۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

کمی آهسته تر زیبا*

زندگی بدون خیالپردازی و فانتزی برای من مثل قهوه بدون "نصف و نصف"** است. مثل قورمه سبزی بی سالاد شیرازی. عین خداحافظی از مخاطب خاص بدون بوسه. فانتزی ها گذرایند. متنوع و درهم. برای برخی اکشن پلن های دفعی/برنامه ریزی شده دارم و برخی در همان مرحله توهمات تمام می شوند.
سایت معظم فیض بوک، پیغام داد که "س" که فالو اش می کنم (همو که یه عالمه فالوئر دارد، شاید هزارتا، کمی بیشتر یا کمتر؛ و در میان آنها گمنام ترینشان هستم، چون از روی ترکیبی از غرور و بخش Avoidant شخصیتم و این حقیقت که "حالا که چی؟" و یه عالمه علت دیگه ی خودآگاه و ناخودآگاه، یکبار هم پای کارهای بی نظیر و اوریجینال هنری اش لایک نکوبیدم و به به و چه چه نکردم)، “In Relationship” است با آقای فیلان. تا همان چند روز قبلش فکر می کردم که چه دلپذیر است آدم پارتنری داشته باشد که ساز بزند و نمایشگاه کارهای اوریجینالش را در فرنگ دایر کند و آدم مدام ازش چلیک چلیک عکس بندازد در حالی که دارد تابلوهایش را برای مامازل"پومه" در فیلان گالری پاریس شرح می دهد یا زمانی که لباس آستین حلقه ای دامن دار سرخابی اش را با ماتیک قرمز پوشیده و گیس های بلند مشکی اش از یک طرف روی شانه اش ریخته و روی کاناپه یه لم داده و به شاتر دوربین من -که پائین تر از او، روی زمین نشسته ام و از پس لنز دوربین نگاهش می کنم- از بالا، خیره شده و لبخندی محو روی صورتش نشسته است.
در فیض بوق دیدم که سین “In Relationship” است با آقای فیلان و من در عوض لایک کوبیدن و تبریک گفتن، بلند شدم، و پاکت سیگارم رو برداشتم و "نخود فرنگی"*** را به گشت شبانه ای کوتاه دعوت کردم. او بانویی بود که در آن وقت شب، دعوتم را به راحتی قبول کرد.

* بخشی از یکی از معروف ترین آهنگ های دنگ شو
** نام فرنگی اش Half & Half است. همان کرم خودمان است. شیری با غلظت بالا و چرب
***اسم یکی از سگ های جینی. شارپه ای به نام “Sweet Pea”. با اینکه کمی بو می دهد، بسیار خوش اخلاق است و با اینکه تنها دو هفته از آشنائی مان می گذرد، به اندازه ای که حسادت صاحبش را برانگیزد، من را دوست دارد. من هم متقابلن دوستش دارم. می آید در اتاقی که درس می خوانم و ساعت ها روی زمین دراز می کشد. هر از گاهی جلو می آید برای نوازشی که معمولن در سکوت برگزار می شود...

۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

Blue memories dressed with blue cheese

کتابم درست در جایی که عوارض داروی های ضدافسردگی رو توضیح می دهد، جلویم باز بود و آقا نوری داشتند "دیدمت، آهسته پرسیدمت" را می خوندن؛ و من هم همزمان غوطه می خوردم در خاطرات تئاتر "هفت شب با مهمان ناخوانده در نیویورک"* و به بلو چیز (Blue Cheese) فکر می کردم. به اینکه با وجود کپک های آبی رنگش و با اینکه یک زمانی معتقد بودم ملت تا چه حد می توانند در آن واحد تهی از درایت و سلیقه باشند که از یه همچین ماده ای خوششان بیاید، اما حالا اقرار می کنم که هرگاه به همبرگر اضافه شود، آیتی می شود برای خردمندان که در آن تدبر کنند. وقتی فلیکس فرناندز اس ام اس زد که ترانسپلنت ریه اش فردا ساعت 3 بعد از ظهر است، موضوع سومی هم مشغولم کرد که از کی تا به حال آدم مرگ مغزی ای که یه عالمه از اعضایش آلردی از تنش خارج شده است را می توانند 17-18 ساعت نگه دارن برای پیوند عضو...

*: با اینکه دست علی نصیریان در میانه های مدت اجرای نمایش شکست، او تا انتهای روی پرده بودن کار با دستی گچ گرفته به اجرایش ادامه داد. فرهاد آئیش کارگردان بود و آخر نمایش "دیدمت، آهسته پرسیدمت" را با ریمیکس می خواند.
پائیز بود...

۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

سوار بر آرزوی کودکی

1.       رفتم و 120 دلار نازنین رو دادم و یه عدد دوچرخه کورسی 10 دنده پژو ساخت اوایل 80 میلادی خریدم. بهش می گویند Spirit. اول می گفت 150 تا و فقط راضی شده بود 10 تا پائین بیاد. اما آخر سر ایمیل زد که بیا 120 برش دار. یادم میاد یکی از آرزو های خیلی جدی ئه دوران کودکی ام داشتن دوچرخه کورسی دنده ای بود. اینکه می گم آرزو، یعنی آرزو! حاضر بودم 10 سال برایم هیچ کادویی نخرند، هیچ کسی، هیچ چیزی بهم ندهد، اما یه دوچرخه دنده ای کورسی داشته باشم. استایلی که سوار رویش خم می شود را همیشه دوست داشته ام. مادر و پدرم اما هیچ وقت دوچرخه ی کورسی برایم نخریدند. معتقد بودند چون در سن رشد هستم، قوز در می آورم و بعدها باهاس بدهند با چکش صافم کنند. هیچگاه سوار هیچ کورسی ای نشدم، اما وقتی نیم رخ جلوی آینه می ایستم، قوز پشتم و افتادگی شانه هایم به وضوح پیدایند. هوای آتلانتا هفته گذشته به شدت سرد شده بود. توی روز دمای هوا به زیر صفر می رسید. اما این باعث نشد سوار آرزوی دوران کودکی نشوم و عقده های نوجوانی رو خالی نکنم. اگر پائیز تن پوش درختان را ندزدیده بود و آتلانتا دوران سبزش را می گذراند، حس لانس آرمسترانگ را داشتم در آخرین مراحل تور دو فرانس در ارتفاعات سرسبز تابستان آلپ. زمانی که هنوز مواد نیروزایی در کار نبود و او در هیات خود لانس محبوب آمریکایی ها پی در پی جام قهرمانی تور دو فرانس را در اروپا از اروپایی ها می ربود. این اولین باری است که در این دو سال در یک آن اینقدر خرج خودم کرده ام. باشد به حساب جایزه ای برای دو تا امتحان.
2.       اسباب کشی کردم. جینی مهربان است. تجربه ی منحصر به فرد زندگی در خانه آدمها یادم داده که هم می شود هر ماه دلارهای عزیز را دو دستی بدهی به صاحاب خونه و همزمان با او معاشرت کنی و صمیمی باشی. لورین 97 ساله و حالا جینی حدودن 60 ساله. در سرمای ساعت 6 صبح ولم نمی کند دم ایستگاه مترو و در تاریکی هوا تا بیمارستانی که در داون تاون است می رساندم. فکر می کنم افسرده است و اضافه وزن دارد. دارد می رود کلاس لاغری و هفته ای دو جلسه تراپیست اش را ملاقات می کند. آدمی سنتی است. با اینکه هیچ وقت بچه دار نشدنش رنگ و بویی فمینیستی دارد، در خانه اش انبوهی از کریستال و جا شمعی پبدا می شود. یخچال اش از خوراکی جات و کمد ها و اتاق ها از زور لباس و کفش و کیف در حال انفجارند. لیترالی تا به حال این همه کفش و کیف که مال یک نفر باشد را یک جا ندیده ام. بعد از کار وقتش را جلوی تلوزیون می گذراند. شوهای ها احمقانه می بیند. می تواند با اندک هزینه ای آچ بی او یا شو تایم داشت و فیلم و سریال حسابی دید. اما فکر می کنم ترجیحش این سریال های دو زاری است. خیلی مهریان است. به کارش مسلط است و کلی تجربه ریسرچ کئوردیناتوری دارد. مدرسه پرستاری را با علاقه و مطالعه تمام کرده است. دانش پزشکی اش برای یک پرستار عالی است. تا ترم دوی پزشکی هم جلو رفته بود، اما حال نداشت ادامه دهد. بی شک توانایی اش را داشت.
3.       این چیزهای سیاهی که خانمها دور چشم می زنند، در اینجا حیاتی ترین بخش آرایش کردن خانمهاست. حکم ماتیک قرمز در ایران را دارد اصن. تو گویی آدم دیگری شده بود "Amber" وقتی بی سیاهی دور چشم دیدمش. دائم السیاه دور چشمند بانوان اینجا.
4.       اسم وبلاگم خیلی احمقانه و بی ربط است. نتیجه ی اوضاع نابسامان زمان بنیانگذاری اش می باشد. در فکر تغییر نامم.
5.       یادت باشد وقتی دیدم ات، وقتی برای اولین بار در گوشه دنج کافه ای نشسته بودیم، من بستنی شکلاتی سفارش داده بودم و تو هر چه که دوست داشتی، وقتی هیجان اولین ملاقات ها با تردید ها و خیالپردازی ها آمیخته می شد، زمانی که صورت ها تازگی دارد و تردید مرزی نمی شناسد، آن موقعی که هنوز روسری نمی گذارد خرمن زیبای موهای خرمایی ات را ببینم و خودم را در میان عطر تن ات گم کنم، در جایی برای خودم بنویسم که چه پیش آمد وقتی برای اولین بار ناگهان دیدم که چهره ات می خندد.