کتابم درست در جایی که عوارض داروی های
ضدافسردگی رو توضیح می دهد، جلویم باز بود و آقا نوری داشتند "دیدمت، آهسته
پرسیدمت" را می خوندن؛ و من هم همزمان غوطه می خوردم در خاطرات تئاتر "هفت
شب با مهمان ناخوانده در نیویورک"* و به بلو چیز (Blue
Cheese) فکر می کردم. به اینکه با وجود کپک های آبی رنگش
و با اینکه یک زمانی معتقد بودم ملت تا چه حد می توانند در آن واحد تهی از درایت
و سلیقه باشند که از یه همچین ماده ای خوششان بیاید، اما حالا اقرار می کنم که هرگاه به
همبرگر اضافه شود، آیتی می شود برای خردمندان که در آن تدبر کنند. وقتی فلیکس فرناندز
اس ام اس زد که ترانسپلنت ریه اش فردا ساعت 3 بعد از ظهر است، موضوع سومی هم مشغولم
کرد که از کی تا به حال آدم مرگ مغزی ای که یه عالمه از اعضایش آلردی از تنش خارج شده است را می توانند 17-18 ساعت نگه دارن
برای پیوند عضو...
*: با اینکه دست علی نصیریان در میانه
های مدت اجرای نمایش شکست، او تا انتهای روی پرده بودن کار با دستی گچ گرفته به
اجرایش ادامه داد. فرهاد آئیش کارگردان بود و آخر نمایش "دیدمت، آهسته
پرسیدمت" را با ریمیکس می خواند.
پائیز بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر