۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

کافه های تهران، رومنس تان را همینطور نگه دارید تا زمانی که برگردم

1.       در بین دخترهای ایرانی آدمهای 0 یا 1 خیلی زیاد دیده ام. خیلی اوقات صفرها بعد از شکست در رابطه ای یک می شوند. اصولا تعداد پسرهای بی شرف و منفعت طلب و آنهایی که جنس مخالف را تنها یک گزینه دیگر برای تنوع دادن به تجارب تخت خوابی شان نگاه می کنند کم نیست. از آن طرف زیادند از این دست دخترهایی که علی رغم کلی آلارم و شواهد و قراین، خود را در رابطه به خریت می زنند، از همان ابتدا همه خودشان را خلاصه در پارتنرشان می کنند و بعد از پایان رابطه همه اش آه و افغان می کنند که: "من همه احساسم را گذاشتم" و "پسرها موجودات کثافتی هستند" و "لیاقت عشق من را نداشت" و "از این به بعد فقط با فرمانی که از عقلم می رسد رفتار می کنم". برای همین است که می گویم یا صفر اند یا یک. در رابطه مغزش تعطیل بوده و بعد از رابطه به احمق بودنش ادامه می دهد که "من بعد فقط با عقلم انتخاب می کنم". یکی نیست بگه رابطه ای که فقط با عقل ات پیش بری، چه لطفی خواهد داشت؟ تو که هنوز اینقدر بچه ای که چشم ات را روی گندهای پی در پی عاقا پسری که پزش را به دوستانت می دهی، می بندی، بعد چه شکایت داری از اینکه من "من همه احساسم را گذاشتم و او سوء استفاده کرد و درک نکرد!"؟ چیه رویت نمی شود که بگویی خریت از من بوده؟ اصلن او آشغال ترین آدم روی زمین، عقل من چرا گرد شده بود و رفته بود پس سرم؟ فکر می کنم خیلی خوب است در رابطه، یک جایی او اوایل یا وسط ها، بعد از اینکه با خودت فکر کردی که این آدم، همان یکدانه من است که همیشه دنبالش بودم، یا زمانی تلفنی باهاش صجبت کردی . قرار شام، کافه، سینما یا تئاتر بعدی را گذاشتی و گوشی را قطع کردی، یا وقتی که چند دقیقه بعد قرار است تنش را در آغوش بگیری و ببوسی اش از خودت بپرسی که چه چیزهایی در این آدم باعث شده اینقدر دیوانه وار بخواهم اش. قبل از اینکه در تخت خواب تن تان یکی شود و لحظاتی برسد که نزدیک ترین آدم به تو در دنیا باشد، برو دست شویی و کمی لفتش بده و به این سوال فکر کن. اصلن سگ توی ضرر. اینبار را باهاش بخواب ولی فردا که رخوت و لذت دیشب کمرنگ تر شده بشمار ببین 5 تا علت پیدا می کنی که عاشق این آدم باشی. از آن طرف بشمار ببین نکنه بیشتر از 10 مورد درش پیدا کنی که همیشه مدعی بودی در آدم ها نمی پسندی؟ اگر آن کمتر از 5 تا بود و این بیشتر از 10 تا. دو هفته ای به خودت تایم اوت بده. توی این دو فته همه اش به اون 5 تا و این 10 تا فکر کن. شاید دو هفته تموم شد و دیدی دلت برای کسی تنگ نیست
2.       پایین تز از میدان فردوسی، 100 متری که خبایون فردوسی رو بیای پایین. یه کوچه ای هست به نام کوچه ضرابی. در کافه ای به این کوچه تاریک باز می شه که اسمش "کافه رومنس" است. تابلو اش را با نئون قرمز درست کرده اند. پله ها را که بروی بالا و وارد کافه که بشی، من در اتاق جلویی نشسته ام، از جایی که پله ها تموم می شه دقیقا اتاق جلویی و راستی. شاید آنکال بوده ام و از بیمارستان برگشته ام. ای کاش همه چیز در بیمارستان خوب پیش رفته باشه. ماهی بک بار می آِیم اینجا. بعضی اوقات می شود هر دو ماه یا سه ماه یکبار. لوبیا پلو و سالاد شیرازی سفارش می دهم با کوکای مشکی و شاید ماست. بعد از غذا اگر صاحاب کافه گیر ندهد سیگارم را روشن می کنم و از پنجره در تاریکی آن کوچه به دنبال شادی سالهای پیشم می گردم. باید همان حوالی ها باشد... 

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

و این سیرکت های لیمبیک شبانه ما

  1. نمی دونم چندتا از فارغ التحصیلان دبیرستان "ن" قبل از ازدواج کردن عاشق می شوند. نمی دونم چند درصدشون به این مرحله می رسند که اهمیت virginity معشوقه شان که دلشان می خواهد تا آخر عمر را با او باشند در حد سایز پای بریژیت باردو تنزل پیدا می کنه؟ نمی دونم چند نفرشون عذاب وجدان دلبسته شدن دختر ته تغاری شاهرودی بهشون را بر دوش می کشند، یا عذاب وجدان در آغوش کشیدن تن نیمه برهنه زنی سی و چند ساله را که بعد از چند ماه ترک کرده اند؟ دوست دارم بدونم چند نفرشون آخرین بار معشوقه شان را از پس پرده ای اشک دیده اند.
  2. از بین همه چیرهای نابی که در سال های اخیر زندگی ام تجربه کرده ام و یاد گرفتم، ساز و کار کنار آمدن با "به fuck رفتن" است. زمانی می بینی که مدام در حال تلاشی تا به سامان دادن خودت ادامه بدی و نمی شود. بخش بزرگی از انرژی صرف مبارزه با احساسات می شود در آن برهه زمانی. باید اجازه داد که غم در عروقت جریان یابد و آزارت دهد. مقصودم وا دادگی نیست. منظورم پذیرفتن است و دست و پا نزدن. حالا اگر زمانی بهم بگویند که لنفوم نان هاچکین داری، می دانم که واکنشم چگونه خواهد بود. با احتمال خیلی کمی شیمی درمانی را  می پذیرم. به جای اینکه تایم ام رو صرف خوابیدن زیر سرم داروهای کثافت شیمی درمانی بکنم، سعی می کنم بلیطهای تور اروپای شجریان رو بخرم. شاید از مارک بپرسم که اسم آن زیباترین نقطه زمین در بین جزایر هاوایی که رفته بودی، چه بود؟ دو هفته ای می رم اونجا. یا تا قبل از اینکه ترکیبم به هم بریزه می رم و چند باری بیشتر ادمهايي رو می بوسم. آدم باید بدونه چه جوری حال اون سنگ تخت لب تیزی رو داشته باشه که از دست پسرکی رها می شه و چند بار روی آب می جهه و بعد در آرامشی منفرد، اجازه می ده که محیط در برش بگیره.
  3. از تفریحات سالم شب هام اینه که اون وسط های درس خوندن، نیمه های شب، چایی شیرین ولرم شده ام رو بر می دارم، کاپشن ام رو می پوشم و می رم بیرون و سیگاری می کشم. وقتی بر می گردم دستانم بوی ته سیگار گرفته اند. یاد زمانی می افتم که کف دستانش را می بوسیدم و او می گفت: "من که نمی فهمم". دستان من بعد از سیگار شبانه یادآور خاطرات نه چندان دور اند. با این تفاوت که بوی دود با بوی عطر و لطافت دستانی زنانه یکی نشده است.

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

پروپاگاندای سطح خستگی مملکت اسلامی مان

1.       دادگاه های آمریکا حق حضانت کودکی که هنوز به سنی نرسیده است که قانونا حق انتخاب بین والدین داشته باشد را به مادر می دهند. مادر در حالی که بی هیچ دعوای واقعی حقوقی دارای یک چنین حقی است همزمان دارای حق درخواست مستمری از پدر کودک نیز می باشد. این تنها موردی است که به پدر اجازه داده می شود که با آزمایش DNA مجاب شود که والد بیولوژیک کودک است. اگر نباشد، می تواند از پرداخت مستمری سر باز زند. در هر مورد دیگری، اگر مادر موافق نباشد، مجوز آزمایش ژنتیک تعیین والد صادر نمی شود. در بدترین سناریو دادگاه رای به جدایی می دهد اما رای به آزمایش ژنتیک نمی دهد.
2.       یکی از سالم ترین برنامه های تلویزیون همین "کلاه قرمزی" تعطیلات عید است. همین برنامه ای که دختر همسایه که حالا بزرگ تر شده و صحبت می کند به آقای مجری "ماچ" عیدی می دهد و پسرخاله رو در راستای ایجاد صمیمیت هرچه بیشتر می بوسد (در همین تلویزیونی که زمانی آقای دهنوی نشان می داد که بر اساس فرمایشات درافشانش پدر حق ندارد دخترش را از سنی به بعد ببوسد). آقای مجری در خیلی موارد ظرایف اخلاقی لزوما بدون دست مایه های مذهبی به بچه ها می آموزد. طنز و نوشته اش خوب است.
3.       اما در همین برنامه، زمانی که مردی که نماینده طبقه پایین جامعه است، همانی که عقل معاش ندارد و سنت دست و پایش را بسته و ندانم کاری های زیادی دارد، زن باردارش را مجبور می کند که بدود چون به خیال خودش با این کار بچه اش تنبل بار نخواهد آمد، آقای مجری یه کلام در نمی آید بگوید که با زنت درست رفتار کن. از زن پا به ماهت همان قدر انتظار داشته باش که از بچه دو ساله ات انتظار داری. زنی که نزدیک زایمان است از لحاظ جسمانی و روانی موجود شکننده ایست. این زن بعد از اینکه زایمان می کند، باید برود دور و نشان داده می شود که اصولن پدر و فرزند خیلی با هم حال می کنند، در حالی که خبری از مادر نیست. در خیلی از خانواده ها این "دور" لزوما یک مکان دور نیست. شاید این حس دور افتادگی پس از زایمان را خیلی از زنان فارغ از هر فرهنگی که درش رشد یافته اند حس می کنند. فلسفه وجودی چپتر "post- partum blue" در تکست بوک های مامایی هم لابد همین است.
4.       تصور کنید مادری را در روستای محمد آباد بلوچستان با بچه ای 10- 15 روزه، با همه آن اتفاقات فیزیولوژیک و سایکولوژیک بعد از زایمان، با همه تبعات اجتماعی ناشی از زندگی در چنان فضایی که لاید توان زندگی مستقل و اداره کردن مالی خودش را به او نداده است، چه برسد توان اداره کردن ترکیب خود و نوزدادش را! تصورش کنید زمانی که خبر از دست رفتن همسرش را می دهند. زمانی که او مانده است و نوزادی که قرار است عمری را بدون نان آوری با هم سر کنند.
5.       سلامی هم عرض کنیم به روح اجداد آقای مصباح و امثالشان که جان آدم های هزینه می شود بابت دکترین شان.

۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

Do you drink any alcohol

NA اورژانس پرسید: "الکل می خوری؟" 
خواستم بپرسم کنجکاوی ام را بابت مزه کردن شراب Shiraz یا Shardonnay هم باید حساب کنم؟  300 سی سی ودکایی که در آن غروب لعنتی در تنهایی اتاقم خوردم را چی؟ خواستم بگویم الکل هوشیاری ام را تغییری نمی دهد. با آن حجم از الکل 45% ظرف یک ساعت، فقط کمی باید مواظب تعادلم می بودم. اما مغزم دقیق کار می کرد. فکر می کردم که اگر می گفتم لااقل تا May صبر می کردی، شاید لاتاری بردیم، و جواب می داد که: "خوب حالا فرض کن لاتاری هم بردی/م، بعدش چی؟"، جوابی نداشتم. اینجوری فقط معلوم می شد که دوری بهانه است. به حدی حواسم بود که اگر همان موقع از در می آمد تو، می دانستم که حق ندارم ببوسمش...

NA اورژانس منتظر جوابم بود. لبخند زدم و گفتم: "Oh, No!". 

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

با طحالم پذیرای سم اسبان خواهم بود

اگر چند سال پیش کسی بهم می گفت که بعدها به این فکر می کنی که وقتی سن ات از حدی گذشت، برای زنده نبودن تلاش کنی، خنده ام می گرفت. هنوز جرات خودکشی ندارم. منظورم ترسش نیست. روش ها کم رنج و بی تعب زیادند. منظورم بار روانی این کار است. جایگزینش شاید کمپینگ در ارتفاعات زیاد یا اسب سواری در سن پیری باشد. تا در فشار کم اکسیژن ریه هایم خونریزی کنند یا از اسب بیافتم و سمش طحالم را پاره کند. بی شک هیچکدامشان کم رنج نخواهد بود، به ازای مبری شدن از اتهام اینکه فلانی خودکشی کرد...

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

سالی که کهنه شد، همانند ننوی من

1.       خبر کوتاه بود. مامان بزرگ خورده بود زمین و پایش را در جایی بالای استخوان فمورش شکانده بود. آدم 80 و خرده ای ساله. مامان بهم چیزی نگفته بود تا همان روزی که قرار بود چند ساعت بعد مرخص اش کنند. چند دقیقه طول کشید تا از هپروت خودم بیام بیرون و ماجرایی که مامان داشت تعریف می کرد رو دنبال کنم. یاد این حرف یکی از اساتیدمون افتادم که می گفت: "شکستگی های intertrochantric فی الواقع همان ناقوس مرگ هستند". به مریم که زنگ زد و پشت تلفن گریه اش گرفت این را نگفتم. آرزو کردم که کاش قبلن به مامان هم نگفته باشم این رو، به عنوان یک خاطره جالب از یک روز خوب دوره دانشجویی. خواستم به مریم بگم که بابات خوب، مامانت خوب، تو که دو هفته دیگه می بینی اش. من چی باید بگم؟ با خودم می گم من دیگه قطعن این آدم رو نمی بینم. مامان جان چرا مواظب خودت نیستی؟ دیروز پریروز ها زنگ زدم بهش. گوشی رو که برداشت، مثل همیشه اما با حال نزاری گفت: "بفرمایین!"، از پشت تلفن تقریبا داد زدم که: "سلام مامان جونم، الهی من قربون شما برم". با بغضی که فرو می داد، جواب داد: "خدا نکنه". بغضی که تا آخر نتونست نگه داره. گریه ای که در لابلایش خاطرات دوران کودکی من رو مرور می کرد. زمانی که تازه راه افتاده بودم و مامان باید می رفت مدرسه. مثل خیلی از بچه های ایرانی که مادرانی کارمند دارن، مامان بزرگم در بزرگ کردنم سهیم است. هربار این خاطره اش رو تعریف می کنه. اینکه هروقت بیدار می شدم از اتاق خواب وسطی خودم رو خیلی آروم می رسوندم به آشپزخونه و او فقط از صدای نفس کشیدن های من متوجه می شد که پشت سرش ایستاده ام. اینکه بچه ای به آرومی من هیچ وقت ندیده. بغلم می کرد و شیشه شیرم رو دستم می داد. با گریه گفت که دلم می خواست عروسی ات رو ببینم و اون گل میخکی که گفتی بودی می خواهی در جیب بغل کت ات بگذاری. آن هم ماجرای دیگری است مربوط به عروسی خاله کوچیکه. همزمان به 200 نفر گفته بودم که من وقتی بزرگ شدم و عروسی کردم می خوام از همین گلها در جیب کتم بگذارم و به عین 200 نفر هم گفته بودم: "اما تو به کسی نگی هاااا!". شوهر خاله جان آدم بی عرضه با سلیقه ای بود و هست. گل میخک دوست داشت. بهش گفتم که اصلن بدون شما لطفی نداره و اینکه شما پیچ قضیه که همون اتاق عمل و پلاک و پیچ کار گذاشتن باشه رو رد کردین و الان با یه آدم معمولی فرقی ندارین. همه اش دروغ هایی بود که تحویل می دادم. باز هم با خودم فکر می کنم که روزی که برگردم او دیگر نیست. بغضم رو فرو می دم. آره آقای نامجو. این جمله ات درسته که "ما خوبیم، اینا عن ان، این غربی ها، این شرقی های الکی"! لازم نبود در ادامه درستش کنی که: "توهمات الکی"! ممکنه ما خوب نباشیم، اما این ها قطعن عن ان. عاخه این چه طرز ویزا دادن است پفیوزهای جاکش. اگه برای دولت مون راست کردی چرا فرو می کنی به ما. اگر فکر می کنی ملتی که در مقایسه با هر قوم مهاجری به این مملکت بالاترین سطح تحصیلات عالیه رو دارن، تروریست ان که چرا از اول ویزا می دی؟ حمال! برخی اوقات فکر می کنم، اصلن هزینه هایی که بابت آمدنم دادم و در آِینده می دهم، ارزشش را داشته؟ خونه آخرش من قرار است 30 سال دیگه عمر مفید داشته باشم. می ارزده 10 سالش رو برای 20 سالش دهن خودم رو سرویس کنم و این همه هزینه کنم؟ طبق معمول مامان و بابا اکثر کارها رو کرده بودن. پذیرش بیمارستان و بستری و هماهنگی عمل و ترخیص. دایی جان بزرگ منت گذاشتند دکتر معرفی کردند. ازت ممنونم باباجان که بی غر زدن کمک می کنی. به مریم گفتم اگر تونست با موبایلش عکسی از رادیوگرافی مامان جان بگیره و برام بفرسته.
2.       این پروژه اخیر هم دم منیوسکریپت نوشتنش به خنسی خورد. حکایت من هم همون حکایت غضنفرئه که با گردن کج می بینن اش. می گن چرا گردنت کج شده؟ می گه عاخه هرکی می گوزه می اندازه گردن من. حالا من هم با اینکه سر آبستراکت نویسی این پروژه لیست همه مریض هایی که کلسیم بعد از عمل زیر 9 داشتن رو برای سارا فراستادم که این ها رو ببین و اگر من در کدگذاری اشتباه کردن لطف کن و تصحیح کن، تق اش درومده که کلی مریض هیپوکلسمی هنوز اینکلود نشدن. این هم برداشت گه کاری 3-4 ماه پیش اش رو نسبت داد به من که چقدر عظیم و ناشیانه! البته بین خودمون نه اینکه به کسی چغلی کنه. من هم که اینترنشنال بدبخت، فقط زیر لب گفتم که من یادم میاد لیست مریض ها رو قبلا باهات چک کرده بودم. چیزی نگفت. دست آخر هم بهش گفتم: "آی بیلیو یو ثینک دت آی ام ا منتال ریتاردد، بات آی ام نات"! و ادامه دادم که MR اول اسم و فامیل ام است و نه مخفف Mental Retarded. خندید و دلداری داد. عی بابا.
3.       داشتتم از اتاق بیرون می رفتم که آپریل دستم رو گرفت و گفت تو هیچ دوستی نداری که بخواد با من ازدواج کنه؟ من وقت برای بچه دار شدن ندارم. 27- 28 سالش است. مدو خندید. به شوخی گفتم همه دوستای من ایران هستن و ممکنه فقط برای رسیدن به آمریکا بخوان پیشنهادت رو قبول کنن. خواستم بگم اگر دردت فقط بچه دار شدنه خوب شاید من بتونم کمکت کنم. اما خوب طبیعتا که همچین حرفی نزدم. سکشوال هرسمنت و از این حرفا. بچه های قد و نیم قد توی سوریه در حال منفجر شدنن، اونوقت دغدغه این ها سکشوال هرسمنت است و انیمال رایتز. خیلی هاشون فکر می کنن که چقدر خوب آمریکا کاری به کار سوریه ندارد. با این استدلال که ما نمی خواهیم وارد جنگ دیگه ای بشیم. خواستم با یکی شون که بحث می کردم بگم بابا با چهار تا از این هواپیماهای عمود پرواز رادار گریزتون و 10- 12 تا ضد هوایی فیلان و یک گردان آدم می تونین "نو فلایت زون" درست کنین. اما خوب چون برای پیدا کردن کلمه برای "عمود پرواز" و "رادار گریز" و "گردان" و "فیلان" باید به مغزم فشار می آوردم، کلا بیخیال جمله شدم. به آپریل گفتم تو تا 40 سالگی وقت داری برای اینکه بچه ات منتال ریتارد نشه. مدو گفت از "ریتارد" استفاده نکن، به اینجایی ها بر می خورد. نمی دانستم. پرسیدم: "گر در مورد خودم استفاده کنم چی"؟...
4.       یکی از نصفه شب های تابستون بود که سربالایی انتهایی اتوبان امام علی رو با سرعت می آمدم بالا. شیشه ها پایین بودند. خنکای شب تابستانی بادی می شد و پیچید توی ماشین. ابی می خوند: "تو رو باید مثل گل نوازش کرد و بویید، با هرچی چشم تو دنیاست فقط تو رو باید دید...". در حال رانندگی اس ام اس زدم که این چیزی که می خواند مرا یاد تو می اندازد... عادت هایی وارد زندگی آدم می شوند که وقتی به خودت می آیی می بینی که همانا ردپای آدمهایی هستند در زندگیت. مثل همین ابی گوش کن شدن من.
5.       کمی از مربای آلبالویی که مامان با آلبالوهای باغچه درست کرده بود و برام فرستاده بود رو برای رنتا بردم. در ازای کنسرتی که مهمونم کرده بود. زن حدودا چهل ساله ایست که فکر می کنم در حیرت است که یک ایرانی می تواند آدم نایسی باشد. کت شلوار مخملی ام را پوشیده بودم همراه باکراوات. به بهانه اجرای کنسرت شماره دو و پنج بتهون در "اورچور سنتر". اما خوب نیم نگاهی فانتزی وار هم به دختر کالجی رنتا داشتم. به جای دختر 20 ساله همسر 40 ساله مبتلا به آلوپسی اش آمده بود. باعث شد بیشتر دل بدهم به کنسرت و از حرکات استادانه دست نوازنده پیانو لذت ببرم. اگر می آمد هم توفیری نداشت بینی و بین الهی.
6.       یکی از لباس هایم رو که از موقعی که آمده بودم، تن نکرده بودم، پوشیدم. بوی نرم کننده ای که مامان استفاده می کرد هنوز در تار و پودش بود. خوانده بودم که مسیرهای عصبی سیستم بویای به بخش مزولیمبیک مزوکورتیکال مغز سیناپس می دهد. مسیرهای لیمبیک مسول مدیریت عواطف آدمیزاد اند. حتما برای همین است که دلم خیلی تنگ شد و با خودم می گم این دومین عید دور از ایران است. روزی نیست که به فکر این 5 تا بچه ای که اسیر دست این وحشی ها هستن نباشم. و به فکر زندانی ها. و آدم هایی که شب عید و سیاه زمستان و چله تابستانشان با هم فرقی ندارد. حتی در ساده ترین چیزهایشان مثل تعداد لباس.
7.       یکی از مزخرف ترین قوانین پایدار دنیا این است که به یاد کسی هستی که در فکر دیگری است. رقت انگیز تر آن است که این حقیقت رو ندونی و فکر کنی لابد منظورش منم. و از آن رقت انگیز تر زمانی است که فهمیدی با تو نبوده و با خودت بگویی که ای کاش من جای کسی بودم که در یادش است و خودت را بزنی به خریت که حالا شاید منظورش من بودم، از کجا معلوم؟
8.       این روزهای دم سال نو کاش کسی حال و روز خوب برایم پست می کرد...