۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

هم زدن ها و چپانیدن های هم زمان

به ندرت پیش می آید که اتاقم به هم ریخته باشد. خیلی دخترانه ام از این بابت. اما امشب حکایتی دیگر است. امشب که هوا انگار پائیزی است. هم از این لجاظ که یاهو می گوید الان، وسط تابستان دمای نیمه شب مدیسون 54 درجه فارنهایت است. و هم از این بابت که هر پک کردنی هوای آدم را پائیزی می کند و خاطراتی را سر ریز. و مثل شیری که می جوشد، چاره اش هم زدن نیست. هم که بزنی بیشتر پف می کند و بالا می آید. از لای هر کتاب و دفتر و جعبه و نوشته ای که داری جمع می کنی خاطره می چکد در این مواقع. وسط اتاقم 5-6 جعبه نیمه خالی است و دو چمدان که منتظر پر شدن اند. یکی اش همانی است که باهاش آمدم. همانی که آقای فروشنده چند روز قبل از آمدنم رفته بود روش ایستاده بود که مثلن چقدر سگ جون است و وقتی از بار تحویل اش گرفتم قاچی خورده بود به قاعده لنگ زرافه. درست در محلی که باز می شود. نزدیک چرخ ها. بنا دارم باز هم پرش کنم.
وقتی آمدم نیمه شبی بود با برف های تلمبار شده گوشه خیابان. فرودگاهی سوت و کور. شهری که آدم هایش در پذیرایی خانه ها و کافه ها و رستوران ها جمع شده بودند. سال نو یود و ملت شاد، اما هوای بیرون سردتر از آن بود که شادی سیلان داشته باشد. یخ می زد و می افتاد گوشه ای لابد! زمانی بود که هوا هم از سرما در خود کز می کرد و جریان نمی یافت. بهتر! در آن دما نسیم هم که بوزد، انگار با ظرافتی مثال زدنی لایه ای از گوشت و پوست صورت ات را با خود به سوغات می برد برای ننه سرما.
وقتی هواپیما بالای این شهر کوچک دور می زد تا شاید خانه اش را پیدا کند، قبل ترش، عزیز ترین زن زندگی ام را در آغوش گرفته و بوسیده بودم. مصمم بودم که ما از پسش بر می آئیم و زمانه خر کی باشد که بخواهد نسخه ای دیگر برایمان بپیچد. نشان به آن نشان که نسخه ای پیچید با دو وجب روغن ماسیده رویش. لازم نیست بگویم به خاطر سرمای هوا. کسل کننده می شود هی یک چیز را مدام تکرار کنی. شاید از زمانی من هم شروع به تکرار شدن کردم. خسته کننده شدم لاید. اما آن شب بارونی، همان شبی که برای آخرین بار در پشت پیچ کوچه "نون" از پس شیشه عقب ماشین، از نظرم محو شد، همان شبی که دقیقا مثل شب بارونی وسط شعر "خونه ما" ی مرجان فرساد بود، شبی بود "زیر بارون، با یه بغض و یه چمدون"، به این چیزها فکر نمی کردم. برای آینده نقشه می ریختم و دو دو تا چهار تای زمانی می کردم. حالا اما حجم تنش بین بازوانم برای همیشه خالی است. نمی خواهم خیلی دراماتیکش کنم، با اینکه وقتی مامان 2-3 تا 100 دلاری داد که: "من نمی دونم باید برات چی می خریدم، خودت هرچی دوست داری برای خودت بخر"، و بلافاصله بغضش شکست، یا اینکه در فرودگاه صدای بابا در 67-68 سالگیش لرزید. من هر وقت بخواهم مایه اش یک بلیط است و یک فحش کاف دار به هرچی پروگرام و مچ سیزن و منتور و پابلیکیشن و اگزم و اسکور است و 12 ساعت بعدش در تخت خوابم دارم جت لگ ام را از سر می گذرانم. آدم هایی هستند که به هزار و یک دلیل در فاصله چند کیلومتری خانه شان شب و روزشان به ناحق پشت میله هاست و یا جانشان را دستشان گرفتند و فرصت یک خداحافظی هم پیدا نکردند و یواشکی از مرزها گذشته اند.
همه اینها یعنی اینکه دارم باز هم می روم. یا شاید دارم می آیم. یا حتی هردو اش در یک زمان. به همان شیوه سابق. با چمدان هایی و کوله ای سنگین روی پشتم از پله های هواپیما می آم پایین و می رم توی ارزون ترین هاستل ممکنی که در آتلانتا پیدا کرده ام. و از فردایش چرخ می رنم در سایت ها و خیابان ها تا در خانه ای دیگر همخانه کسی باشم. جایی که دستشویی اش پرایوت باشه تا لازم نباشه بابت استفاده آفتابه ام توضیح بدم و یا با خیال راحت بتونم با ماشین اصلاح ام موهای خودم رو کوتاه کنم و هزار طرفند بزنم برای صاف در آمدن خط پس گردنم، بدون اینکه کسی اون وسط شاش اش بگیرد و بخواهد از وسط موها رد شود و سر دستشویی کشف کند که چه خوراکی باعث می شود موجودی در حد من خل وضع شود. عاخه سر توالت فرنگی خیلی راحت می شود فکر کرد. می روم که از صفر شروع کنم. همه ما کتابچه هایی هستیم از "از صفر شروع کردن" ها. زندگی ای که از صفر شروع شد و رابطه هایی که از صفر شکل گرفته اند. عشق ها و شکست ها و موفقیت هایی که هر کدام نقطه عطفی شدند. نقطه شروعی در "آدمی دیگر" شدن مان. و شاید پایان مفهومی انتزاعی است برای همه این شروع ها. شاید همیشه بخشی از هر آنچه که سرمان آمده تا ابد به ما چسبیده باشد و با ما جا به جا شود. گاهی بر ما غالب می شود و گاهی از دست حافظه مان در می رود.
من هم دل قوی کرده ام که دوباره از صفر شروع کنم در جای جدید. جایی که ممکن است دوستش داشته باشم یا بعدن فکر کنم انتخاب اشتباهی بود. با خودم می گم من آلردی از عزیزترین آدم های زندگی ام برای شروعی دوباره از صفر، گذشته ام. زندگی بی تنش و آروم مدیسون و دپارتمان معروف جراحی یو دبلیو و منتورهای بچه معروف اش خر کی باشند؟!

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

آفت عشق وصل یا بوسه*

می گوید: "عشق همیشه در مراجعه است"*.
درست در همینجا، در نیمه شبی خنک وسط تابستان. با شنیدن صدایی از آن ور خط، از آن سر دنیا، از آن دورها...

* متن ترانه ای از کارهای نامجو