۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

ملانکولی نبود معشوق

رفتم و از Macys خوشگل ترین لباسی که می شد رو خریدم. از همه لباس هایی که براش خریدم خوشگل تره به نظرم. مثل همیشه بدون آستین تا بازوهای زیباش رو نپوشونه. برجستگی ملایم و پیچیدگی ظریف و زیبای زنانه بازوانش رو یادم هست. پائین لباس آبی پررنگ است و هرچی که بالاتر میاد، از شدت رنگ آبی کم می شد تا نهایاتا به سفیدی برسه.
شب قبل خوابش رو دیده بود. داشتم جایی بالا و داخل زانو هاش رو می بوسیدم. و بعد هم سرم رو گذاشتم همون جاها و خوابیدم. در حالی که او هم دراز کشیده بود و من رو تماشا می کرد. یاد زمانی که با هم جلو تلویزیون ولو می شدیم و فیلم می دیدیم. من نمی تونستم ببینم اش اما نمی دونم چطور می دونستم که داره من رو نگاه می کنه...
حالا دیگه او نیست. از 6 ماه تا پیش تا به حال شاید نگران همچین موقعی بودم. رابطه راه دور لابد همیشه به اینجا ختم می شه و کاریش هم نمی شه کرد. نمی دونم. سیگار می کشم و اشک می ریزم. گاه و بیگاه. در 31 سالگی ام در آن ور دنیا. تف به ذات Health Policy که مالیات هفت جد آدم سیگاری رو از تو حلقش می کشن بیرون. با خودم می گم: "چی شد؟ شعار می دادی که به تخمم اگر کسی من رو نخواست. تره هم خرد نمی کنم!" حتی بلد نیستم اداش رو دریبارم.

باید کم کم عادت کرد. 4 ماه دیگه امتحانم رو باید داده باشم.