه به آن است با پیش آگهی بسیار بد. هیچ وقت نمی شود فهمید "از خود جدا شدن" یعنی چه مگر به خیل شیزوفرن ها پیوست که خیلی هم بعید نیست. هر فردی در عمرش 1% احتمال دارد که شیزوفرن شود. اما همینک، در این لحظه ی با شکوه، تاریخ علم سایکولوژی و روانپزشکی با یک مورد نادر روبروست. آدمی که هیچ هم شیزوفرن نبوده، اما می دانسته "از خود جدا شدن" یعنی چه؟ این یک لحظه تعیین کننده و سرنوشت ساز در عالم طب است به عقیده من! هرچند، هنوز در هیچ رفرانسی سخنی از او به میان نیامده، اما آینده علوم سایکولوژی و سایکیاتری به گونه ای دیگر خواهد بود. چراکه نیمه شب گذشته در حالی که در ایستگاه منتظر آخرین اتوبوس بودم که من را برساند خانه تا شیر و کورن فلکس ام را بخورم و اپی زود دیگری از "گیم او ترون" را ببینم و بلولم در تختم ت، به زیر پتو تا روتین فردایی دیگر؛ و در حالی که داشتم به فرد نامعلومی (شاید کمپانی معظم مالبرو) فحش می دادم که این چه وضعه که این سیگار داره تموم میشه، برادر نامجو از زبان محمد ابن بهاء الدین زیر گوشم خواند: "یار بیگانه نشو تا نبری از خویشم!".... و بنگ!!! این حافظ است، عقده گشای یکی از دهن سرویس کن ترین گره های خورده شده در طب مدرن، تنها نان-شیزوفرن ای که می داند "از خود جدا شدن" یعنی چه، معرفی شده توسط یک لنگ پا ایستاده در ایستگاه اتوبوس. 
قدیم معتقد بودند انتهای فراق، جنون است؛ حال چه برسد که با "بیگانه" اش هم ببینی و آن کسی که این را به تو حالی کند نامجو باشد با قطعه "زلف"اش، با کلامی از حافظ. تمام و کمال شاشیده می شود به روزت. یا هفته ات. یا شاید ماه ات و سال ات. برخی اوقات هم به یه عالمه سالهایت و مواقعی هم حتی به همه ی عمرت. این طیف گسترده از میزان آغشته شدن زندگی یک آدم به شاش، تماما به این بستگی دارد که این "یار" را که حالا "یار" دیگری شده، تا چه اندازه "یار خودت" می پنداشتی و آیا با آن "بیگانه" از آستین غیب بیرون جهیده، پدر کشتگی یا خرده حساب داشتی یا نه؟ و البته از همه تعین کننده تر در میزان آغشتگی زندگی ات به شاش، این است که بعد از پی بردن به این حقیقت، آیا می پیوندی به خیل آدم هایی که وقتی کسی ازشان پرسید: "آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟"، جواب می دهند "آره" و بعد هم ادامه می دهند به نگاه کردن به کف زمین، یا خیره شدن به دور دست ها، انگار که تا هزاران کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد؟ ...

پی نوشت: نمی دانم چرا فک میکردم این "زلف بر باد مده" مال مولوی است. مولوی و حافظ هر دو نان-شیزوفرن هایی با تجربه هایی غریبند بی شک

۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

You see what you gonna see

1.       می فرماد: "ببین هر آنچه را که خواهی دید!". این شد که با خودم گفتم، نمی شه که من در آفیس زیر زمینی ام برای امتحان ماه بعد، مشغول حاضر کردن case ای باشم که با اختلال نعوظ مراجعه کرده و ملت آن بالا روی زمین زامبی شوند و در حال تردد با کاستوم های رنگ و وارنگ و مستی و خنده های از ته دل. برای همین برای ملیحه تکست فرستادم که کجا بروم که بشه یه عالمه آدم الکی خوش در کاستوم های دیوانه دید؟ گفت برو فلان جا! و من هم رفتم. شبیه به تجربه مدیسون بود، با این تفاوت که در مدیسون یک هفته زودتر از آخر اکتبر ملت در دان تان جمع می شوند و خودشان را شبیه دراکولا و پلیس های لاتکس پوش، با فک های در رفته و صورت های جر خورده درست می کنند، اما اینجا درست آخر اکتبر این اتفاق بی بدیل روی می دهد، درست در همان شب هالوین. خیابون پر بود از کاپل ها و عمدتا گروه های چند نفره از دخترها و پسرهایی که اونقدر نوشیده بودند که می توانستند درحالی که تنها یک پنجم تنشان پوشیده است، در سرمای 4-5 درجه راه بروند و از ته دل قهقهه بزنند. جلوی همه 5-6 تا کافه و رستوران آن خیابان، صف های طول و دراز درست شده بود تا ملت به نوبت بروند تو و باز هم بنوشند و احیانا شامی هم نوش جان کنند. من بی کاستوم، در پالتویی دراز و مشکی و سوئت شرتی هود دار که اتفاقن آوانگاردترین کاستوم آن اطراف محسوب می شد، -برای انان که بر زمین راه می روند و در آیات خدا تدبر می نمایند- در گوشه ای ایستادم و محو تماشای آدم ها شدم. 2-3 تایی که فارسی حرف می زدند هم از کنارم گذشتند. اتافقن ترکیب مطلوبی هم داشتند، دو لیدی محترم و یک آقای متشخص که می توانست باعث شود نیم نگاهی هم به امر حیاتی معاشرت های اجتماعی داشته باشم. دریغ که به روی مبارک بیاورم. اینکه ملت را می پائیدم و کاستوم هایشان را چک می کردم و قهقهه های بیخیالشان رو نظاره گر بودم، بسی برایم لذت بخش تر از چپیدن در رستورانی شلوغ بود و تعریف کردن از اینکه دارم چی کار می کنم و کی اومدم و می خوام چی کار کنم. یک جای هم موزیک بود و به بهترین کاپل-کاستوم ها جایزه می دادند. یک کاپل gay اول شد. در حالی که اصلن هم چیز خاصی در برابر باقی رقبا بر تن نداشتند. یک جفت از رقیبانشان لباس الف ها و آراگون ارباب حلقه ها را با آن پیپ درازش پوشیده بودند. به خودمان بالیدم که به خاطر مینوریتی بودنشان عربده های از ته دل بیشتری زدیم برایشان تا با برنده شوند و احساس غربت نکنند!!
2.       از لذت بخش ترین تفریحات سالم من همیشه، راه رفتن در مسیرهای طولانی و نگاه کردن به آدم ها بوده و هست. کمتر کسی پیدا می شه که تهران رو از میدون وحدت اسلامی تا 4 راه قنات پیاده گز کرده باشه. حساب تجریش تا ونک یا برعکسش رو که از دستم در رفته. میدان ولی عصر تا 4 راه ولی عصر و پیاده روی های زمان اغتشاشات هم بود. همیشه دوست داشتم قدم بزنم و آدم هایی که حواسشون نیست رو نگاه کنم. حالات صورت ها و زیبایی چهره زنان همواره اهداف مهم نگاه های یواشکی ام بوده اند. هیچوقت هم آدم دید زدن پائین تنه و برجستگی های زنانه نبودم. اینکه کسی خوشش نمی آید نگاهش کنم و طبعن هیچ زنی خوشش نمی آید که مردی اندام های زنانه اش را دید بزند، خطوط قرمز اند در لذت های دیداری. خیره هم نمی مانم به کسی که بترسد! بنایم بر این است که آدم ها به دیده شدن صورتشان بی تفاوتند، چرا که خوب همه صورت هم را می بینند به هر حال. اگر بنا باشد در جامعه تردد کنی، چهره ات روزانه توسط ده ها نفر دیده می شود. اونقدر نگاه می کنم تا در یک لحظه، آن بخش زیبای صورت زنی را که در مترو از گرما کلافه شده است بیابم. نگاه می کنم مادری را که مات اطوار های دخترک است، زمانی که با پدرش در آن سر خط موبایل صحبت می کند. یا پسرکی را که آمده است دم شیشه ماشین و می گوید: "عمو فال می خری؟". یا "ط" را وقتی به بچه های انجمن حمایت از کودکان کار معرق یاد می داد و قند خونش افتاد. یا آن زنی را که تا چند ثانیه پیش روی موبایلش خم شده بود و داشت به مخاطب خاصش پیامی می فرستاد، درست وقتی که سرش را بالا می آورد و خرمن موی مشکی اش را با حرکت تندسر از روی صورتش پس می زند و لبان سرخ کشیده شده از ته خنده ی محوش را جمع می کند و نگاهش را از نگاهم می دزدد. بعضی اوقات سوژه مدت کوتاهی در تیر رس نگاهم می ماند و باید مرور کنم کجای صورتش، زیبایش می کرد. آبسشن غریبی است، خودم می دانم! معتقدم همه زنها را اگر به دقت نگاه کنی، در بدترین حالت در آن ته ته چهره شان زیبایی را می شود یافت. همان زیبایی ای که لابد به چشم خاطرخواهشان بولد می شود. یه علت مهمی که دوست دارم طبابت را همین است. در روز کلی آدم می بینم و می شود مثلن به یکی شان بگویم: "هی می دانی وقتی بهت می گم با اینهمه تب بالا و خلط های سبزرنگ، به آنتی بیوتیک احتیاج نداری، زمانی که تعجب می کنی و ابروهات رو بالا می اندازی، چقدر زیبا می شوی؟!"
3.       یادم می آد دایی بزرگ که در بهترین دانشکده دندانپزشکی ایران، هیئت علمی لوکس ترین رشته تخصصی دندانپزشک هاست و در آمریکا اورتودنتیست شده است، می گفت من پنجشنبه ها که مطب را سر ظهر تعطیل می کنم از آرژانتین یک سره می رم لاله زار. شروع می کنم راه رافتن تا منوچهری و می چرخم اونجاها رو. معتقد بود این کار خاصیت دارد. هیچ وقت نگفت چه خاصیتی؟ لو نداد که آیا بنز 230 اتاق قدیمی بژ اش که اوایل دهه 60 خیلی خاص بود را با چرخ زدن توی لاله زار صاحب شده یا خونه دو بر 2-3 هزار متری اش را در پس کوچه های کامرانیه؟ من هم البته معتقدم که این کار خاصیت دارد. برای تقویت سوی چشم و پیشگیری از آلزایمر خوب است. چرا که به دقت به آدم ها نگاه می کنی و تلاش می کنی دریابی که کجای آن ترکیب زیباست. در تمام فامیل پدری و مادری ام این دایی بزرگ ئه تنها آدمی است که من قبولش دارم. 70-80 درصدمان با هم تفاوت هایی عمیق دارد. در کل می شود گفت که بهم هیچ ربطی نداریم. اما من قبولش دارم چون تعارف ندارد و اون کاری رو که فکر می کنه درست ئه، انجام می دهد. زن و 4 تا دخترش در رفاه محض هستند و نمی گذارد آب در دلشان تکان بخورد. آدمی بود که در مقطعی فکر کرد، دخترهایش خارج از ایران موقعیت های بهتری دارند و اولویت اش شد، گرفتن پاسپورت کانادایی. این آدم با یک کپی از قبض آب یا برق خونه اش در کانادا می توانست کمکم کند که من هم برای مهاجرت اقدام کنم، برای من مساله شدن و نشدن بود. چرا که امتیازم فقط با اثبات اینکه فامیلی در آن کشور دارم، به حد نصاب می رسید. تازه طرحم تموم شده بود و سابقه کاری نداشتم. متخصص نبودم. برای همین احتیاج داشتم به یه همچین مدرکی. وقتی برای ویزای آمریکا اقدام می کردم، خانمی هم سن خودم و با شرایط خودم، آمده بود آنکارا تا از سفارت کانادا "پی آر" اش را بگیرد. همان زمان که من می خواستم اقدام کنم، اقدام کرده بود. او هم تنها چون پدربزرگ و مادربزرگش در کانادا بودند، امتیازاتش به حد نصاب رسید. می خوام بگم، همه چیز در یک قدمی ام بود و کاملا شدنی. دایی جان بزرگ اما کپی قبض اش را به من نداد و بهانه ی دری وری آورد! به احمقانه ترین شکل ممکن من از آن موقعیت باز ماندم. فکر کنم بعدها پشیمان شد. دو بار بهم گفت که بیا با هم صحبت کنیم که ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. من لج کردم و نرفتم. به جاش پشت میزم، نشستم به یو اس ام ال ای خوندن. دایی جان معتقد است اگر قحطی بیاید و یک قرص نان داشته باشد، همه اش را می دهد به دخترش و حتی با خواهرش هم قسمتش نمی کند. این را علنا می گفت. معتقد بود مسئول هیچ آدم دیگه ای در این دنیا، به جز زن و بچه هایش نیست. از این بابت خیلی متفاوتیم. من هم زن و بچه احتمالی آینده ام در اولویت اند. اما در مثال ذکر شده، نان رو 4 قسمت می کنم، یک قسمت را می دهم زنم، یکی را به دخترم، یکی را هم به خواهرم. یک چهارمش را هم می برم تا سر کوچه ببینم بدبخت گشنه دیگری اگر داره علف می خوره، می دهم بهش. شاید تا سر کوچه دو تا گاز هم خودم خوردم. دروغ چرا؟ به هر حال، از این بابت که مثل دختر سوم لیرشاه رک حرفش را می زند و ابایی ندارد از گفتن احساساتش، قبولش دارم. نمی دانم چه شد که لنگ او آمد وسط اصلن.
4.       همان شب هالوین، ملیحه در تکست اش گفت که فردا می رود فیلان جا که موزیک می زنند و ملت جمع می شوند و غذاهای مختلف را تست می کنند. گفت می آیی؟ گفتم نمی دانم. فرداش دوباره گفت که داریم با جیمز (پارتنر منظم و پاکیزه اش) می رویم آنجا. می آیی؟ گشنه ام بود و به هوای غذای مفتکی رفتم باهاشون. کوفت هم نصیبمان نشد. دیر رفته بودیم. در راه برگشت نظر دادند که تو باید معاشرت کنی. باید با دوستانم شروع کنیم و ببینیم کسی پیدا می شود؟ یا برای اینکه از دست پیشنهادش در بروم یا شاید چون چند وقت پیشش برای بار هزارم، "امیلی" ئه ژان پیر ژونه رو دیده بودم و باز هم مثل همیشه دلم برای دخترک مو مشکی چشم سیاه سیمین تن رفته بود، همانی که فکر می کنم چقدر عالی می شناسمش، گفتم: "می دانی، دلم می خواهد با یک فرانسوی معاشرت کنم تا فرانسوی یادم دهد". از فردایش یه خروار ایمل فرستاد پر از نشانی کلاب ها و میتینگ گروپ های فرانسوی ها در آتلانتا. بهش گفتم، راستش نمی دانم یک فرانسوی از کسی که مدام در حال درس خواندن است و حرف مشترکی باهاش ندارد، چقدر ممکن است خوشش بیاید؟ جواب داد که: "یو آر آندر استیمیتینگ یورسلف مای فرند!". با اینکه می دانم گزاره من حقیقت است، اما اعتماد به نفس درب داغان مرا حتی کمی هم به جلو هل بدهی، می شود خر تی تاپ دیده!
5.       سال دومی است که تاسوعا و عاشورا در ایران نیستم. سخنان مرحوم قابل رو گوش می دم. در جمع نهضت آزادی ها در محرم 85 صحبت می کند. هنوز زیاد چشمه های بهت آور محمود را ندیده بودیم. خرداد 88 نیامده بود. عاشورای 88 هم. روحش شاد باشه. و روح همه کسانی که جوری به 88 وصلند و حالا نیستند. آنها که هزینه دادند از جان و مال و فرزندانشان. همانطور که لب کلام سخنان مرحوم قابل است، سالهاست معتقدم تنها محک، رفتار آدم ها و پایبندی شان به اخلاق است. وای به روزی که عقل ها و وجدان ها به خواب روند. آدمهایی دنباله رو هوس ها و قدرت طلبی های عده ای دیگر شوند و اعتقادات بشود وسیله امرار معاش و ماندن در قدرت و حکمرانی.
6.       یک کاری هم از مانا نیستانی دیدم که در آن ستاربهشتی از توی قاب مادرش را بغل کرده بود. بغض گلوم رو فشرد... 

۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

فقط تراکتوووووووووووووووور

1.       برای فرار از غم اسید و اعدام و لایحه امر به معروف کوفتی (آن روی سنتی ام مصر است که به بعضی باید گفت حرومزادگی یه راز بین مادر و پدرت، لازم نیست که برای همه برملایش کنی!) و ایضا رهایی از اینکه "نتیجه امتحان چی می شه؟" و در کردن خستگی درس خواندن برای امتحان آذر ماه و  فراموشی خبرهای ناتمام آشفته بازار این دنیا، مصاحبه کامبیز حسینی با "آلن ایر" را می بینم. با نمک ئه. مطمئنم این آدم که سخنگوی فارسی زبان وزرات خارجه شیطان بزرگ است، اما پیش ملکه عجوزه در بریتانیا لانه کرده، یک دوست ایرانی دارد. یک مستر همایون نامی مثلن. یا داکتر صرافیان. از این باکلاس های اصفهانی یا ترک. آنهایی که اجداشدان خان بوده اند و در خانه های اورسی دار با شیشه های رنگی و درهای چوبی کشویی عمودی و یا افقی زندگی می کردند. خانه هایی که هشتی داشت و کلون مردونه، زنونه. اجدادی که اگر جنسشان بد بود، رعیت را فلک می کردند و اگر خوب، مستمری می دادند به خانواده رعیت چلاغ شده ای که از سر بوم افتاده. حالا زمونه بچه ی یکی از اینها، یا بچه ی بچه ی یکی از این ها را گذاشته است جلوی پای "آلن ایر" تا رفیق فابریک شوند. تا بهش فهمانده باشد "چاله میدانی" صحبت کردن یعنی چه!؟ همین می شود که آقای سخنگو تاکید می کند که "در شان یک دیپلمات آمریکایی نیست که با ادبیات چاله میدانی صحبت کند". نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد "ممه" و "آب رو بریز اونجا که می سوزه" و "بزغاله" و "سگ هار نجس منطقه" و... افتادم.
این رفیق با کلاس آقای دیپلمات، لابد هر از گاهی برای شام دعوتش می کند. یحتمل یک بار هم سر شام با سوالش مواجه شده که "تو استقلالی هستی یا پرسپولیسی؟". در جواب البته این دوست باکلاس دست هاش رو مشت کرده و کلاس اصفهانی یا ترکی اش را کنار گذاشته و با لحنی که "آلن ایر" در برنامه پولتیک نشان داد، گفته: فقط سپاهااااااااااان. یا فقط تراکتوووووووووووور. و خرده های قورمه سبزی یا باقالی پلو با ماهیچه از توی دهنش ریخته رو میز و پاچیده رو گونه های آلن. او هم وقتی داشته صورتش را پاک می کرده، آموخته که وقتی در فوتبال یا هرجای دیگه ای می خواهی به سبکی ایرانی و هم زمان مودبانه، بگویی که دیگری به هسته ات هم نیست و نظرت به چیزی متفاوت نزدیک تر است، چطور این فکت را بیان کنی. می دانست که تراکتور صدر جدول است.
و جوابش وقتی مجری پرسید "اگر ایران راهت بدهند، اول کجا می روی؟".
و آن بَبَبَبَبَبَبَبله همراه با غرورش. وقتی مجری کامنت داد که با دلار 3000 تومن هم کلی می تونی خرید کنی.... 
2.       هرقدر این برنامه اش خوب بود، مصاحبه اش با فرح پهلوی پر بود از انفعال و باج های بی خود. یاد مصاحبه های حیدری افتادم با محمود. اینکه هواش رو داشت و سوالی نمی پرسید که طرف در جوابش بماند. از سوتی "سازمان سیاه" اش که بگذریم، یه بار هم نپرسید والاحضرت که معتقدند اعلیحضرت آدم مهربانی بود و به رئیس ساواک گفت نمی خواهد تاج و تختش رو خون هم وطنانش قرار گیرد و آدم نکشت و فرد "انسانی" بود و....، چرا ملت را می کرد توی زندان و اجازه نمی داد روزنامه ها آزاد باشند. رو چه حساب فضای سیاسی را اونقدر بست که ملت به تنگ بیایند و ندانم کاری کنند، به امیدهای واهی. نپرسید نظر شهبانو در مورد کودتای 28 مرداد، تبعید و حصر مصدق و میدان ژاله چیست. نگفت همون 60 میلیون دلار سال 79 میلادی که شازده تان مدعی هستن، فقط همونقدر از ایران بردیم را روی چه حسابی مال خودتان می دانستید؟ عیب نداشت. می شد از فضای اون برنامه استفاده کرد و عذر خواست. مسئولیت را پذیرفت که جاهایی اشتباه کردند اعلیحضرت. شهبانو می فرمودند که به اعتقادشان بخشی از مسوولیت سرنوشت حال حاضر مردم ایران بر عهده ی ایشان است. می گفت آدم حسابی های مملکت مثل دکتر صدیقی، به ما می گفتند که با این فرمون ملت تاب نمی آورند، ما در جواب انداختیمشان زندان. اعتراف می کرد. می گفت که شاه وقتی به حرف دکتر صدیقی و باقی خیرخواهان رسید که صدای "مرده باد" مردم را در اتاق خوابش شنید....
3.       در ینگه دنیا، شغلی تعریف شده است با درآمدی عالی، که در آن باید ادای بیماری را در بیاوری و علایمش را عینا تقلید کنی، تا آدم هایی مثل من امتحان مرحله دوم سی اس شان را بدهند.
4.       جایی خواندم که عاشقی جذاب است که برای رسیدن به معشوقش بجنگد. همانطور که ما در سراسر زندگی مان در حال جنگیدن هستیم. در برابر بیماری و گرما و سرما. در برابر بی پولی. من اما فکر می کنم که آدم ها باکتری یا ویروس نیستند که برای ایجاد شرایط دلخواه آدمی -که در زمان بیماری، سلامتی است و در آستانه اتمام رابطه ای، ادامه رابطه و ماندن معشوق-، محتوم به پذیرفتن رفتن یا ایستادن باشند. آدم های انرژی در هوا نیستند که اگر بود، کمتر لباس بپوشی و اگر نبود بیشتر خودت را بپوشانی. آدم ها با "بی پولی" فرق می کنند. در حال حاضر در سال 93، اگر کسی یک سرمایه یا ساپورت اولیه نداشته باشد، با خودکشی هم شانس بالایی ندارد که تا قبل از 50 سالگی خانه دار شود، هرقدر هم که جنگنده باشی. عشق یک طرفه، در حدی که یکی به رفتن فکر می کند و دیگری قرار است بجنگد تا از رفتن منصرف اش کند، پدیده ی بیماریست. تبعات دارد. به خصوص برای خانم ها اگر که برای ماندن مردی بجنگند. فکر می کنم اصولن جنگیدن برای ماندن کسی حدی از تملک است. تملک "شرایط مطلوب" برای خود. تملک شرایط مطلوب عاشق برای خود، صرفه نظر از اینکه معشوق چه می خواهد. از کجا معلوم این جنگنده بمب افکن، فردای روزگار که تب رابطه "هانی مونی" اش خوابید و خواست زن های دیگری را تجربه کند و اعلام کرد که می خواهد جدا شود، برای به دست آوردن بچه نجنگد؟ کسی هست که مدعی باشد در بهترین رابطه ها هم اصلن ممکن نیست که طلاق اتفاق بیافتد؟ هرچند که با قوانین مزخرف ایران، این زن است که برای به دست آوردن بچه باید با هزار و یک چیز بجنگد. فکر می کنم کسی که واقعن عاشق دیگری است، اینقدر آزاد می خواهدش که آرامشش به هم نریزد. به خصوص اینکه اگر از طرف معشوق متهم هم شود که لابد اونقدر که ادعا می کنی، من را نمی خواهی که تحت فشارم می گذاری. می دانم که این مدل بودن به حد کافی جذاب نیست. اما به نظرم اخلاقی درش نهفته است که در آن "جنگیدن" نهفته نیست. جنگیدن برای به دست آوردن یک هویت، یک آدم، کسی که حق دارد آزادانه و بی عذاب وجدان و تشویش، انتخاب کند، در همان سطح مبارزه با از بین بردن بیماری و یا بی پولی است. نوعی تملک سلامتی و تمول. در عوض فکر می کنم که عشق ناب، در بزنگاه هایی مشخص می شود. مثل عکس هایی که از نسرین ستوده و بهاره هدایت می بینیم. آدمهایی که جایی از خط زندگیشان دست اندازی می افتد و جبری محکشان می زند. و آن آدم های دیگری که منتظرشان می مانند؛ به این امید که باز هم دوباره در کنار هم تجربه های خوش گذشته را تکرار کنند. یا مثلن کسانی که معشوق شان را با همه خصوصیاتش قبول کرده اند و عاشقانه دوستش دارند. فکر می کنم اینگونه تاب آوری ها فقط با عشقی یگانه توجیه می شود که طبعن تجربه ای منحصر به فرد است و "پابلیسایز" نمی شودش کرد! می توانم بفهمم که سخت است و نباس انتظار داشت که همه چنین انتخاب کنند یا از پسش برآیند. با این حال فکر می کنم قوانین بازی در این مثال ها اتفاقن خیلی بیشتر در دست آدم است تا مثلا در زمان بیماری یا بی پولی. با این حال آدم های حق دارند و آزادند که تصمیمی دیگر بگیرند. تلخ است، اما حتی ممکن است منتظر کسی بمانند و در مورد دیگری این کار را نکنند.
5.       عکس های تحصن نسرین ستوده را جلوی کانون وکلا می بینم و صحبت های نرگس محمدی را بر مزار ستار بهشتی در حالی که در کنار مادر ستار ایستاده است. فکر می کنم چقدر این زن ها بزرگ و قوی اند. فکر می کنم اگر ایران بودم، هر روز برای خانم ستوده نهار می بردم که گرسنه نماند.
6.       جایی دیگر خواندم: "ریشه ندارد، اما دوام دارد رویا". یقینن همین است. 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

همهمه هایی مبهم که از میخانه ی خیابان "برایرکلیف"، در سکوت نیمه شبی پائیزی به گوش می رسد

1.       امشب یک سال می شه که با چند اس ام اس کوتاه همه چیز تموم شد. ناگهانی و بی مقدمه نبود. اما باعث نشد ذره ای از عمق غمش کم شود. در این یک سال من بازگشتم به تنهایی های گذشته. تا الآن با درس و ساینس حواسم رو پرت کرده ام. شاید منتظرم زن دیگه ای که در زندگی ام تعریف شود. حالا اما پیش فرضم از آینده تنها وجود دختری است که از نوزادی با من بوده است. دختری که نمی دانیم مادرش کیست*. آن بخشش تاریک است. حجمی از کالبد زنانه که گاه هست و اکثر مواقع نیست. و این حکایتی است از زنی که تمام شده است و دیگری که هنوز آغاز نشده، حداقل تا امروز. معتقد بود که: "نترس، آدم فقط یکبار عاشق نمی شود!". این را به کسی بگویی که می دانی چقدر می خواهدت. بعضی حرف ها محال است از یادم آدم بروند و دردشان تمامی ندارد. زخمی کهنه می شوند بر پیکره خاطرات. و اینچنن هرقدر عاشقی بهتر، هنگ اور بعدش تخمی تر.
2.       زمانی هم آمد که قایق دو نفرمان وسط طوفان گرفتار شد و پیچید. او جلیقه نجاتش را پوشید و در آب پرید. رفت و من دیگر ندیدمش. قایق که دو نفر درش نباشند، می شکند بی شک. من هم چنگ زدم به تخته پاره ای. در آن هیر و ویر زنی دیگر سوار قایقی دیگر از راه رسید. به فرض یک پری دریایی. فرشته نجات یا مالک دوزخ. هرچی. من را از آب گرفت و سوارم کرد. من که اعتماد به نفسم در حالت عادی تعریفی نداره، در آن زمان به زیر صفر رسیده بود. معتقد بودم حتی 6 ماه هم برای عزیزترین زن زندگی ام، از راه دور، ارزش صبر کردن نداشتم. پری دریایی زیبا بود. هزار بار موفق تر از من. بدن زنانه اش هوس انگیز. قبلن ها برایم تعریف کرده بود از خیل آدم هایی که در زندگی اش به او "اپروچ" کرده و به دستش نیاورده بودند. پری دریایی من را که گیج بودم بغل کرد و بوسید. من را که روزها از صبح تا شب، بعد از 12 ساعت پشت کامپیوتر نشستن، فقط 10 تا تست صحیح می کردم. کل سر و ته درس خواندن اون روزهام! آمد و شدی بین عالم هپروت و غم! همه چیز تلخ بود و من حقیقتن داغون! در حال تجربه حالتی که تا آن زمان هیچ نمی دانستم چیست. وقتی از پشت دستانش را دور تنم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، تازه متوجه شدم دوستم دارد. 2-3 ماه از خداحافظی اس ام اسی می گذشت. استعدادی ندارم که زود بفهمم چه کسی و در چی زمانی شروع می کند به دوست داشتنم! به خاطر غروری بی اصالت، تلاش نمی کنم که به هر لطایف الحیلی خودم را در دل کسی جا کنم. به هیچکس نگفته ام و نمی گویم: "بمان!". هرقدر هم که هم چیز عالی باشد. فکر می کنم اگر او نخواهد لطفی ندارد به زور ماندنش. اینکه من فکر می کنم رابطه مان عالی است و دیگری به جدا شدن فکر می کند، خوش خیالی مشمئز کننده ی غم فزایی است که اگر گرفتارش شوم، آن "سوپر ایگو" ی بی رحمی که در تاریک ترین زوایای درونم رخنه دارد، از آن نمی گذرد. بر من سخت می گیرد. پرفکشنیسم وقتی با شخصیت وسواسی مخلوط می شود، ترکیبی مزخرف و گاه با دست مایه های مازوخیستی ترتیب می دهد. تنبیه می کند مرا که "به درک که رفت". "آدم ضعیف بدبختی هستی که دلت برای کسی که دیگر نمی خواهدت، تنگ می شود". آن منی که دارد الآن تایپ می کند، از هر دو سمت نامهربانی دیده است.
لاجرم وقتی که تازه دریافتم که مورد عنایت پری دریای ام، او قرار بود به شهری دیگری کوچ کند برای ادامه زندگی. من هم مثل همه آدم های داغونی که خریت می کنند و حواسشان نیست که چه کاری را نباس بکنند و چه کاری را باید، شروع کردم به انجام یک سلسله حماقت های متوالی. هر قدر الآن فکر می کنم نمی فهمم چی پیش آمد که قرار شد به یه رابطه طولانی مدت فکر کنیم و من تلاش کنم که به همون شهری برم که او به آنجا رفته بود. می دونستم که این انتقال خودش کم کم 5-6 ماه طول می کشه. قرار بود بعد از منتقل شدن من، شروع کنیم به رابطه ای هدفمند و بعد از 6-7 ماه به هم جواب بدیم که آیا همدیگه رو می خواهیم یا نه؟ از همین چیزی که تعریف کردم حماقت فوران می کند، می دانم. اما من حال بوکسور ناک اوت شده ای رو داشتم که کسی زیر بغلش رو گرفته بود. حالا به خودم حق می دهم و دلداری! و عذاب وجدان که چرا بویسدمش. پری دریایی ای که هرقدر زیبا بود و موفق، نابالغ بود و عجول. می خواست از روز اول همونقدر دوستش داشته باشم که آدم قبلی رو دوست داشتم. در جریان رابطه قبلی ام بود و بارها گفته بود که خیلی طرفت را می خواهی. هربار لبخندی زده بودم که بیشتر از آن چیزی که فکر می کنی. حالا می خواست خودش جایگزین شود. هرقدر توضیح می دادم بدبین تر می شد. تا جایی پیش رفت که به این نتیجه رسید که از رابطه گذشته ام بچه دارم. آتویی که نمی گذارد از رابطه قبلی کنده بشم. گفت نیت کردی من رو بدبخت کنی. این را جدی می گفت و من حالا بارها خودم رو لعنت می کنم که حیف اون همه انرژی. باید می گفتم آره، اتفاقن بچه مان خیلی هم خوشگل است. اگر نمی تونی باهاش کنار بیای برو از زندگی من بیرون. اما آن زمان، من که خسته شده بودم و بی تفاوت به همه چیز، زمانی که حوصله ام رو سر برد و گیر داد که من باید از ماجرای شما سر دربیارم و خودم بفهمم که چیزی بین شما نمانده، شماره اش را به پری دریایی دادم. آلبوم حماقت ها داشت به شکل منحصر به فردی کم کم تکمیل می شد. بعد پشیمان شدم. چند بار گفتم این کار رو نکن و تماس نگیر. دلیلی ندارد. ما هنوز تکلیف خودمان معلوم نیست. با اینکه هیچ وقت مستقیم نگفت، جوری صحبت می کرد که انگار بعد از اینکه نقل مکان کردم و هم رو شناختیم، در آخر کار برای اینکه خیالش راحت بشه، با او صحبت می کند. فکر می کردم می شود 1 تا 1 و نیم سال دیگه و تا اون زمان خودش بیخیال خواهد شد. فکر نمی کردم که آدمی که می خواهد از طریق دیگری از من مطمئن شود را باید عطایش را به لقایش بخشید؟ نمی دانم. وقتی یه عصر زمستانی گفت که تماس گرفته است، مبهوت ماندم. عین سگ پشیمان که چرا شماره را داده بودم بهش. رابطه ما همان شب تمام شد. همان ساعت. به این نتیجه رسیدم در تنهایی خودم آرامش بیشتری نهفته است تا نجات یافتن توسط دیگری. هنوز هم می گم ای کاش نمی بوسیدم اش تا مجبور نشم برای رفع اتهام از اینکه "تو از تنم سوء استفاده کردی"، این همه باج ندانم کاری بدهم.
3.       خوبی اینجا و خانه قبلی این است که می توانم بگویم نزدیک 9 سال است به شکلی ثابت، هرازگاهی، خاطره می نویسم. بعد ها شاید همه اش را پرینت کردم. سیمی شان کردم. بعد هم احتمالا از ترس خوانده شدن بیاندازمش در آتیش و روش چای زغالی دم کنم.
4.       بعدها اگر خواستی، تو هم برایم تعریف کن که چطور شد 2-3 ماه بعد از آن خدا حافظی کوتاه، اینچنین درگیر مردی دیگر شدی که تا امروز ادامه پیدا کند؟ انصاف بود که من این همه تند و بی سر و صدا، ظرف کمتر از 2-3 ماه، تمام شوم؟!
5.       شب آرامی است که نم نم از نیمه می گذرد. نسیم خنک ملایمی می وزد. پائیز است. شالم را بالا تر می کشم. شال سرخم** را. در راه خانه قدم می زنم. خانم "میخانه" (Whinehouse) می خواند: "ما فقط در کلام خداحافظی کردیم و من صدباره مردم! تو به سوی او بازگرد و من به سوی خودمان باز می روم...". او زمانی که "اُور دوز" می کرد، غمگین بود و داشت خودش را از بین می برد، و یا سرش گرم شده بود و کسی دور و برش نبود که مواظبش باشد تا زیادی تزریق نکند، زیادی نخورد، یا مثل "میا" ی پالپ فیکشن، یهو اون همه کوکائین نکشد توی دماغش، لابد فکر نمی کرد که "میدل ایسترنی" در زیر آفتابی های نیمه شب خیابان "برایرکلیف"، جایی که شب های اتوبان مدرس تهران را یاد آورست، در حالی که قدم می زند و به سیگارش پک می زند، در تنهایی خود، درست زمانی که فقط سایه اش همراهش است، منطبق بر مرام او با آهنگش "اُور دوز" کند...
*در فیلم شکلات، دختر 7-8 ساله ی جولین بینوش با پسری در مدرسه دعوایش می شود. پسرک او را مسخره می کند که مادرم می گوید مادرت یک روسپی است! دخترک خیلی منطقی می پرسد که چرا باید یک چنین فکری کند؟ پسرک جواب می دهد که چون تو پدر نداری. دخترک توضیح می دهد که من پدر دارم، اما ما نمی دانیم که او کیست!
**شال سرخ یکی از عزیزترین دارایی هایم است.

۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه

پدر ژپتو جان، مایه ی ماهی شکم پر یه صلوات ئه!!

1.       تلفن چند باری زنگ می خورد تا می رود روی پیغامگیر. فکر می کنم که لابد رفته به قول خودش "دست نماز" بگیرد. به وقت تهران الآن زمان غروب های زودهنگام پائیزی است. بار دوم که تماس می گیرم گوشی را بر می دارد. از همان اول شروع می کند قربان صدقه رفتن. اسم کوچکم را با پیشوند "دکتر" صدا می کند همیشه. از همان ترم اول مدرسه پزشکی. من و خواهرم نوه های عزیز کرده ایم. چون مادرم را دیدیم که بی دلیل دوست اش دارد و شبیه او شدیم. اصلن مگر می شود به جز این؟ برای دیگر بچه هایش می شود....
از حال و احوالش می پرسم. از اینکه با واکر چطور تا می کند. شب ها باید 4-5 نوبت تا دستشویی برود با واکر. درد دارد جای اینترنال فیکساتور پلاتینی.
بهش می گم که امتحانم کمتر از یک ماه دیگر است. می گه دلت شور نزه. قول می گیره ازم که حمد بخونم و به خودم فوت کنم. می گه همیشه در حال دعا کردن من است. تشکر می کنم و می گم که خیلی احتیاج دارم به دعاهایش. با اینکه صادقانه این را می گویم اما نمی داند من آدمی که چند سال پیش می شناخته نیستم. به یک پایه های محدودی معتقدم و حالا بیشتر نمی دانم. من که نادانم به معنای واقعی کلمه، فقط می دانم که به احتمال بسیار زیادی متافیزیکی وجود دارد. نمی دانم ماهیتش چیست. هیچ دلیلی نمی بینم باقی آدم ها به آن متافیزیک که اسمش را گذاشتم خدا، معتقد باشند. اتفاقن فکر می کنم آدم ها بیشتر حق دارند بی اعتقاد باشند تا با اعتقاد. من فقط به دلایل کاملا شخصی به وجودش مظنونم.
فکر می کنم اگر خدایی هم باشد، اگر هم "دین سیستماتیک"ی آمده باشد از جانب او، جنسش از جنس آنچه است که مادربزرگم دارد. اولویت دین مادربزرگ، آنجور که او را شناختم، عافیت خواستن برای همه آدم هاست. از میان رفتن خوی وحشی گری و برتری جویی و زائل کردن حق دیگران، آدم شدن. اینکه همه شنگول باشند و کمتر غصه بخورند. اینکه تا می توانی به کسانی که مشکلی دارند، کمک کنی. مادرم وقتی بلند بلند دعا می کند، اول دعاهاش می گه اول برای همه جوون ها، بعد برای جوون های خودم. این یک فرهنگ است که نمی دانم از دین سیستماتیکی* مانند اسلام آمده یا از خوب بودن آدمها به ذات یا از ملغمه ای از هر دو.
حالا می دانم که دینی که کشور گشایی کند، آدم ها را به زور شمشیر و تجاوز به مرامی نزدیک کند، دینی که قرار باشد برایش جوی خون راه بیافتد، زن ها زجه بزنند و مردها از ترسش توی خونه ها قایم شوند، هیچ ماهیت متافیزیکی ندارد. کاملا زمینی است و فرآیندی برای ارضای غریزه قدرت. متاسفانه در کارنامه اکثر دین های سیستماتیک چنین سابقه ای به کرات به چشم می خورد.
فکر می کنم دین، مرام، مسلک یا هر فرآیند سیستماتیکی مستحق کمتر از نفرتی عمیق و بی انتها نیست، اگر که رئیس قوه قضا اش، جواز قتل آدمی را بدهد به خاطر اینکه گفته آدمی که n هزار سال قبل معلوم نیست اصلن بوده یا نبوده، از شکم ماهی بیرون نیامده، یا با نام اش یک مشت آدم که به هیچ احدالناسی پاسخگو نیستن، دختری را در انفرادی نگه دارند چون گفته که زن ها حق دارند بروند والیبال رو از نزدیک ببینن، یا شخصی که خودش را متولی دین مسلمین جهان می داند، یک زن و دو پیرمرد را به بی هیچ محاکمه ای و همونجور که یه بار پروستات اش عود کرده، در پی عود "هوسی" یا "منفعتی" یا "کینه ای"، نزدیک به 4 سال توی خانه شان محصور نگه دارد.
2.       من فکر می کنم اگر آخرتی باشد و حساب رسی ای، آدم ها فقط باید یه یک چیز جواب بدهند، اینکه چرا و چقدر به دیگر آدمها آسیب رساندند و حقوقی را از آنها گرفتند؟ فکر می کنم اگر چیزی به نام دین سیستماتیک باشد، هدفش تنها مهربان تر شدن آدم ها با یکدیگر و رواج اخلاق است. من هم اگر در ایران بودم شاید بابت این اعتقادم با حکم مستقیم فرد اول قوه قضا زندگی ام محتوم به اتمام بود.
3.       روزهای مزخرف شاخ و دم ندارند. وقتی صبح چشم نمالیده، خبر ویزا ندادن به "ح" با وجود شرایط ویژه اش و اعدام آدمی به خاطر شکم ماهی ادغام می شود با عذاب وجدان تند حرف زدن با خواهرجان و غم ناشی از خواندن نوت هایی که حکایت از این دارد که دیر زمانیست که تمام شده ای.
*"دین سیستماتیک" یا "Systematic Religion" به راحتی در این مملکت کفر قابل نقد است. حتی توسط آمریکایی های مذهبی. اعتقادات آدمها اما تا زمانی که در زندگی دیگران (من جمله کودکان، مینوریتی ها، سالمندان و ...) خللی وارد نمی کند، همواره دارای هویت بوده و با اینکه می تواند برای دیگری اصلن محترم نباشد، آزادانه اجازه بروز می یابد. در Chapel بیمارستان، جانماز هم پیدا می شود. از جلوی درش هم کسانی رد می شوند که همه این بساط را مزخرف می دانند و ابایی هم از بیانش ندارند.

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

Behave baby, behave

1.       ملیحه اس ام اس داد که: " دوست داری تو اتاق تو را هم اسپری کنم؟". رفته بود یه "پستی ساید" فروشی معتبر و دستور العمل نابودسازی کک ها رو گرفته بود. چون اعصابم از دست کک ها و ملیحه و گربه های مگس اش* گه مرغی بود، بلافاصله بُل گرفتم از پیشنهادش و گفتم ممنون می شم اگر این کار رو بکنی. البته اگر وقت ات را نمی گیره و خسته نمی شی. گفت که نمی شه و من هم کمی دلم خنک شد که باید دلا شود و زیر تختم را اسپری کند. دل خنکی ام بیش از 5 دقیقه طول نکشید البته. عذاب وجدان گرفتم که دلیلی نداره که او کار من رو انجام بده. برآیند احساساتم در مورد ملیحه، دلسوزیست. زن ریزه پیزه ی خسته. 2-3 روز پیش صبح با فحش های کاف داری که دخترش توی اتاق بغلی نثارش می کرد از خواب بیدار شدم. ملیحه هم آهسته و با صدایی که نمی شنیدم، لابد سعی داشت دختر قاطی کرده اش رو آروم کنه. اون سری ساعت 12 شب کلید رو انداختم توی در و رفتم تو. دیدم در حال واررسی نامه های واصله است. تا من رو دید با صدای جیغ مانندش گفت: "هِلو اِستِرِنجر!". خندیدم و جوابش رو دادم. عذر خواهی کرد بابت کک های جهنده ی بیشمار. گفتم خواهش می کنم. چندمین باری بود که حضوری و اس ام اسی معذرت می خواست. من هم هربار بهش گفتم خیالی نیست. در حالی که واقعن خیالی هست و هر دو پاهام تا بالای مچ سوراخ سوراخ شده اند و با طاعون دو بند انگشت فاصله دارم (خالی بندی، البته فقط در مورد فاصله ام با طاعون). مهربان است با من. لابد برای اینکه عن بازی در نیاوردم و عربده نکشیدم که کک ها جزو کانتراکتمون نبودند زنیکه. تا به حال فقط لبخند زدم و در مورد بوریک الکل و فرقش با بوریک اسید و پستیساید های گیاهی نظر کارشناسی داده ام.
2.       با اینکه وقت مثل اسب لجام گریخته در گذر است و من را می رساند به موعد امتحان، با نوشتن می خواهم به امتحان بفهمانم که به هسته هایم هم نیست که داری نزدیک می شوی. در حالی که واقعن هست. من فقط با امتحان و ملیحه رودربایسی دارم! و بدبختانه این را هم من می دانم، هم ملیحه هم امتحان!

*توی نوار "گربه های اشرافی" که همراه با نوار "علیمردان خان" و "سه بچه خوک" و "شهر موشها"، پانصد و بیست و سه هزار دویست نود هشت بار گوش دادم، "گربه مگس" فحش یکی از گربه ها بود به اون یکی که شاشیده بود به نقشه شان که الآن یادم نیست چی بود!

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

آدم هایی که می روند جنوب

1.       روز دهم فی الواقع که "روز واقعه" است! نه تنها به اعتقاد جناب بیضائی، بلکه همچنین بر اساس الگویی که فیزیولوژی قلب و ملحقاتش عمل می کنند. دقیقا روز دهم زمانی است که عضله قلبی که دچار آنفارکتوس شده و حالا در حال ترمیم است، به راحتی جر می خورد! توضیحش مفصل است که چرا؟ اما علت اصلی اش در این خلاصه می شود که بافت ترمیمی به شدت ناپایدار است و عروق تازه ای که در حال تشکیل اند، ناپایدارترش می سازند. به هر حال بخش مهم و تلخش این است که این اتفاق می افتد و در کسری از ثانیه خون با فشاری حدودا یک و نیم برابر آنچه که زمان گرفتن فشار خون بر اثر پیچیده شدن کاف دور بازو احساس می شود، وارد پرده مقاومی می شود که دور قلب را فراگرفته است. خون وارد می شود و جایی برای خارج شدن ندارد. قلب تحت فشار قرار می گیرد و حفره هایش رو هم می خوابند. فشار افت می کند و نفس تنگ می شود؛ و 3-4 دقیقه بعد حیاتی به اتمام می رسد. مشابه همین اتفاق برای "آئورت" در حال ترمیم خانم "فیش" افتاد. همان سناریو تکرار شد. با این تفاوت که پرسنل "آی سی یو" آمده بودند که داروهای نیمه شبش را به او بدهند و نمونه های لازم رو به آزمایشگاه بفرستند. ناگهان آژیر مونیتور جیغ می کشد و در عرض 5 دقیقه 2 لیتر خون از "چست تیوب" خانم "فیش" خارج می شود. تا پرسنل به خودشان بیایند، او در شوک است و دقایقی بعد خطوط صاف می شود. ماساژ قلب شوخی است. به جای خون نسیمی ملایم در عروق خانم فیش به جریان افتاد چون شوربختانه همه خون های خانم فیش حالا در تانکر چست تیوب اش هستند. یادم میاد ازم پرسیده بود که آیا فردا صبح قبل از عمل من رو خواهد دید یا نه؟ یکشنیه شبی بود که رفته بودم به اتاقش تا داروی "اینوستیگیشنال" رو بهش بدم. نیت کرده بودم که تا آخر های شب بمونم توی بیمارستان و درس بخونم. او رو ساعت 6 فردا صبح اش روانه اتاق عمل می کردند. بهش گفتم اگر قبل از عمل هم شما را نبینیم حتما در زمان "فالو آپ" موقعی که برای ویزیت روز سی ام مطالعه و ویزیت سرپایی بعد از عمل به کینیک بیایید، حتما ملاقات تان خواهم کرد... سلام دوران تمام شدن آدمی هایی که تا دو روز پیش در برابرت با تو صحبت می کردند و همه اعتماد و امیدشان به تو بود.
2.       خانم "فیش" بیمار خوشحال دو بیماری بود که به تازگی وارد مطالعه کرده بودیم و جراحی باز آنوریسم داشتند. بیمار بدحالمان، خانم "پرایس" جدا بدحال است. کسی به بهبودی اش امیدی ندارد و با خانواده اش صحبت کرده اند که احتمالا زنده نخواهد ماند. انگشتان دست و پایش سیاه شده اند. اگر بماند هم انگشتانش نخواهند ماند. "جینی" می گوید: "Her digits are falling off". رنگ پوستش عوض شده و درجاهایی که تحت فشار نیست لکه های تیره برداشته. زخم جراحی اش دارد باز می شود. همان زخمی که شبیه گاز گرفتگی کوسه سفید است را می گویم. جنوبی های پر از "اسلنک" است محاوراتشان. "جینی" می گوید: "She is rapidly going south". و من می گویم: "Crap"!
3.       توی این یه ماه من تصمیم گرفتم که جنوبی ها آدم های خونگرمی هستن*. یکی اش همین "جینی" هم اتاقی و همکار است. در حال حاضر به عنوان یه آدم تازه وارد رابطه خیلی خوبی با هم داریم. زن حدودا 43-44 ساله ای هست که پس فردا رسما طلاق خواهد گرفت. امروز گفت که آخرین روزی است که متاهل است. حلقه اش را نشان داد و بغض کرد. چشمها و پوست سفید صورتش قرمز شدند. پشتش رو مالیدم و بهش گفتم با این کارم در تلاشم همه آرامش ها رو از پشت قفسه سینه اش بفرستم به سمت قلبش. کمی خندید، ولی غم تموم شدن رابطه هنوز دارد تا کامل به پایان برسد. حقیقت این است که با همه تلخی هایش، درد تمام شدن رابطه های با ارزش، از درد خانواده خانم فیش، از دلهره و غم زنان ایزدی، اضطراب آواره های سوری، رنج زندانی های سیاسی و ترس از آمدن فصل سرمای بچه های کار خیابان مولوی بیشتر نیست.
*جمله ای که نوشتم می تواند ترجمه "During the last month, I have decided that people from the south are friendly" باشد. اینجا یکی از افعالی که برای "به نتیجه رسیدن" به کار می رود، "to decide" است. مثلا وقتی می گویند:"We decided that she is going to tell the whole story"، به این معنی است که "ما به این نتیجه رسیدیم که او تمام ماجرا را تعریف خواهد کرد". یا جمله ام درباره جنوبی ها در اصل باید این باشد: " توی این یه ماه من به این نتیجه رسیدم که جنوبی ها آدم های خونگرمی هستن." اما برای من خارجی لذتش بیشتر است تا این فعل را به شکل "سبه متعدی" اش استفاده کنم.
پی نوشت: قسمت های ابتدایی را روزهای قبل تر نوشتم. امروز صبح تخت خانم پرایس در آی سی یو خالی شد و اتاقش را اسکراب کردند....