۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

فقط تراکتوووووووووووووووور

1.       برای فرار از غم اسید و اعدام و لایحه امر به معروف کوفتی (آن روی سنتی ام مصر است که به بعضی باید گفت حرومزادگی یه راز بین مادر و پدرت، لازم نیست که برای همه برملایش کنی!) و ایضا رهایی از اینکه "نتیجه امتحان چی می شه؟" و در کردن خستگی درس خواندن برای امتحان آذر ماه و  فراموشی خبرهای ناتمام آشفته بازار این دنیا، مصاحبه کامبیز حسینی با "آلن ایر" را می بینم. با نمک ئه. مطمئنم این آدم که سخنگوی فارسی زبان وزرات خارجه شیطان بزرگ است، اما پیش ملکه عجوزه در بریتانیا لانه کرده، یک دوست ایرانی دارد. یک مستر همایون نامی مثلن. یا داکتر صرافیان. از این باکلاس های اصفهانی یا ترک. آنهایی که اجداشدان خان بوده اند و در خانه های اورسی دار با شیشه های رنگی و درهای چوبی کشویی عمودی و یا افقی زندگی می کردند. خانه هایی که هشتی داشت و کلون مردونه، زنونه. اجدادی که اگر جنسشان بد بود، رعیت را فلک می کردند و اگر خوب، مستمری می دادند به خانواده رعیت چلاغ شده ای که از سر بوم افتاده. حالا زمونه بچه ی یکی از اینها، یا بچه ی بچه ی یکی از این ها را گذاشته است جلوی پای "آلن ایر" تا رفیق فابریک شوند. تا بهش فهمانده باشد "چاله میدانی" صحبت کردن یعنی چه!؟ همین می شود که آقای سخنگو تاکید می کند که "در شان یک دیپلمات آمریکایی نیست که با ادبیات چاله میدانی صحبت کند". نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد "ممه" و "آب رو بریز اونجا که می سوزه" و "بزغاله" و "سگ هار نجس منطقه" و... افتادم.
این رفیق با کلاس آقای دیپلمات، لابد هر از گاهی برای شام دعوتش می کند. یحتمل یک بار هم سر شام با سوالش مواجه شده که "تو استقلالی هستی یا پرسپولیسی؟". در جواب البته این دوست باکلاس دست هاش رو مشت کرده و کلاس اصفهانی یا ترکی اش را کنار گذاشته و با لحنی که "آلن ایر" در برنامه پولتیک نشان داد، گفته: فقط سپاهااااااااااان. یا فقط تراکتوووووووووووور. و خرده های قورمه سبزی یا باقالی پلو با ماهیچه از توی دهنش ریخته رو میز و پاچیده رو گونه های آلن. او هم وقتی داشته صورتش را پاک می کرده، آموخته که وقتی در فوتبال یا هرجای دیگه ای می خواهی به سبکی ایرانی و هم زمان مودبانه، بگویی که دیگری به هسته ات هم نیست و نظرت به چیزی متفاوت نزدیک تر است، چطور این فکت را بیان کنی. می دانست که تراکتور صدر جدول است.
و جوابش وقتی مجری پرسید "اگر ایران راهت بدهند، اول کجا می روی؟".
و آن بَبَبَبَبَبَبَبله همراه با غرورش. وقتی مجری کامنت داد که با دلار 3000 تومن هم کلی می تونی خرید کنی.... 
2.       هرقدر این برنامه اش خوب بود، مصاحبه اش با فرح پهلوی پر بود از انفعال و باج های بی خود. یاد مصاحبه های حیدری افتادم با محمود. اینکه هواش رو داشت و سوالی نمی پرسید که طرف در جوابش بماند. از سوتی "سازمان سیاه" اش که بگذریم، یه بار هم نپرسید والاحضرت که معتقدند اعلیحضرت آدم مهربانی بود و به رئیس ساواک گفت نمی خواهد تاج و تختش رو خون هم وطنانش قرار گیرد و آدم نکشت و فرد "انسانی" بود و....، چرا ملت را می کرد توی زندان و اجازه نمی داد روزنامه ها آزاد باشند. رو چه حساب فضای سیاسی را اونقدر بست که ملت به تنگ بیایند و ندانم کاری کنند، به امیدهای واهی. نپرسید نظر شهبانو در مورد کودتای 28 مرداد، تبعید و حصر مصدق و میدان ژاله چیست. نگفت همون 60 میلیون دلار سال 79 میلادی که شازده تان مدعی هستن، فقط همونقدر از ایران بردیم را روی چه حسابی مال خودتان می دانستید؟ عیب نداشت. می شد از فضای اون برنامه استفاده کرد و عذر خواست. مسئولیت را پذیرفت که جاهایی اشتباه کردند اعلیحضرت. شهبانو می فرمودند که به اعتقادشان بخشی از مسوولیت سرنوشت حال حاضر مردم ایران بر عهده ی ایشان است. می گفت آدم حسابی های مملکت مثل دکتر صدیقی، به ما می گفتند که با این فرمون ملت تاب نمی آورند، ما در جواب انداختیمشان زندان. اعتراف می کرد. می گفت که شاه وقتی به حرف دکتر صدیقی و باقی خیرخواهان رسید که صدای "مرده باد" مردم را در اتاق خوابش شنید....
3.       در ینگه دنیا، شغلی تعریف شده است با درآمدی عالی، که در آن باید ادای بیماری را در بیاوری و علایمش را عینا تقلید کنی، تا آدم هایی مثل من امتحان مرحله دوم سی اس شان را بدهند.
4.       جایی خواندم که عاشقی جذاب است که برای رسیدن به معشوقش بجنگد. همانطور که ما در سراسر زندگی مان در حال جنگیدن هستیم. در برابر بیماری و گرما و سرما. در برابر بی پولی. من اما فکر می کنم که آدم ها باکتری یا ویروس نیستند که برای ایجاد شرایط دلخواه آدمی -که در زمان بیماری، سلامتی است و در آستانه اتمام رابطه ای، ادامه رابطه و ماندن معشوق-، محتوم به پذیرفتن رفتن یا ایستادن باشند. آدم های انرژی در هوا نیستند که اگر بود، کمتر لباس بپوشی و اگر نبود بیشتر خودت را بپوشانی. آدم ها با "بی پولی" فرق می کنند. در حال حاضر در سال 93، اگر کسی یک سرمایه یا ساپورت اولیه نداشته باشد، با خودکشی هم شانس بالایی ندارد که تا قبل از 50 سالگی خانه دار شود، هرقدر هم که جنگنده باشی. عشق یک طرفه، در حدی که یکی به رفتن فکر می کند و دیگری قرار است بجنگد تا از رفتن منصرف اش کند، پدیده ی بیماریست. تبعات دارد. به خصوص برای خانم ها اگر که برای ماندن مردی بجنگند. فکر می کنم اصولن جنگیدن برای ماندن کسی حدی از تملک است. تملک "شرایط مطلوب" برای خود. تملک شرایط مطلوب عاشق برای خود، صرفه نظر از اینکه معشوق چه می خواهد. از کجا معلوم این جنگنده بمب افکن، فردای روزگار که تب رابطه "هانی مونی" اش خوابید و خواست زن های دیگری را تجربه کند و اعلام کرد که می خواهد جدا شود، برای به دست آوردن بچه نجنگد؟ کسی هست که مدعی باشد در بهترین رابطه ها هم اصلن ممکن نیست که طلاق اتفاق بیافتد؟ هرچند که با قوانین مزخرف ایران، این زن است که برای به دست آوردن بچه باید با هزار و یک چیز بجنگد. فکر می کنم کسی که واقعن عاشق دیگری است، اینقدر آزاد می خواهدش که آرامشش به هم نریزد. به خصوص اینکه اگر از طرف معشوق متهم هم شود که لابد اونقدر که ادعا می کنی، من را نمی خواهی که تحت فشارم می گذاری. می دانم که این مدل بودن به حد کافی جذاب نیست. اما به نظرم اخلاقی درش نهفته است که در آن "جنگیدن" نهفته نیست. جنگیدن برای به دست آوردن یک هویت، یک آدم، کسی که حق دارد آزادانه و بی عذاب وجدان و تشویش، انتخاب کند، در همان سطح مبارزه با از بین بردن بیماری و یا بی پولی است. نوعی تملک سلامتی و تمول. در عوض فکر می کنم که عشق ناب، در بزنگاه هایی مشخص می شود. مثل عکس هایی که از نسرین ستوده و بهاره هدایت می بینیم. آدمهایی که جایی از خط زندگیشان دست اندازی می افتد و جبری محکشان می زند. و آن آدم های دیگری که منتظرشان می مانند؛ به این امید که باز هم دوباره در کنار هم تجربه های خوش گذشته را تکرار کنند. یا مثلن کسانی که معشوق شان را با همه خصوصیاتش قبول کرده اند و عاشقانه دوستش دارند. فکر می کنم اینگونه تاب آوری ها فقط با عشقی یگانه توجیه می شود که طبعن تجربه ای منحصر به فرد است و "پابلیسایز" نمی شودش کرد! می توانم بفهمم که سخت است و نباس انتظار داشت که همه چنین انتخاب کنند یا از پسش برآیند. با این حال فکر می کنم قوانین بازی در این مثال ها اتفاقن خیلی بیشتر در دست آدم است تا مثلا در زمان بیماری یا بی پولی. با این حال آدم های حق دارند و آزادند که تصمیمی دیگر بگیرند. تلخ است، اما حتی ممکن است منتظر کسی بمانند و در مورد دیگری این کار را نکنند.
5.       عکس های تحصن نسرین ستوده را جلوی کانون وکلا می بینم و صحبت های نرگس محمدی را بر مزار ستار بهشتی در حالی که در کنار مادر ستار ایستاده است. فکر می کنم چقدر این زن ها بزرگ و قوی اند. فکر می کنم اگر ایران بودم، هر روز برای خانم ستوده نهار می بردم که گرسنه نماند.
6.       جایی دیگر خواندم: "ریشه ندارد، اما دوام دارد رویا". یقینن همین است. 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

همهمه هایی مبهم که از میخانه ی خیابان "برایرکلیف"، در سکوت نیمه شبی پائیزی به گوش می رسد

1.       امشب یک سال می شه که با چند اس ام اس کوتاه همه چیز تموم شد. ناگهانی و بی مقدمه نبود. اما باعث نشد ذره ای از عمق غمش کم شود. در این یک سال من بازگشتم به تنهایی های گذشته. تا الآن با درس و ساینس حواسم رو پرت کرده ام. شاید منتظرم زن دیگه ای که در زندگی ام تعریف شود. حالا اما پیش فرضم از آینده تنها وجود دختری است که از نوزادی با من بوده است. دختری که نمی دانیم مادرش کیست*. آن بخشش تاریک است. حجمی از کالبد زنانه که گاه هست و اکثر مواقع نیست. و این حکایتی است از زنی که تمام شده است و دیگری که هنوز آغاز نشده، حداقل تا امروز. معتقد بود که: "نترس، آدم فقط یکبار عاشق نمی شود!". این را به کسی بگویی که می دانی چقدر می خواهدت. بعضی حرف ها محال است از یادم آدم بروند و دردشان تمامی ندارد. زخمی کهنه می شوند بر پیکره خاطرات. و اینچنن هرقدر عاشقی بهتر، هنگ اور بعدش تخمی تر.
2.       زمانی هم آمد که قایق دو نفرمان وسط طوفان گرفتار شد و پیچید. او جلیقه نجاتش را پوشید و در آب پرید. رفت و من دیگر ندیدمش. قایق که دو نفر درش نباشند، می شکند بی شک. من هم چنگ زدم به تخته پاره ای. در آن هیر و ویر زنی دیگر سوار قایقی دیگر از راه رسید. به فرض یک پری دریایی. فرشته نجات یا مالک دوزخ. هرچی. من را از آب گرفت و سوارم کرد. من که اعتماد به نفسم در حالت عادی تعریفی نداره، در آن زمان به زیر صفر رسیده بود. معتقد بودم حتی 6 ماه هم برای عزیزترین زن زندگی ام، از راه دور، ارزش صبر کردن نداشتم. پری دریایی زیبا بود. هزار بار موفق تر از من. بدن زنانه اش هوس انگیز. قبلن ها برایم تعریف کرده بود از خیل آدم هایی که در زندگی اش به او "اپروچ" کرده و به دستش نیاورده بودند. پری دریایی من را که گیج بودم بغل کرد و بوسید. من را که روزها از صبح تا شب، بعد از 12 ساعت پشت کامپیوتر نشستن، فقط 10 تا تست صحیح می کردم. کل سر و ته درس خواندن اون روزهام! آمد و شدی بین عالم هپروت و غم! همه چیز تلخ بود و من حقیقتن داغون! در حال تجربه حالتی که تا آن زمان هیچ نمی دانستم چیست. وقتی از پشت دستانش را دور تنم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، تازه متوجه شدم دوستم دارد. 2-3 ماه از خداحافظی اس ام اسی می گذشت. استعدادی ندارم که زود بفهمم چه کسی و در چی زمانی شروع می کند به دوست داشتنم! به خاطر غروری بی اصالت، تلاش نمی کنم که به هر لطایف الحیلی خودم را در دل کسی جا کنم. به هیچکس نگفته ام و نمی گویم: "بمان!". هرقدر هم که هم چیز عالی باشد. فکر می کنم اگر او نخواهد لطفی ندارد به زور ماندنش. اینکه من فکر می کنم رابطه مان عالی است و دیگری به جدا شدن فکر می کند، خوش خیالی مشمئز کننده ی غم فزایی است که اگر گرفتارش شوم، آن "سوپر ایگو" ی بی رحمی که در تاریک ترین زوایای درونم رخنه دارد، از آن نمی گذرد. بر من سخت می گیرد. پرفکشنیسم وقتی با شخصیت وسواسی مخلوط می شود، ترکیبی مزخرف و گاه با دست مایه های مازوخیستی ترتیب می دهد. تنبیه می کند مرا که "به درک که رفت". "آدم ضعیف بدبختی هستی که دلت برای کسی که دیگر نمی خواهدت، تنگ می شود". آن منی که دارد الآن تایپ می کند، از هر دو سمت نامهربانی دیده است.
لاجرم وقتی که تازه دریافتم که مورد عنایت پری دریای ام، او قرار بود به شهری دیگری کوچ کند برای ادامه زندگی. من هم مثل همه آدم های داغونی که خریت می کنند و حواسشان نیست که چه کاری را نباس بکنند و چه کاری را باید، شروع کردم به انجام یک سلسله حماقت های متوالی. هر قدر الآن فکر می کنم نمی فهمم چی پیش آمد که قرار شد به یه رابطه طولانی مدت فکر کنیم و من تلاش کنم که به همون شهری برم که او به آنجا رفته بود. می دونستم که این انتقال خودش کم کم 5-6 ماه طول می کشه. قرار بود بعد از منتقل شدن من، شروع کنیم به رابطه ای هدفمند و بعد از 6-7 ماه به هم جواب بدیم که آیا همدیگه رو می خواهیم یا نه؟ از همین چیزی که تعریف کردم حماقت فوران می کند، می دانم. اما من حال بوکسور ناک اوت شده ای رو داشتم که کسی زیر بغلش رو گرفته بود. حالا به خودم حق می دهم و دلداری! و عذاب وجدان که چرا بویسدمش. پری دریایی ای که هرقدر زیبا بود و موفق، نابالغ بود و عجول. می خواست از روز اول همونقدر دوستش داشته باشم که آدم قبلی رو دوست داشتم. در جریان رابطه قبلی ام بود و بارها گفته بود که خیلی طرفت را می خواهی. هربار لبخندی زده بودم که بیشتر از آن چیزی که فکر می کنی. حالا می خواست خودش جایگزین شود. هرقدر توضیح می دادم بدبین تر می شد. تا جایی پیش رفت که به این نتیجه رسید که از رابطه گذشته ام بچه دارم. آتویی که نمی گذارد از رابطه قبلی کنده بشم. گفت نیت کردی من رو بدبخت کنی. این را جدی می گفت و من حالا بارها خودم رو لعنت می کنم که حیف اون همه انرژی. باید می گفتم آره، اتفاقن بچه مان خیلی هم خوشگل است. اگر نمی تونی باهاش کنار بیای برو از زندگی من بیرون. اما آن زمان، من که خسته شده بودم و بی تفاوت به همه چیز، زمانی که حوصله ام رو سر برد و گیر داد که من باید از ماجرای شما سر دربیارم و خودم بفهمم که چیزی بین شما نمانده، شماره اش را به پری دریایی دادم. آلبوم حماقت ها داشت به شکل منحصر به فردی کم کم تکمیل می شد. بعد پشیمان شدم. چند بار گفتم این کار رو نکن و تماس نگیر. دلیلی ندارد. ما هنوز تکلیف خودمان معلوم نیست. با اینکه هیچ وقت مستقیم نگفت، جوری صحبت می کرد که انگار بعد از اینکه نقل مکان کردم و هم رو شناختیم، در آخر کار برای اینکه خیالش راحت بشه، با او صحبت می کند. فکر می کردم می شود 1 تا 1 و نیم سال دیگه و تا اون زمان خودش بیخیال خواهد شد. فکر نمی کردم که آدمی که می خواهد از طریق دیگری از من مطمئن شود را باید عطایش را به لقایش بخشید؟ نمی دانم. وقتی یه عصر زمستانی گفت که تماس گرفته است، مبهوت ماندم. عین سگ پشیمان که چرا شماره را داده بودم بهش. رابطه ما همان شب تمام شد. همان ساعت. به این نتیجه رسیدم در تنهایی خودم آرامش بیشتری نهفته است تا نجات یافتن توسط دیگری. هنوز هم می گم ای کاش نمی بوسیدم اش تا مجبور نشم برای رفع اتهام از اینکه "تو از تنم سوء استفاده کردی"، این همه باج ندانم کاری بدهم.
3.       خوبی اینجا و خانه قبلی این است که می توانم بگویم نزدیک 9 سال است به شکلی ثابت، هرازگاهی، خاطره می نویسم. بعد ها شاید همه اش را پرینت کردم. سیمی شان کردم. بعد هم احتمالا از ترس خوانده شدن بیاندازمش در آتیش و روش چای زغالی دم کنم.
4.       بعدها اگر خواستی، تو هم برایم تعریف کن که چطور شد 2-3 ماه بعد از آن خدا حافظی کوتاه، اینچنین درگیر مردی دیگر شدی که تا امروز ادامه پیدا کند؟ انصاف بود که من این همه تند و بی سر و صدا، ظرف کمتر از 2-3 ماه، تمام شوم؟!
5.       شب آرامی است که نم نم از نیمه می گذرد. نسیم خنک ملایمی می وزد. پائیز است. شالم را بالا تر می کشم. شال سرخم** را. در راه خانه قدم می زنم. خانم "میخانه" (Whinehouse) می خواند: "ما فقط در کلام خداحافظی کردیم و من صدباره مردم! تو به سوی او بازگرد و من به سوی خودمان باز می روم...". او زمانی که "اُور دوز" می کرد، غمگین بود و داشت خودش را از بین می برد، و یا سرش گرم شده بود و کسی دور و برش نبود که مواظبش باشد تا زیادی تزریق نکند، زیادی نخورد، یا مثل "میا" ی پالپ فیکشن، یهو اون همه کوکائین نکشد توی دماغش، لابد فکر نمی کرد که "میدل ایسترنی" در زیر آفتابی های نیمه شب خیابان "برایرکلیف"، جایی که شب های اتوبان مدرس تهران را یاد آورست، در حالی که قدم می زند و به سیگارش پک می زند، در تنهایی خود، درست زمانی که فقط سایه اش همراهش است، منطبق بر مرام او با آهنگش "اُور دوز" کند...
*در فیلم شکلات، دختر 7-8 ساله ی جولین بینوش با پسری در مدرسه دعوایش می شود. پسرک او را مسخره می کند که مادرم می گوید مادرت یک روسپی است! دخترک خیلی منطقی می پرسد که چرا باید یک چنین فکری کند؟ پسرک جواب می دهد که چون تو پدر نداری. دخترک توضیح می دهد که من پدر دارم، اما ما نمی دانیم که او کیست!
**شال سرخ یکی از عزیزترین دارایی هایم است.