۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

میان سالگی های مهربانی

مریض شده ام و افتاده ام گوشه ی خونه. البته دیگه فکر کنم سرازیری اش باشد. شنبه بعد از ظهر گلوم سوزش مختصری داشت که یعنی آدم باش و فردایش را بکپ. طبیعتن که گوش ندادم. یکشنه صبح که بیدار شدم، جینی رفته بود کلیسا. برنامه ام بود که با او تا ایستگاه مترو بروم. از ایستگاه مترو "دوراویل" تا بیمارستان تنها نیم ساعت راه است. البته باید بعد از پیاده شدن از قطار سوار اتوبوس شماره ی 6 بشوم. یکشنبه صبح بارون شره می کرد. پانچو ام را پوشیدم و نیم ساعت راه پیاده تا ایستگاه قطار را قدم زنان پیمودم. شلوارم همان 10 دقیقه ی اول خیس خدنگ شد. باقی روز با اینکه خودم را چسبانده بودم به یک هیتر برقی، شلوار به پایم خشک شد. لازم نیست توضیح بدم که روز بعدش چه حالی داشتم. با این همه دوشنبه و سه شنبه را هم رفتم سر کار. کلینیک بود و من مترصد جمع کردن بیماران برای ترایال مان. هیچ مریضی در این دو روز به تورمان نخورد. حتی بیمار فالو آپ هم نداشتیم. امروز کلینکی درکار نبود و با اینکه از دیروز حال و روزم بهتر است، خانه ماندم. کمی لباس شستم. حوصله ی پخت و پز ندارم. به شدت نگران نمره ام هستم و هنوز خبری نیست. کمی فیلم دیدم و مختصری کار کردم. اینترنت و کامپیوتر مهمترین ملزومات کار اند.
دیشب خواب دیدم که روز اول رزیدنتی ام را شروع کردم. حال خوبی داشتم. با خودم فکر می کنم که اگر بارابارا، جرالدین، رزمری، استیسی و یا جینی پروگرام دیراکتور بودند، بی شک در یک پروگرام خوب مچ می شدم. این ها مادربزرگ های دپارتمان هستند. هر دپارتمانی اگر مادربزرگ نداشته باشد، سوت و کور خواهد بود و کار کردن در آن لطفی که باید و شاید را نخواهد داشت. آنها هستند که نهارها و دور همی های دم کریسمس، عید پاک و شکرگزاری دپارتمان را ترتیب می دهند. عین مادر بزرگ ها هم هوای امثال ماها را دارند. به خصوص که من مردی شرقی هستم. برای فرهنگ هیپی جنوبی آنها بسیار مبادی آداب و خوش برخوردم. همه ی مردها زندگی آنها مو بور و چشم آبی بوده اند و همه عمرشان با لهجه های کش دار جنوبی، مردسالار! من برایشان جدیدام لابد. هر وقت معذرت خواستم بابت اینکه به واسطه ی لهجه ام برخی اوقات به سختی منظورم را متوجه می شوند، جواب داده اند که اتفاقن لهجه ات خیلی هم چارمینگ است. یکی شان هروقت من را می بیند بغلم می کند و احوالم را می پرسد. با این همه هر وقت من را سوئیت هارت، بیبی (به کسر اولین باء و سکون باقی حروف) و یا سوئیتی خطاب می کنند، می دانم که نیت نکرده اند که با من بخوابند. در جنوب مرد و زن مسن هر جوری که صدایت بکنند، بی عیب و ایراد و غرض است. قسم که نمی توان خورد، اما اگر هم با غرضی همراه باشد، می توانی هدایتش کنی به سمت چپ و خودت را بزنی به خریت و راهت را بکشی و بروی. اما من هنوز هم فکر می کنم که گفتارشان بی غرض است. حال و هوای اتاق زایمان دوران اینترنی را دارد. هرچه خوراکی بود از خانم های مامای میان سال به من می رسید. یکبار در حرکتی کم نظیر و زمانی که تمام رزیدنت ها برای امتحان ارتقای شان رفته بودند، خودم زایمان طبیعی خانمی را مدیریت کردم. یک جور اعتماد بود شاید که کسی دخالت نکرد. البته سرمامای بخش توی اتاق زایمان بود و مدام داشت تشویقم می کرد. فکر می کنم قلقی داشته باشد تا کردن با خانم های میان سال. قلقی که شاید ناخودآگاه من بلد اش باشم.
این بالایی ها را هفته ی پیش تایپ کرده بودم. الآن کاملن خوب شده ام. ویروس را اما منتقل کردم به جینی. گلویش چفت شده است و صدایش خروسی. برایش سوپ پختم. همین هاست شاید آن قلق هایی که صحبتش شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر