۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

زنان باختری

اولین شان دختری بود به نام "پری". نه مدل ابروی متصل خال مصنوعی دار و شلیته ی مشکی و جوراب شلواری سفید پوش. چون این یکی به جای پ مفتوح در اول اسمش پ مکسور داشت و اهل کانکتیکات بود و دست غدار روزگار از نیوانگلند سوسول نشین سوت اش کرده بود به جنوب. میان دار و دسته ی احمق ها. با یک یهودی سنتی که هولوکاست را منکر بود و معتقد بود که زن مال بشور و بساب است و جوجه کشی، تا پای ازدواج هم رفته بود؛ اما لحظات آخر آن بارقه های کم سوی ناشی از بزرگ شدن اش در جایی به جز جنوب، نجات اش داده بودند. ترجیح داده بود به جای ختم بارداری ناخواسته، آن را تا آخر حمل کند و حالا پسربچه ای 4 ساله داشت. افتخار می کرد که "دای هارت دموکرات" است. وقتی که قهوه اش را سر می کشید گفت: "شاید باورت نشود، اما من به عمر 10-15 ساله ام در جنوب، تا به حال حتی با یک جنوبی هم دیت نداشته ام!". می دانست در سوریه چه خبر است و در جریان وخامت حال ترامپ و کارسون بود. پرستار شیفت شب بخش پیوند مغز استخوان بیمارستان "نورث ساید" است. گفتم ملت از نورث ساید خیلی راضی اند. لبخندی زد و گفت تازه بیماران بخش پیوند ما طولانی ترین طول عمر بیماران پیوندی را در کل آمریکا دارند! جلویم زن جا افتاده ای نشسته بود و داشتیم در کافه ی "جاوا مانکی" قهوه می خوردیم. از حال و روز من پرسید و توضیح دادم از آمدن ام و کارهایی که تا به حال کردم و سرنوشت احتمالی. او هم از سفر یک ساله اش به اروپا بعد از اتمام دبیرستان اش گفت. اصلن سر صحبت به خاطر همین باز شده بود. برای او من که از ناف آشوب های خاورمیانه آمده بودم جذاب بودم و برای من اویی که بعد از اتمام دبیرستان اروپا را چرخیده بود. سر صحبت هم از اینجا باز شد که "هاستل" کانسپتی به شدت اروپایی است و در آمریکای شمالی اگر بگویی هاستل، می پرسند: "سیخی چند؟". تا به حال یک بار هم را دیده ایم و فکر می کنم جاست فرندی باشیم که بعد از مدتی تبدیل شویم به شماره ای در دفترچه ی تلفن موبایل هایمان. 
دومین شان اهل کامرون بود و هنوز هم هست. 2-3 بار چک کرد تا مطمئن شود که به خاطر ادونچر به او اپروچ کرده ام یا نه؟ منکر نشدم که بخشیش حتمن ادونچر است. اما بهش گفتم که فکر نمی کنم همه اش این باشد. وقتی گفت به تازگی از همسرش جدا شده، در دلم گفتم چه عالی! باز هم یکی دیگه که در ابتدا به خاطر دلسوزی یا هر دلیل کوفت دیگری جرات فرار کردن ازش را ندارم و بعد از مدتی، آنچنان قال اش می گذارم که صد برابر بدتر اذیت می شود. شاید نیمی از رابطه های من همین گهی هست که توضیح دادم. تمام هنری که به خرج دادم این بود که روشن اش کردم که من فقط تا زمانی که مچ بشوم دوست دارم با تو باشم. خودم را از تک و تا هم نیانداختم و جوری وانمود کردم که 20 مارس حتمن مچ شده ام. گفت ممنون که صادقانه گفتی. لبخند زدم. او هم مثل من مدرسه ی پزشکی را تمام کرده است و به سودای رزیدنتی آمده است اینجا. دنبال فامیلی مدسین و اطفال و داخلی است. با فیلم بازی کردن که من خیلی گرفتارم و فقط آخر هفته ها می توانم ببینم ات، سعی کردم از خودم فراری اش بدهم. موفق نبوده ام تا به حال.
همه اش نتیجه ی ثبت نام در یک سایت "آنلاین دیتینگ" است. منتظرم که یک ماه ام تمام شود تا زودتر پروفایل ام را نابود کنم. چون پول داده ام فکر می کنم که نباید زودتر این کار را بکنم، چون پولم حرام می شود و می توانستم بدهم به گرسنگان آفریقایی یا آوارگان سوری. با اینکه در آنلاین دیتینگ موفق نبودم، اما معتقدم زن رویایی "شورت ترم ریلیشن شیپ" ام را پیدا کرده ام. شاید هم شد لانگ ترم، از کجا معلوم. آخر او باله بلد است و من می توانم زن هایی در ابعاد او را از زمین جدا کنم و در هوا بچرخانم. شاید اگر مچ نشدم اصلن رفتم باله یاد گرفتم. هر روز که از راهروی "وودرووف فیزیکال اجوکیشن سنتر" رد می شوم تا بروم استخر و 70 تا عرضم را شنا کنم تا بابت یک کاسه بستنی پر ساعت 1:30 نیمه شب کمتر عذاب وجدان داشته باشم، می بینم اش در حالی که پوز آرابسک را انجام می دهد و بی حرکت تعادلش را حفظ می کند. شگفتی آنکه، زمانی هم که بر می گردم در همین حالت است. حیف که پوستر ها را نمی شود در غروب یک روز بارانی پائیزی به قهوه ای دعوت کرد.