۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

اگر پزشک نمی شدم...

با شوخی به مارگو می گویم: "برخی اوقات از الکی می گم که متوجه نشدم چه گفتی!". می خندد. به نسبت مفصل، نه از این هایی که نصفه و نیمه است. از این مدل هایی که وقتی زنی به جوک و مسخره بازی هایت می خندد احساس می کنی که چقدر موفق بودی! برخی اوقات حتی مچ خودت را می گیری که آیا بیشتر به لودگی من خندید یا به مال دیگری؟ این یک هفته ای که چیف رزدینت روتیشن "پیوند کلیه" بود، مدام ازش می خواستم که جمله هایش را تکرار کند. به شدت تند حرف می زد با لهجه ای خاص. دختری چشم و مو قهوه ای، اهل کارولینای شمالی است. از مقطعی وقتی قیافه ی هاج و واج من رو می دید، می فهمید که باهاس جمله اش رو تکرار کنه. بهش گفتم آدمهای باهوش زیادی رو دیدم که تند حرف می زنن. این مساله ی من ئه! اما خوب او مهربان تر از این بود که کلافه بشه و هربار جمله هاش رو تکرار می کرد.
ناهار با مارگو و ویل که رزیدنت های سال سه هستن و دو تا از دانشجوی های سال چهار پزشکی رفتیم رستوران مکزیکی. صحبت سر این بود که اگر پزشکی نمی خواندیم چه کاره می شدیم. مارگو گفت که می رفت اسپانیا و یک کارگاه شراب سازی راه می انداخت. باقی آدم ها هر کدام یک چیزی گفتن. در همین بین پیجر ام زنگ خورد که باید جواب می دادم. بعدش هم دیگه کسی به این بحث ادامه نداد. آماده کرده بودم که اگر کسی پرسید بگم: "می رفتم در شراب سازی مارگو و انجا شراب می انداختم."...

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

آن چه که از من در گذشته جا مانده است

1-      نشسته ام و دارم با هیجان این سایت Scrub Hat فروشی معتبر را بالا و پائین می کنم تا 4-5 تاییش رو که خیلی دوست دارم انتخاب کنم و بخرم. اسکراب هت و Bow Tie از قرار های شروع رزیدنتی ام بود. هفته ی پیش رفته بودم نیویورک تا تنها مقاله ی درست و حسابی ای که توی مدت اموری بودن ام نوشتم و اسم اول هستم را پرزانته کنم. بعد از سخنرانی ام بود که ایمیل اش رسید و مشخص شد که پوزیشن پریلیم را گرفته ام. حالا ژوئن که بیاید من اینترن خواهم بود و البته همون سپتامبر هم باید مجددن اپلای کنم برای سال دو تا شاید در بهترین حالت بتونم یک پوزیشن دائم پیدا کنم. یا شاید دوباره همه چیز سپرده بشه به اپلای کردن مجدد برای سال 3 در سال بعدترش. بهترین حالت البته موندن در همین پروگرمی است که مچ شده ام. هیچ چیز هنوز مشخص نیست. واقعیت این ئه که برای همین پوزیشن هم به شکل طاقت فرسایی زحمت کشیدم و با کلی شانس و نذر و نیاز پدر و مادرم و هزار یک آدم دیگه تونستم به دستش بیارم. اگر مچ نشده بودم یک آدم افسرده ی داغون بودم که واقعن نمی دونست قدم بعدی چیست و باهاس چی کار کرد.
2-      فکر می کنم مدت طولانی است که من دیگر آن آدم مذهبی نیستم. از فضای معنوی نوجوانی ام به شدت دور شده ام. تجربیات زیادی داشته ام که شاید دیگر هیچ وقت من را در کتگوری آدمای مذهبی جا ندهد. اصلن پشیمون نیستم. فکر می کنم آن چه که بهش معتقدم، ماهیت سالمی دارد. خشن نیست. "اینکلوسیو" است به جای "اکسکلوسیو". می گردد تا ببنید آن دیگری چه می گوید؟ به همه فضا می دهد. مهربان است. خودش را به دیگری تحمیل نمی کند. تعارف ندارد. از هیچ بخش اش خجالت نمی کشم. با ذاتش و پیرامون اش در تضاد نیست. جاهایی مایه مباهتم است. کمک می کند تا شاید کمی آدم بهتری باشم. بدخواه نیست و نیش ندارد و... . اما با این وجود من همیشه بابت یک چیز در گذشته ام حسرت می خورم. به خصوص اگر زمانی بچه داشته باشم؛ و یا برای آدم های مهم زندگی ام. من همیشه حسرت می خورم که این قدر صادقانه، بی پیرایه و از ته قلب، مانند پدر و مادر خودم نمی توانم به بچه ام بگویم برایت دعا می کنم و او در تلاطم ها و آشوب هایش پنجه اش گیر بیافتد به صخره ای که امن است. فکر می کنم دیگر قادر نیستم تا به عزیزترین آدم های زندگی ام بگویم دلم روشن است، او که همه چیز به اراده ی اوست، حواس اش هست و آن عزیزترین خیالش تخت باشد که حتمن او می داند که می گوید. مثل مادربزرگم نمی توانم از پشت تلفن به نوه ام بگویم فلان ختم را برایت می گیرم و او فکر کند که چقدر خوش شانس است که یک همچین پدربزرگی دارد. یک خلوصی می خواهد و یک توکلی که دیگر ازشان خبری نیست. طنر ماجرا اینجاست که با این همه دلم نمی خواهد همه ی این ها را با آن چه که الان هستم معامله کنم و از حال حاضر راضی ام.
3-      در زمان استرس و بلاتکلیفی دستم به نوشتن نمی رود هرچند حرف برای گفتن هیچ وقت کم نیست. در عرض دو ماه و نیم دیگر باید ماشین خریده باشم و جا به جا شده باشم. می روم آلاباما. من بالاخره می روم و چند سالی در نیویورک زندگی و کار می کنم. هیچ چیز جنوب مطابق سلیقه ام نیست، اما چه می شود کرد که به قول یارو گفتنی مهمان خر صاحب خانه است (شاید هم سگ صاحب خانه، یادم نیست کدام درست بود! خیلی توفیری ندارد در نتیجه) و فعلن ناهار دعوت کردن بنده را به ایالت مجاور. من از مهر 79 که دانشجو شدم هیچ خاطره ی دلپذیری از "شروع" هایم ندارم. همه اش نگرانی این است که چه می شود. از یزد رفتن و بعد طرح و بعد ویسکانسین و بعدترش هم اموری. و حالا هم اینترنی. این جور مواقع دوست داشتم می توانستم برم خونه، جایی که دور و امن است. و فقط هیچ کاری نکنم و بخوابم و سفر کنم و تئاتر ببینم و فیلم تماشا کنم.
4-      این جا را آدم های کمی می خوانند. سال نوی تان مبارک. اسفند و عید نوستاژیک ترین اوقات سال است. هیجان کشف رابطه ای عاشقانه مخلوط با بوی رطوبت هوا و آبی شارپ آسمون بی دود. خیابان های خلوت و شب های اتوبان مدرس. در همین اوقات اما آدم هایی در زندان و حصرند. درد و رنج شان زودگذر. آزادی شان نزدیک. آدم هایی بیمارند. بچه هایی در بیمارستان شیمی درمانی می شوند. تن هایشان سالم. روح شان قوی.
5-      دل های شما شاد. تن های تان سلامت. 

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

بابا حسن، خدیجه خانم 2

خدیجه خانم دو تا بچه ی کوچک داشت که اسباب کشی کردند به خانه ی حالایشان. پسرش 6 ساله بود و دخترش 4 ساله. خانه ی جدیدشان ته شهرک بود. زمینی بود که از طرف شرکت نفت به بابا حسن داده بودند و او هم با هزار جور بدبختی و به مدد فروش اسباب اضافه ی خانه ی اجاره ای شان و طلاهای خدیجه خانم تکمیل اش کرده بود. تا مدت ها شهرک جاده ی آسفالت نداشت و آب را با تانکر برایشان می بردند. زمستان های جاده اراج 30 سال پیش حکم زمستان های سریال "سرزمین شمالی"* را داشت. زمستان که می شد، راننده های تانکر ناز می کردند برای آب آوردن. در برف و گل خیابان های شهرک گیر می افتادند. زمستان های سرزمین شمالی کابوس می شد برای خدیجه خانم. آب خوردن شان را با دبه از شیر آبی که سر شهرک کار گذاشته بودند و به لوله ی آب شهری وصل بود پر می کرد و می آورد. معتقد بود که آب تانکر آب چاه است و کرم دارد. حالا که سال ها از آن زمان می گذرد، هر از چندی بلند بلند جوری که بابا حسن هم بشنود، غر می زد که: "این مرد همان یک ماه بعد از انقلاب می توانست زمین بخرد، بر نیاوران. متری 1000 تومن. زمین کوچک بود. این هم دل اش خوش بود که یک زمین بزرگ با برادرهایش بخرند و تخس کنند بین خودشان. نیت داشتند تا ابد کنار هم باشند. هر قدر در گوشش خواندم که حالا تو این نقد را بچسب، هر وقت آن زمین پیدا شد، این را بفروش و آن یکی را بگیر، به خرج اش نرفت که نرفت. مردها عقل معاش ندارند. پدر من هرچه داشت و نداشت از تدبیر مادرم بود". بابا حسن چیزی نمی گفت. حتی سرش را از روی کتابش هم بلند نمی کرد. همین لج خدیجه خانم را بیشتر در می آورد. خدیجه خانم ادامه نمی داد ولی این داستان همینجا تموم نمی شد. برادرها که پشت هم بودنشان مثال فامیل بود، دعوایشان شد. درست از زمانی که برادر بزرگتر مرد. افسرده بود. یک گاراژ بزرگ تعمیر بنز داشت. موتور خاور و تریلی پیاده می کرد. کارش حرف نداشت. از جنوب برایش مشتری می آمد. گاراژ اش ار دستش رفت. داستانش طولانی است. مرد خانه نشین شد. مدام گریه می کرد و دوست داشت زودتر بمیرد. سر 60 سالگی سکته کرد. باقی برادر ها توی روی هم ایستادند. این ماجرا اما جزو "حرف های نگو" است. خدیجه خانم زن بد جنسی نیست. می داند که این ماجرا بابا حسن را آزرده می کند و برای همین گیر بهش نمی دهد.
برای بابا حسن توی استکان مخصوص اش چای آورد. بابا حسن سرش توی کتاب بود.  کلاه اش را انداخت روی کتاب و گفت: "بکش سرت با آن موهای پرپشت ات سرما نخوری، سیاه زمستون". بابا حسن از بالای عینک نگاهی بهش انداخت و لبخند محوی زد. کلاه را گذاشت روی سر بی مویش. 

*
"سرزمین شمالی" یک سریال دوزاری ژاپنی در زمان جنگ بود. آن زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و برنامه هایش از 5 عصر شروع می شد و ساعت 9 شب ته می کشید. نصف اش اخبار جنگ بود.