۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

این کرفس خوران موودی

1.       با خودم می گم اگر کرفس رو کمی توی کره تفت بدم، حکما لذیذتر خواهد شد. گوشت هایی که حالا قهوه ای شدن رو از توی پیازداغ در می آرم و کرفسها، جعفری و برگ کرفس های خورد شده رو اضافه می کنم. شروع می کنم به تفت دادن. این گیاه با این ظاهر قلچماقش مال خوراک آدمیزاد نیست به جان خودم... . آب می بندم و یک قاشق چایخوری رب اضافه می کنم. روی اجاق شروع می کند به قل زن و جا افتادن. تو فاز خودم هستم. یادم می آد یه عالمه وقت پیش حسرت این را می خورد که چرا از خورش کرفسی که آدم قبلی پخته نمی تواند بخورد؟ بهش نگفتم که آن هایی که از زندگی تو می روند بیرون، خورش کرفس شان بی نمک می شود. آب غوره اش کم می آید. مزه نمی دانند آنها...
آخر کار پودر لیمو امانی اضافه می کنم و آب لیمو (آب غوره در بلاد کفر ندیده ام تا به حال). طبق گفته مادر جان، یک دقیقه بعد از اضافه کردن ترشی جات اجاق رو خاموش می کنم. نتیجه برای بار اول محشر است. جینی ذوق می کند و اعتراف می کند که به نظرش کرفس پخته محال است که به این خوشمزگی شود! کمی برنج می کشم و خورش را می ریزم روش. پشت کانتر می نشینم. پشت به جینی و تلویزیون و سگ ها. حالا دورش جمع شده اند و دمهایشان از ذوق گرفتن کمی غذا بالاست و می جنبد. سگ اعتیاد آور است. آدم پارتنری داشته باشد که بر سر خورش و گونه و رنگ سگ تفاهم داشته باشد، خوشبخت تر نیست؟ زندگی بالا و پائین هایش را لابد بهم نشان نداده. خورش انصافن خوب شده. رنگش هم. اولین قاشق می بردم به زمستان های کودکی ام در اراج و پیچ های جاده لشگرک سابق...
2.       وقتی که داشتم بسته را می بستم، اونقدر حرف برای نگفتن زیاد بود که دلم نمی خواست چیزهای گفتنی را بنویسم. دیدم نمی شود. گفته بود دلپذیر است که پارتنر آدم برای آدم لباس بخرد. عقیده داشت/ دارد که "تن اندیشه ها" یش برای متناسب در آمدن سایز دلپذیر است. لباسی را گذاشتم در بسته که آن بار آخر، در واپسین لحظه ها بیرون آورده بودم. فکر کردم اندازه اش نیست و شاید دوست اش داشته باشد و به دلیل کوچک بودن، غصه بخورد. این عکسهای اخیرش را که دیدم، فکر کردم که باید اندازه اش است. تاش کردم و گذاشتمش ته جعبه. خواستم بنویسم که: "نگران نباش. هیچ وقت دیگر بین رگال های لباس زنانه راه نرفتم تا آنی را که خوشم می آید، در تن ات تجسم کنم". دلم "کارت نوشتن" نمی خواست. مقوایی را به طرزی شلخته بریدم و رویش نوشتم و گذاشتم در بسته و 1 هفته که از فرستادنش گذشت، تازه یادم افتاد که به کل هیچ اشاره ای به لباس نکردم.
3.       به جینی می گویم من این قدر همیشه نگران مراعات حریم خصوصی آدم ها هستم که تا به حال نشده زنی را ببوسم، مگر شاهد این باشم که او 100% می خواهد که این کار را انجام دهم. گفت می توانی خیلی راحت بپرسی: "I feel that I like to hold your hands!"یا "I feel that I like to kiss you!". به نظمر به طرز غریبی این جمله رمانتیک است. بهش گفتم. تائییدم کرد. گفت اگر تو زشت ترین مرد جهان هم که باشی، زن ها با شنیدن این جمله چیزی ته دلشان می لرزد. گفت نقطه ضعف زنها ان است که بفهمند خواستنی هستند.
4.       جینی سن مادرم را دارد. هر از گاهی می آید و خودش را می چپاند در بغلم. می گوید بغلت خوب است. لبخند می زنم. یکبار که نمی دونم سر چی خوشحال بودم، بغلم کرد. دل داده بودم به بغل کردنش. توضیح دادم که من همیشه با ملاحظه می چلانم. بعد هم ماجرایش را برایش تعریف کردم. اینکه می گفت سرم را فشار نده، موقعی که می خواهی مرا ببوسی. به غیر از یکی دو بار اول، دیگر یادم ماند. حالا در ناخودآگاهم باقی است. جینی خندید. من هم خندیدم. نمی دانم مثل همیشه به خاطر خنده اشک در چشمانم جمع شد یا علت دیگری داشت...

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

نزدیک النظرهایی که باید روزی به تاریخ جواب بدهند

1.       امروز هم جینی نیامد سر کار. پدرش خون در ادرارش داشت. بیحال شده بود و می لرزید. دیشب گفت که قرار است او پدرش را به بیمارستان ببرد. امروز رساندم به ایستگاه قطار. بعتر اس ام اس زد که حال پدرش خوب است. بابا با وایبر پیغوم فینگلیش درب و داغانی فرستاد که عکس گرفتیم از سفرمان. برایم فرستاد. بابا پیر تر شده از موقعی که اومدم. انگاه کوچک تر شده. مامان اما همانطور که بود، هست. در این سن آدمها ظرف 5-6 ماه پیر می شوند انگار. دگمه ای در بدنشان خاموش می شود گویا.
2.       حالا که جینی نیست تا با او برگردم، نشسته ام و هر دو دقیقه یک بار صفحه ی بی بی سی، رادیو فردا، یورو نیوز، دویچه وله، گوگل پلاس و... رو ریفرش می کنم تا شاید حاوی خبری تازه باشد. آفتاب در لوزان حتمن غروب کرده. امیر پایور می گفت با غروب آفتاب، شاید خورشید تفاهمات هسته ای در ایران طلوع کند. همین که اون کسری ناجی ئه رو اعصاب نیست که با هیجانی مثال زدنی از شک و شبه هایی زیاد در راه رسیدن به تفاهم داد سخن بگوید باید خدا رو شکر کرد. نمی دونم چرا اینقدر این آدم روی اعصاب من ئه! حوصله اش را ندارم تا ایستگاه اتوبوس بروم و برگردم خانه. نمی دانم چه شد که ملتی در یک همچنین روزی رای دادن تا بر اساس اون مردی که احتمالن در 5-6 سال آتی زندگی اش به پمپرز احتیاج خواهد داشت، سرنوشت 78 میلیون ایرانی را ظرف 24 ساعت تغییر دهد.
3.       جینی گفت اگر اسرائیل به ایران حمله کند چه می کنی؟ دلم می خواست بگم گل بگیرن دهن توی پفیوز رو. طبیعتن که نگفتم. به جاش لبخند زدم و گفتم بر می گردم ایران. با خودم فکر کردم اگر یه همچین جنگ جهانی سومی رخ بده، من توی کدوم جبهه ی احتمالی در حالی که دارم زخمای یکی رو بخیه می کنم یا جلوی خونریزی دیگری رو می گیرم، به دلیل اصابت خمپاره یا ترکش یا هر عن دیگه ای به صد تیکه ی نامساوی تقسیم می شم؟!چند روز پیشترش گفته بود که در کلیسا به ملت گفته اند که در انجیل آمده که باید به اسرائیل کمک کنیم، چون قوم برگزیده خدان. اون موقع حوصله نداشتم باهاش بحث کنم که اون عنتری که یه همچین مهملی رو به خورد تو و امثال تو می ده، نمی دونه که قوم بنی اسرائیل لزوما ربطی به اسرائیل فعلی و حکام اش و تفکرات جنگ طلبانه شان نداره؟

4.       الآن آدم هایی هستن توی آفریقا که هر آن تنشون می لرزه که مبادا بریزن تو خونه ها و دختراشون رو بدزدن. پدر و مادرهایی وجود دارن که از اخبار فهمیدن که داعش سر بچه هاشون رو از بدنشون جدا کرده. آدمهایی توی همین ایران هستن که وقتی شخص اول مملکت سر قدرت طلبی و تمامیت خواهی با سرنوشت 78 میلیون ایرانی قمار می کنه، چندین ماهه گوشت قرمز نخوردن، تن فروشی می کنن، اوقات 7-8 سالگی شون سر چهار راه ها به فال و گل فروختن می گذره و موندن از کجا هزینه های درمان بیماری شون رو دست و پا کنن. آدمهایی هستن که سر اتفاقات سال 88 و بعدش به واسطه اینکه نظر عاقا به نظر اون احمدی نژاد دیوث نزدیک تر بود، پشت میله ها هستن. پس من بهتره گه کمتری بخورم در مورد نزدیک بودن امتحانات و نگرانی ام بابت مچ شدن، ناله نکنم.