۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

Ass-holism*

1.       اینجا جمعه شب است و ملت آمده اند توی باری که نشسته ام و تایپ می کنم تا مست کنند و پاتیل توی جایشان غش کنند، تا فردا که لنگ ظهر با سردرد بلند شوند و با دیت شان بروند برانچ بخورند لابد. مورد کامرونی خیلی رسمی گفت که فکر می کند هنوز عاشق همسر سابق است و آمادگی رابطه ی جدیدی را ندارد. من هم از خدا خواسته دم ام را گذاشتم روی کول ام و چهار نعل دویدم. هیچ وقت شعور و فرهنگ ناز کشیدن نداشته ام. هر وقت کسی می گوید من را نمی خواهد یا غصه می خورم و دور می شوم، یا ذوق می کنم و خودم را مثل امشب مهمان یک همبرگر می کند و چهار نعل می دوم. هرقدر در ناز کشیدن بی شعورم، از آن طرف متخصص کارهای عملی ام. همین مورد کامرونی دو هفته ی پیش گفت که سیب زمینی سرخ کرده دلش می خواهد و چون دلش درد می کند، نمی تواند از خانه بیرون برود. رفتم تا کینگ برگر و یک دو جین سیب زمینی سرخ کرده به انضمام یک عدد همبرگر خردیم و توی ترافیک معطل شدم تا برسم به خانه اش و سیب زمینی سرخ کرده را بدهم دستش و بعد چهار نعل بدوم. مدام هم خداوندگار متعال را شکر می کردم که جینی رفته است فلوریدا و اجازه داده است تا ماشین اش را استفاده کنم وگرنه به جز وقت و پول همبرگر، باید پول "اوبر" هم می دادم. شاید بخشی اش این است که اصولن درد و مرض آدم ها را سخت تحمل می کنم و دوست دارم کاری کنم تا بهتر باشند.
2.       فکر کردم اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک حال دادند و من رزیدنت شدم امسال، به مامان و بابا بگویم بیایند اینجا سریزنند. می دانم که خیلی دلشان تنگ شده. من هم دلم تنگ شده. بعدش یادم افتاد که تا زمانی که مامان بزرگ هست، مامان نمی تواند تنهایش بگذارد. بعدش یادم افتاد که خیلی وقت است به پيرزن زنگ نزده ام. ممکن است اگر بهشان بگویم بیایند، بابا، مامان و مامان بزرگ را به حال خودشان بگذارد و بیاید و احتمالن چون تنهایی می رود سفارت راحت تر بهش ویزا بدهند، اما می دانم که مامان کلی غصه می خورد که نمی تواند بیاید. برای همین کلن بیخیال ماجرا می شوم و قضیه را مسکوت می گذارم و فقط دعا می کنم که زودتر بتوانم از شر ویزای سالیانه و تک نوبتی خلاص بشم و بتونم خودم بروم و سر بزنم.

3.       جینی می گوید که آن خانم سیاه پوست خجالتی که حرفش بود (نئوناتولوژیست است و تا به حال با هیچ مردی نبوده است و برای تقویت مهارت های پارتنرشیپ اش به جلسات تراپی گروهی شان می آید) بعد از یک ماه غور و تدبر در امر موافقت کرده است که من را ببیند. قضیه حتی بر می گردد به قبل از مورد کامرونی. دارم رانندگی می کنم و مواظب چراغ قرمز چشمک زن هستم که حتمن قبل اش توقف کامل کنم. می گویم: "شور" و "او" یش را می کشم. "آید بی وری هپی تو میت هر". واقعیت اما این است که از همین الآن به فکر جمع کردن دم ام هستم و چهار نعل دویدن، بس که آدم بی شعوری هستم.
* کتابی است که با نام "بی شعوری" ترجمه شده است