۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

گفتا به دلربايي ما را چگونه ديدي؟

گفتم به از ترنجي، ليكن به دست نايي...

گور باباي تاثيرات نيكوتين نيمه شبانگاهي!
سلامتي آناني كه زود به زود آدمهاي زندگي شان عوض مي شود...

استعدادهای مشترک خانم Lee و شوهر سابق Kathleen

خانم Lee زن 85 ساله ای است که قرار است اسباب کشی کند. بچه های خانم لی که مدتهاست با او قهر اند، حتی سراغ او را هم نگرفتند چه برسد که بیایند و کمکش کنند. آنها به خیال خودشان نیت کرده بودند تا دهن خانم لی را سرویس کنند و به غلط کردن بیاندازنش. ولی بی خبرند که این باسن خود آنهاست که عن قریب صدمات جبران ناپذیری را متحمل خواهد شد، چراکه همانطور که خانم لی اینقدر پولدار است که خونه یک میلیون دلاری با view ی خدا دم دریاچه اجاره کند، حتما پولش می رسد آدم اجیر کند که برایش تو اسباب کشی کار کنند. من یکی از آن اجیر شده ها بودم. شنبه و یکشنبه ام را گذاشتم و 240 دلار کاسب شدم. بدین ترتیب سعی کردم یک سوم پولی که سر استپ یک به فاک دادم را جبران کنم. حالا همه عضلات دو طرف ستون مهره هام درد می کنه و عضلات پشت پاهام گرفته. همه اینها به این دلیل است که من یک آدم وسواسی هستم که فکر می کنم باید دقیقن به ازای پولی که می گیرم جون بکنم و یه وقت هیچ کم و کسری نذارم. این رو اخیرا متوجه شدم. در دسته بندی های اختلال های شخصیتی، من جزو دسته سومی ها هستم. همان هایی که آدم های "worried" ای هستند. شامل تیپ های Avoidant، Dependent و Obsessive- Compulsive. همین آدم های وسواسی مثل من مغز هایی حفره حفره درست مثل پنیر سوئیسی دارن. حفره ها به جای اینکه با کاه یا گچ یا هوا پر شده باشن، با perfectionism و دسته بندی کردن و مرتب ساختن اشباع شده اند. این آت و آشغال های مذکور بقیه مخ آدم های وسواسی که مثل آدمیزاد از نورون های زیبا و مامانی درست شده است را می جوند و نهایتا از آنها آدم هایی می سازد که همه اش امتحانشان را عقب می اندازند و برای اینکه یک خری شوند، احساس می کنند که باید حتما مهاجرت کنند به آن کله دنیا، و برای جبران شدن پولی که به چاه فاصلاب هدایت کرده اند روی هم رفته 17- 18 ساعت از وقت عزیز روز تعطیلشان را عین یابو کار می کنند و حین کار کردن در عوض اینکه همان یابو سرلوحه کارشان باشد -که جایی می ایستد و نشخوار می کند- کله شان را پایین می اندازند و فقط بار می برند که دلار های حلال طیب طاهر نصیبشان شود. از خانم لی می گفتم. این خانم لی با اینکه صاحاب کار من و است و من نون و نمک اش را خوردم و همبرگرش را لمباندم مشت مشت چیپس مکزیکی اش را فرو می دادم، اصلن و ابدن آدم قابل ترحمی نیست. آدمی است که گوشت تلخی را به حد اعلی رسانده و از همه مهمتر آشغال جمع می کند. و وقتی من می گم آشعال به ریش مرلین قسم، منظورم در حد یک وانت آشغال نیست، منظورم در حد دو کانتینر آشغال است. فقط کم مونده که خانم لی علف های توی باغچه اش رو کلکسیون کند. من در عمرم آشغال جمع کن زیاد دیده ام اما این مورد یک مورد exceptional به حساب می آید. از ظروف شکسته تا تیرو تخته پوسیده تا ساعت های از کار افتاده تا تلفن های آنالوگ بی receiver تا 500 هزار تا دورین عکاسی که الان فیلمش گیر نمیاد تا شن کشی که نصف دندونه هاش از جا در اومده تا مجسمه های بی کله تا رسید های مالیاتی دهه 70 شوهر خدا بیامرز تا آلات موسیقی ترکیده تا کاتالوگ همون تلفن آنالوگ ها، همه و همه رو انبار کرده بود. من حتی قویا احتمال می دم که قارچها و مایت هایی که روی آشغال ها در انبار و گوشه و کنار خانه اش رشد کرده اند، ریشه موهایش را جویده باشند و او حالا مجبور است کلاه گیس تابلو سرش بکشد. در مجموع همه چیز دست به دست هم داده تا او را به یک عدد آدم جیگری تبدیل کند. 100 بار با Kathleen که حدودا 50 ساله است و رگ و ریشه ای ایتالیایی دارد و به قولی agent اش محسوب می شود دعوایش شد که چرا اموال من رو دارین می ریزین دور. کاتلین تراپیست است و تریپ انرژی مثبت و موزون بودن با طبیعت و غذای ارگانیک دارد. علاوه بر این که معتقد است خانم لی گه می زند به انرژی مثبتی که در هوا موج می زند، او را شخصیتی نارسیسیستیک می داند و می گوید دلوژن خود بزرگ بینی دارد. وقتی که داشت من رو تا دم خونه می رسوند گفت که او فقط در صدد تصاحب کردن است. فقط می خواهد همه چیز را به ملکیت خود در بیاورد و اهمیت ندارد آن چیز طلای 18 عیار است یا تاپاله گاو! مالک بودن بر تاپاله گاو حس خوب خود برتر بینی را به او منتقل می کند تا شاید طرد شدگی از طرف بچه هایش را کمی بر او بپوشاند. کاتلین جالب آنالیز می کرد آدم ها رو. از همسرش هم برایم گفت. او از همسرش هم به همین دلیل جدا شده است. چون او هم عادت زشت ریدن به انرژی مثبت پیرامونش را داشت. روز دوم که قرار شد من رو قبل رفتن به خونه خانم لی برداره و با هم بریم اونجا، توی ماشین این ها رو برام تعریف می کرد. گفت که به شوهرش هشدار داده که کمتر به انرژی ها مثبت بریند وگرنه خودش می داند! اما او نه تنها وقعی به این مهم ننهاد، بلکه رفت و با یه دختر 25 ساله خوابید. اون زمان بود که خانم کاتلین تصمیم گرفت که با چوب پنبه تمام منافذ شوهرش را مسدود کند تا دیگر نتواند بیش از این طبیعت را آلوده کند!!! مدت کمی بعد، احضارنامه دادگاه برای انجام دادن مراحل قانونی طلاق میاد دم در خانه شان. مردک که مبتلا به سرطان کلیه بوده زنجه موره می زند، اما دیگر فایده ای ندارد. کاتلین به گفته خودش هنوز هم دوست صمیمی شوهر سابق است. مثلن قرار است هفته بعد بروند مایو کلنیک و بعد از معاینات و آزمایشات تکمیلی او را وارد لیست انتظار دریافت پیوند کلیه کنند. و حدس بزنید کی قرار ئه به او کلیه بدهد؟ خواهر خانم کاتلین چون کلیه ای compatible دارد. می گفت دکترهای مایو حاضر شدن مجانی هر دو کلیه های شوهرش رو در بیارن چرا که به گفته آنها شوهرش علاوه بر قابلیت ریدن به موج های ظریف انرژی در هوا در داشتن سرطان کلیه هم آدم منحصر به فردی است. سرطان هر دو کلیه اش رو نابود کرده بود، بدون اینکه به جاهای دیگه بدنش متاستاز بدهد. بعد از برگشتن از مایو قرار است یک ملک ییلاقی با شوهر سابق صاحب کلیه نو شده اش به صورت شراکتی بخرن و تابستون ها رو با دخترهاشون در اون ملک بگذرونن. می گه: "پارتنر آینده من باید متوجه بشه که من دیگه با تیم تریپی ندارم و فقط به عنوان یکی از معدود آدم هایی که در این دنیا اینقدر من رو خوب می شناسه دوستش دارم. اما دیگر اصلن به عنوان یک پارتنر بهش فکر نمی کنم". بهش می گم: "حتما همچین آدمی که اینقر با ظرفیت باشه پیدا می کنی!". خلاصه می خوام بگم، کاتلین شخصیتی خیلی جالب و باحالی داشت. شاید به همیین جهت خر کیف شدم وقتی به من گفت تو آدم funny ای هستی و چقدر خوب که با تو آشنا شدم. من هم به جای اینکه بگم اجداد کاف دارت funny هستند، لبخندی به پهنای صورتم زدم و تشکرکردم که اینقدر به من لطف دارد. چرا که فانی بودم کردیت خوبی است. شومن ها از خودشان و همه کس و کار زنده و مرده شان مایه می گذارند تا ملت فکر کنند که چقدر فانی هستند. روز آخر به من گفت که من باید تو را به فرامرز و لوسی معرفی کنم. فرامر ایرانی 25 سال آمریکا مانده ای است که شغل resource manager ی دانشگاه را دارد. لوسی هم دختر آخرش است که Kinesiology می خواند و می خواهد برود تایلند ماساژ یاد بگیرد. من هم گفتم: "خوشحال می شوم که با لوسی آشنا شوم" و بعد از کمی مکث اضافه کردم: "والبته با فرامرز!"...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

رنگ آشنای چهره ات پیدا نیست

1.       در آغوشم گرفتم اش. از روی زمین بلندش کردم. مثل همیشه آسون بود. اینکه اینقدر خوب بازوانم به دور حجم تنش چفت می شود باعث شد تا تناسب مان را در دلم تحسین کنم. زمان هایی پوست تن آدم fresh ئه. مثل ساعتی بعد از دوش گرفتن. وقتی که رطوبت استحمام و حرارت بعد از اون از میان رفته، پوست تن خنکه و هنوز بوی شامپو و صابون می ده. اگر محکم نگه نداری اش پوست لطیف اش مایه ی کاهش اصطکاک می شود. به راحتی سر می خورد. باید سفت بغلش کنی و بچسبانی اش به خودت. کمی بعد روی تخت نشستم. آهسته دراز کشیدیم. داشتیم صحبت می کردیم. نمی دونم دقیقا از چی؟ زمانی که دراز کشیده بودیم، -من دراز کشیده بودم و او روی من و کمی بالاتر- سرم رو باید کمی به عقب خم می کرم تا چشمانش رو ببینم. شاید داشتم ظرافت های زنانه اش را برایش توصیف می کردم یا سر موضوعی شوخی می کردیم. وقتی از خواب پریدم، هرقدر که فکر کردم به یادم نیومد راجع به چی صحبت می کردیم. چهره اش هم اصلن به خاطرم نموند. آدم آشنایی نبود به نظرم. قدیم ها توی این جور خواب ها فقط یک نفر بود و بس. حالا زنی که چره اش معلوم نیست و در خواب می دونم که نمی شناسمش. منظورم اینه که تازه با هم آشنا شدیم و پارتنری قدیمی به حساب نمی آید. از اون دست اوقات خوش قبل یا بعد از خوابیدن بود. زمانی که تن ات قراری گرفته است و بیشتر آغوشش را می خواهی تا پیچ و تاب های عاشقانه را! یادمه حتی نگاه هیز من به جایی غیر از برجستگی های زنانه اش بود. به چشمانی که حالا شکلش یادم نیست...
2.       دو هفته است شنبه شب های می رم و در Union South فیلم می بینم. فیلم ها روی پرده سینما نمایش داده می شن. اکثرا فیلم های روز. فکر می کنم بخشی از پروژه فرهنگی دانشگاه باشه که این فیلم ها رو مجانی برای دانشجو ها نشون می دن. البته اصلن چک نمی شه که دانشجو هستی یا نه. تعمدا این کار رو نمی کنن و می ذارن هرکس خواست بیاد و فیلم رو ببینه. هفته قبل Wolf of Wall Street را دیدم و هفته قبل ترش Philomena. Her و 12 years a Slave هم در راه اند. این هفته می رم و Omar را می بینم. Philomena روایتی از کلیسای کاتولیک است و راهبه هایی که غلبه ای بیمار گونه بر رابطه تنی شان نداشته اند. آنها از آدمی که دیگر هیچگاه به جز بار اول در زندگیشان ندیدند، باردار شده اند. نباید فیلم را لو بدهم، همین قدر بگویم که فیلم از دید یک مستندساز حرفه ای روایت می شود و ناقد است به دگماتیسم و تفرعن مذهبی که گاه حتی توسط قربانیان خود نیز تبرئه می شود. از فیلم خوشم اومد. اگر می شد آرشیوش می کردم برای خودم قاطی باقی فیلم هایی که دوست داشتم. Judie Dench عالی بازی می کند. داستان روانی دارد و به جز آخر فیلم که قربانی خشونت مذهبی به شکلی اغراق آمیز کرده آزاردهنده خود را می بخشاید، فکر می کنم به داستان ایراد دیگری وارد نیست. پر است از شوخی هایی که از بریتانیایی های سنتی سر می زند. Wolf of Wall Street به نظرم بیشتر فیلمی سرگرم کننده بود. اسکورسیزی شاید فقط دنبال box office بوده است و بس! یکبار دیدنش خالی از لطف نیست. البته شاید فیلم عامدانه خواسته بورس بازان رو یک مشت آدم کلاش و کلاه بردار نشون بده که ته پول و مشروب و سکس و مواد مخدر را در می آورند. نمی دونم چقدر واقعی است این دیدگاه و البته چقدر عمدی؟
3.       نشستم ایمیل های سفر دوم ام به آنکارا برای گرفتن ویزا رو خوندم. از جایی دیدم اعصاب ناقصی دارم، چه کاریه؟! رسومی دارد این زمانه! هی داد و بیداد!
4.       در روز 5-6 ترک پلاس هستم. بدن درد دارم و آب دماغم آویزان است. عین کلاته خیجی ها که با یک دوز نالوکسان به اسهال می افتند. در راستای حفظ تتمه همان اعصاب ناقص در تلاشم کمتر آنجا پیدام بشه. این چند روز به جز یک سر کوتاه نیم ساعت، سه ربعه در این امر خطیر موفق بودم. طبیعتا که وقتم آزادتر شده. از روی یک feed reader اخبار را دنبال می کنم. کورس عقب نماندن از جاکشی بر قرار است. رئیس سازمان زندان ها و برخی نماینده های کمیسون امنیت مجلس. یکی نیس بگه وقتی پور محمدی فتوا داده که برین ملت رو تو خونه هاشون قیمه قرمه کنین، اون وخت درکی از کبودی و ضرب و شتم داره عاخه؟ شماها عقلتون گرد شده پس کله تون آیا؟ رئیس سازمان زندان ها رو هم مثل سگ دست آموز گوشت لذیذ تر بهش دادن بابت سپاس از خدمات شایان. حکایت مرتضوی و دوستان است دیگر. رسما فیلم گرفته اند که ما اینیم!!! شاش همه سگ های عالم تو روح نامرد مزدور.
5.       چپ می رم، راست میام، از آپریل اجازه می گیرم و شکلات هایی که برای تولدش خریدم رو دونه دونه می خورم. مختصر همت کنم تا فردا پس فردا تموم شده اند. اگر کمی برايم جذاب بود، شاید یک جایی لابه لای ردیف کانترهای سنگی آزمایشگاه می بوسیدمش. با اینکه اعتماد به نفس خسته ای دارم، فکر می کنم که از من خوشش می آید. شاید هم متوهمی بیش نیستم و چند بار به رویم خندیده و پر رو شده ام. شاید اگر صورتم رو جلو ببرم، با دستان تپل اش چنان بخوابونه توی گوشم كه برق از سه فازم بپره. اینقدر به شرایط موجود مسلطم که برایم سناریو های مختلف احتمالاتی برابر دارند! به هر حال خودم هم می دانم همه این حرف ها مزخرفند، حقیقت این است که الیوم، دلم کسی را نمی خواهد...

۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

مکالمات شبانه ام با فارست گامپ

دیشب از بسکتبال برگشته بودم. انگار انجمن کودکان کار است که منتقل اش کرده اند به 5شنبه شب ها. جایی است که در خوشی و ناخوشی ام ترکش نکردم. هر دو آرامش بخش اند و حال و هوا عوض کن. خسته بودم و جلوی تلویزیون ولو شده بودم. فکر می کردم که با این غذای مونده ای که دقایقی قبل خوردم اگر مسموم بشم حوصله تا اورژانس رفتن و معطلی اش رو اصلن ندارم. و اینکه بهتر است برم بقیه تست هایی که زده ام رو تصحیح کنم. کانال تلویزیون رو که عوض کردم "فارست" داشت به "جینی" می گفت: "You know that I would not ever hurt you Jenny!". تام هنکس هنرمند با صدای یک احمق ساده لوح این کلمات را ادا می کرد. احمقی که دوست داشتنی و رقت انگیز است. میان حرفشان پریدم که: "فارست عزیز، جینی ها دنبال گزینه های جذاب تر اند این روزها. من می دانم که چه حالی داری، فقط بگذار برود..."

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

Lactating Boobs

1.       Becky (که البته برای خودش جراح غددی است و دیرکتور فولشیپ جراحی غدد است و اسوسیت پروفسور است و چون اینجا ملت حال می کنند با اسم کوچکشان صدا بشوند، این است که همه بهش می گویند Becky) داشت در مورد درمان Graves’s با radioactive iodine صحبت می کرد و ارتباطش با دوران شیردهی. 10-12 نفری می شدیم که دور میز کنفرانس نشسته بودیم. همونجور که ما در زبون خودمون وقتی می خواهیم یک fact را توضیح بدهیم رایج تر است که از سوم شخص مفرد استفاده کنیم (مثلا می گوییم هرکس سیگار بکشد ممکن است مبتلا به سرطان گردن رحم شود) اینجا می توانی fact را با استفاده از ضمیر دوم شخص مفرد بیان کرد (مثلا اگر سیگار بکشی ممکن است سرطان گردن رحم بگیری).  David با تردید پرسید که آیا در گاید لاین ننوشته که وقتی ید رادیواکتیور داده می شه نباس مادر تا 6 ماه شیر یده؟ Becky هم با تاکید گفت: "No, You have to take radioactive iodine 3 months after you stop breast feeding"!! من مذکر ایرانی ذهنم به جایی رفت که ذهن David رفت. او جواب داد: "Well I have to clarify that I don’t have any breast"! سارا جواب داد: "You don’t have any lactating breast"! David کم آورد و Becky هم ادامه حرفی که می خواست بزنه رو فراموش کرد.
2.       دختری که در ویدئو پیانو می زد، نیم رخ زیبایی داشت. لباس دکلته بلند و قرمز پوشیده بود و انحنای زنانه شانه هایش در حالی که دستانش روی کلید های پيانو حرکت می کردند، بالا و پائین می رفت. لاغر بود و مثل اکثر اروپای شرقی ها بور. Reneta با کلامی جوییده جوییده گفت که لزبین است. گفت که زمانی که در لهستان زندگی می کرد، "نرمال" بود اما اخیرا متوجه شده است که تمایلات همجنسگرایانه دارد! از این طرز صحبت کردنش جا خوردم. برای خودم هم عجیب بود که به جایی رسیدم که اگر کسی چنین در مورد دگرباشان جنسی صحبت کند، جا بخورم. هنوز هم برای من چندش آور است که لبان مردی را ببوسم، اما این تماس نزدیکم با مردهایی که تمایلات همجنسگرایانه دارند، من را در راستاي داشتن برخورد عادی با آنان هرچه بیشتر از گذشته Desensitized کرده است.
3.       همه باطری های rechargeable ام در حال نابود شدن هستند. دو تا لب تاپ ها و ریش تراش و مجددا موبایل. بدترین تجربه ام از بدو ورود تجربه خریدن گوشی آشغال کنونی است.
4.       با خودم فکر می کنم در طول تاریخ مردان خیلی زنان رو آزار داده اند و حقشان را خورده اند. خیلی اوقات نگاه از بالا به پایین داشته اند و حقوق برابری برایشان قایل نبودند. هیچ شکی هم درش نیست. اما آدم متحیر می ماند از برخی که خودشان را فمینیست می دانند، زمانی که آوانس هایی به مردان می دهند که واضحن بر خلاف شعارهای فمینیستی خودشان است! فکر می کنم در این دنیا مردانی خیلی فمینیست تر از زنانی پیدا می شوند که نیت کرده اند حقشان را از برخی از امثال همان مردان فمینیست بگیرند. خوشمزه اش اینجاست که بر اساس باور آن مردان فمینیست (هرچند انگشت شمار)، حق و حقوق آن زنان فمینیست خیلی بیشتر از آن چیزیست که خود برای خود قایل می باشند. به قول آقای روباه ملای شهر قصه: "عجبا! حیرتا!"...
5.       به April می گویم که چه دوست داری برای تولدت بخریم؟ زل می زند بهم. می پرسم آیا این مرسوم است که از آدمی که قرار است برایش هدیه ای بخرید، بپرسید که چه دوست دارد؟...
دلم می خواست بهش بگویم: "می دانی؟ چه رسمتان باشد چه نباشد، من این گونه عادت کرده ام..."

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

زلزله ای که به جان روابط مدرن آدم ها افتاده است

1.       اینجا وقتی آدم ها قرار است از هم جدا شوند، آخر کلماتشان در زمان خداحافظی کشیده و با لحنی که حاکی از اندکی غم و بیشتر ناچاری است، تمام می شوند. می گویند "Byeeeeeeeeee" یا مثلا "See youuuuuuu". باید شنید تا منظورم روشن تر شود. انگار که: "ناراحتم از این بابت که داری می روی. دلم برایت تنگ می شود. اما می دانم که چاره ای هم نداری". آدم ها بهت حق می دهند که: "زندگی ات جایی دیگر است". یا مثلا: "با آقای فیلان ساعت 3:30 دقیقه بعد از ظهر قرار ملاقات داری و الآن ساعت 3 است". یا: "ساعت 11 یکشنبه شب است و تو باید فردا ساعت 8 سر کارت باشی". اینجا آدم ها مستقل ترند. از رفتن دیگری فرو نمی پاشند. یا بهتر است بگویم اینجا -با احتمال کمتری نسبت به آن فضایی که درش بزرگ شدم- نبود دیگری زندگی آدم ها را کن فیکون می کند. لابد هرکسی از "از دست دادن" غمگین می شود و زمانی احتیاج دارد تا محله grief را پشت سر بگذارد. اما خوب تو گویی آموخته اند که خودشان را خیلی دوست داشته باشند. سعی کنند که به روال عادی زندگی برگردند و شاید حتی تلاش کنند با آدم ها بیشتری آشنا شوند. من خودم را طرفدار بی چون و چرای استقلال زنان می دانم. حتی به نظرم کمی افراطی هستم در این زمینه. فکر می کنم موقعیت دانشگاهی یا کاری در شرایط برابر باید به زنان داده شود. مردان همانطور که زورشان می رسد که زن را سیاه و کبود کنند، حتما زورشان می رسد که کیسه سیمان 50 کیلویی را هم جا به جا کنند. یا اگر اینقدر وقت آزاد دارند که هروئین دود کنند، لابد وقت آزاد برای پخش کردن تراکت هم دارند. البته که هر چیزی اگر به انحصار در آید شاشیده می شود بهش. مثل همین تک چنسیتی کردن رزیدنتی زنان در ایران. اما معتقدم در مرحله دوم –پس از صلاحیت آدم ها و در خیلی از مشاغل- جنسیت مونث باید در اولویت واگذاری موقعیت های شغلی و تحصیلی قرار گیرد. اما با همه این حرف ها می دانم، استقلال بیشتر زن ها با کم شدن وابستگی های عاطفی بین پارتنر ها رابطه ای خطی دارد. شاید همین یکی از کانسپت ها کلی مدرنیسم باشد. هرچه که هست اتفاق خوب و گه مخلوطی است. چیزی است که باید رخ دهد اما خوشایند نیست. مثل زهر ماری مانند دوای سرفه است که باید قورتش دهی تا خوبت کند. زن ها هرچه مستقل تر باشند، احتیاج به دلایل کمتری دارند تا رهایتان کنند. ممکن است گزینه بهتری پیدا کنند و همین باعث رفتنشان باشد. بلاهایی که سال ها مردان سرشان آورده اند. و چه خوب که آنها هم مستقل تر و self-oriented تر باشند، درست به مانند مردان. حتی فکر می کنم باز در شرایط برابر زنان اخلاقی تر رفتار می کنند و تعهد و رابطه طولانی مدت برایشان با معنی تر است. پس چرا که نه؟ چه بهتر که آنان طبقه ضعیف و سازگار نباشند. چه بهتر که با سواد باشند و شغل های خوب داشته باشند. این جوری زنان پارتنرهای جذاب تر، ستودنی تر و قابل احترام تری خواهند بود و حتما مادرانی تواناتر. آنها بچه های بهتری تربیت خواهند کرد و مردانی که مسیری که آنها رفته اند را طی کرده اند، خواهند ستود. اما واقعیت این است که همه اینها یعنی تزلزل در رابطه های پارتنرشیپی. قبل تر ها فقط مردان ستون ها را به لرزه می انداختند و حالا زنان هم اضافه شده اند. حالا هر روز باید با صدای بلند تری به تبعات تلخ اما شفا دهنده مدرنیسم سلام کرد.
2.       البته ادامه تفکری که در بالا ذکر شد باعث شده است که معتقد باشم در جامعه مدرن و با روابطی مدرن (منظورم اصلن حال حاضر ایران نیست. مثلا جایی در اروپای غربی یا آمریکای شمالی است)، اینکه زنی بگوید: "برای من مهم است که مردی چقدر پای من می ایستد (و منظورش این باشد که چقدر حاضر است برای من از خودش بگذرد)" یا "تو چرا خانه نداری یا ماشین ات فیلان نیست" یا "چرا فیلان جا مسافرت نمی رویم" را باید دقیقا با همین جملات پاسخ داد. اینکه: "تو خودت چقدر حاضری پای من بایستی" یا "خودت چرا خانه نداری و ماشین ات فیلان نیست؟". اصلن فکر کنم چنین مکالماتی اینجا بی معنی باشد. همانطور که انتظار منحصر شدن پخت و پز و خانه داری و بچه بزرگ کردن به زنان بی معنی است. راستش کلا "پای کسی ایستادن" را به عنوان یک انتظار به هیچ وجه درک نمی کنم. آدم ها به میزانی که دیگری را دوست دارند برایش از خودشان می گذرند. به نظرم اصولن کسی که بای دیفالت انتظار از خود گذشتگی و ایثار از طرف مقابلش دارد و به آن آپشنال نگاه نمی کند، فرد رشد نیافته ای است. خودم آموخته ام که به کل از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشم. حتی انتظار درک کردن ساده ترین چیزها را. اینگونه زندگی آرام تری داشته ام.
3.       چیزهایی هست که می توانم به روزمه ام اضافه کنم. می شود با اطمینان گفت که آدم های خیلی خیلی کمی پیدا می شوند که کاری که من انجام داده ام را انجام داده باشند. یکی اش مثلن همین راه پیمایی سال 4 دبیرستانم از میدان وحدت اسلامی تا چهار راه قنات است. یا مثلن مسیری که از یزد تا اینجا آمده ام و به خصوص اگر به جای خوبی ختم شود. دیگری اش همین چند روز پیش اتفاق افتاد. یک میکروسکوپ سنگین 80000 دلاری رو از روی cart بلند کردم و روی کانتر سنگی آزمایشگاه گذاشتم. مدو و آپریل ازم کمک خواستند وقتی بعد از دیدن سارا از در طبقه سوم WIMR اومدم تو. اگر می دونستم قرار است کمکشان کنم و میکروسکوپ ساخت کارخانه معظم Zeiss شان که باید تا دقایقی بعد جا به جا کنم چنین قیمتی دارد، حتما راهم را کج می کردم و می رفتم کافه تریا چیزی می خوردم یا می رفتم کتابخانه و یک ساعتی مطالعه می کردم. خلاصه تا یک ساعت بعدش سر و کله ام آن حوالی پیدا نمی شد. اما خوب میروسکوپ به سلامت جا به جا شد و من لازم نیست به بابا زنگ بزنم و بگویم که اگر قرار است من از زندان بیرون بیایم و دوباره من را ببینی باید خانه ات را بفروشی. هر جند که یک همچو چیزی حتما گارانتی دارد و بیمه است. البته واقعن نمی دانم صدمات ناشی از حمل و نقل یا سقوط شامل خدمات بیمه می شود یا نه.
4.       یک مصری جدید به lab پیوسته است. من رو دید که با بطری آّب وارد شدم و رفتم دم شاشگاهی که قابلیت استفاده اش در انحصار مردان است، ایستادم برای تخلیه مثانه!!! وقتی برگشتم دم دستشویی پیشنهاد داد که: "می تونی از آب سیفون شاش گاه استفاده کنی!". شاش گاه یک حجم نیمه استوانه با شعاع حدودن 20 سانتی متر است. شاید کمی بیشتر حتی. لبه پائینی مدلی طراحی شده تا شبیه به کاسه ای شود که حدود 10-15 سانتی متر از صفحه ای فرضی که از مقطع طولی استوانه عبور می کند، به بیرون امتداد یابد. با این حساب آدم وقتی کنار شاش گاه می ایستد، چیزی در حدود 30 تا 35 سانتی متر از جریان آب سیفون که یر سطح نیمه استوانه ای شاش گاه جریان می یابد فاصله دارد. بعد این دوستمان انتظار داشت من بتوانم از آن آب در آن فاصله برای آن منظور استفاده کنم. بعد می گویند شما راسیست هستید و پشت سر عرب ها جوک در می آورید؟!
5.       دوست دارم بعدها یادم بماند سفر کنم به جاهایی که آدم ها غمگینند. جاهایی مثل بشاگرد یا امیرآباد در بلوچستان. شاید تنشان مرهمی بخواهد و قلبشان ملاطفتی. شاید کودکانی آنجا بیمار باشند. به خاطرم بماند که خیابان مولوی رفتم را ادامه دهم. انجمن را فراموش نکنم. ممکن است فقط بتوانم 10 نفر یا 100 نفر یا 1000 نفر از میلیون هایی که هزینه داده اند بابت جایی که احتمالا در آینده خواهم شد را care کنم. اما ای کاش همین 10 نفر، 100 نفر یا 1000 نفر را هم فراموش نکنم...
6.       بابت چهار سربازی که برگشتن، بی حد خوشحالم و برای مادری که دیگر جوانش را نمی بیند و همسری که باید من بعد خودش تنها باشد و نوزادی که دیگر پدر ندارد بی اندازه غمگین

7.       دو روزئه که هوا عالی شده. با اینکه "گورکن های وسیکانسین" بازی نیمه نهایی بسکتبال کالج های آمریکا را به "گربه های وحشی کنتاکی" باختند و من باید نگران امتحان USMLE ام باشم، اما این ها بازدارنده تحرکات مرموز قوای مولد نسلی در تن آدم در یک چنین آب و هوایی نمی شود...