۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

"شاد باش" های آمرانه، تا یک وقت صدایی نلرزد

1.       من همیشه آدمی معمولی بودم. در کل زندگی ام فقط یک بار اول شدم اون هم در امتحان جراحی 11 واحدی مان بود! کل کورس جراحی 20 واحد است. 9 واحد عملی و 11 واحد تئوری. طی 4 ماه، هر روز به جز جمعه ها باید می رفتیم سر کلاس. دو ساعت بعدازظهر، بعد از بخش. آن موقع اورولوژی را از اسمیت می خواندم و جراحی را از شوارتز. فقط هم تکست بوک. توی کل اون دانشگاه، تنها آدمی بودم که انگلیسی اش خوب بود. آدم جزوه بخون نبودم هیچگاه. در سیستم ما جزوه نخوان ها هیچ وقت اول نیستند. شاید هم همه جا همین است. هر مدرسی، آنچه که تدریس می کند به نظرش دارای اهمیت ویژه ای است، وگرنه بر می داشت، یه چیز دیگر درس می داد. جزوه را می ذاشتم 2-3 هفته ی آخر، فقط برای امتحان. لاین اطفال و زنان هم همین بساط بود. یکی از رزیدنت های سال دوی زنان، که خیلی هم با من رفیق بود و هوام رو داشت، تکست بوک دنفورث من را به ملت نشان می داد، چون پر از های لایت و خط کشی بود. سال 2008 بود که لاین زنان ام را می گذروندم. کتاب را چون مال 1999 بود کیلویی خریده بودم از تیمور زاده. کیلویی هزار تومن. درود به کشک بودن کپی رایت و افست های فله ای. تنها کتاب های اوریجینالم، هاریسون داخلی بود و شوارتز جراحی. و البته اطلس هام. کلی هم عزت و احترام داشتند، کتاب های اوریجینال. سر اروتوپدی، آدامز را تمام کردم. یادم ئه دو کتاب در قطع کتاب های هری پاتر (نمی دانم زبان چابخانه ای اش چه می شه)، هر کدام حدودا 200 صفحه را در یک ماه بخش خواندم. امتحان پایان ترم، آن 11 واحد، 2 روز بود. یک روز جراحی و یک روز اروتوپدی به اضافه ی اورولوژی . من شدم 16. با 16 اول شدم، امتحان سخت بود. اول شدن لذت داشت. جراحی را دوست داشتم و طبیعتن خونده بودمش. هیچ وقت دیگر اما اول نشدم. همیشه نمره هام خوب بود. بدترین نمره ام در دانشگاه 12 شد. اما خوب هیچ وقت هم اول نبودم. پذیرفته ام که من زاده نشدم برای درس خوندن. به جاش خصوصیات دیگه ای دارم لابد. درس خواندن به حدی که همیشه اول باشی، یک قوای خاص می خواهد.
2.       نمره آمد! باز هم مثل همیشه خوب بود، اما نه عالی! یادآوری که روم رو زیاد نکنم و هوای اول شدن برم نداره. اس ام اس فرستادم، که نمره ام اومد و شدم 243. نوشتم برای تقسیم شادی ها. قبل از اینکه به خونه زنگ بزنم و بهشون خبر بدم.
3.       توی این 3 هفته با خودم فکر می کردم که چقدر بدبخت خواهم بود اگر نمره ام خراب شود. عزیزترین آدم ها را جا گذاشتم پشت سرم و حالا به جایش، تعیین کننده ترین امتحان زندگی ام را خراب کردم.
4.       یادم میاد گذاشته بودم وقتی که این نمره ام آمد (و پیش فرضم هم این بود که باید خوب شود، مگر اصلن گزینه ی دیگری قابل فرض است؟)، تلفن رو بردارم و به مادرم بگم، من فلانی را به حدی دوست دارم که بر خلاف میلتان هم که شده، می خواهم با او باشم تا ابد. اگر موافق نیستید، همیشه دوستتان دارم و در آینده همیشه پدر و مادرم عزیز من هستید، اما شناسنامه من را بذارید دم دست، می خواهم وکیل بگیرم! غیابی هم که شده، صفحه دوم شناسنامه ام را با نامش تکمیل می کنم! امان از این زمونه!
5.       یک شویی پخش می شود، نمی دانم از سی بی اس یا پی بی سی یا کجا که اسم مجری اش "جیمی کیمل" است. یک رسم حالا چهار ساله دارد که از والدین بچه هایی که شب هالوین باهاشون دوره افتادند در نیبرهود و تریت (شکلات) جمع کردند، می خواهد که فردای هالوین، نقش بازی کنند که مثلن همه شکلاتهایی که دیروز جمع کردید رو ما شب قبل خوردیم، چون گرسنه مون شده بود و فیلان. بعد از بین فیلمهای ارسالی یک کلیپ 5-6 دقیقه ای تدوین می کنن و نشون می دن. طبیعتن که 90 درصد بچه های عربده می زنند و ضجه که چرا؟ و آدم با خودش فکر می کند که عاخه این چه کاریست که اشک بچه ها رو دربیاوری؟ در بخشی از یکی از این کلیپ ها، دوربین پسربچه 7-8 ساله ای را نشان می دهد. مادر پشت دوربین در حال فیلم گرفتن است. وقتی به پسرش می گوید همه شکلات هایت را خوردیم، پسرک چشمانش پر از بغض می شود. صورتش غمگین است. اما حواسش را به تلویزیون پرت می کند که اشکش جاری نشود. به مادرش می گوید: "It is alright! I just want you to be happy!". حتی لحن پسربچه را یادم است وقتی این جملات را می گفت. حالا حکایت ماست. با بغضی چندین ماهه که بعدها لابد می شود چند ساله باید بگویم: "I just want you to be happy!"...

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

تک خالی دیگر از خواجه ی شیراز یا همان مرزهای باریک بین سلامت و جنون

 یک جایی در مصاحبه با فردی که شیزوفرنی دارد، پزشک می پرسد: "آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟". با احتمال بالایی در جواب می شنود: "بله!". بعد پزشک ساکت می شود و بیمار هم ادامه می دهد به نگاه کردن به کف زمین، یا به خیره شدن به دور دست ها، انگار تا هزاران کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد. پزشک هیچ تلاشی نمی کند تا بفهمد منظورش از " از خود جدا شدن" چیست؟ قابل درک نیست. طی سالیان متمادی اطبا به این نتیجه رسیده اند که کسانی که جنون دارند، آن تجربه شان را با "از خود جدا شدن" می شناسند و بس. همین. تحقیق برای اینکه این چه جور تجربه ای است، سالهاست که همینجا ایستاده است. ممکن است بیمار بگوید: "صدایی می گوید که برو بالای آن برج بلند انتهای خیابان هشتم و خودت را بنداز پائین. او می رسد و تو را قبل از اینکه به زمین برخورد کنی، روی هوا می گیرد. یا اگر هم دیر رسید، اقلن آن بخشی از صورتت که له نشده است را می بوسد و حسرت می خورد کاش دو دقیقه زودتر با صندوق دار کافه ی خیابان هفتم حساب کرده بود. یا اگر بر فرض محال هم هیچ وقت نرسید، خبرش را که از تلویزیون ببیند، ریده می شود به آرامش عصرگاهی اش!". اگر کیس شیزوفرن از قول صدایی، همه اینها را تعریف کند، برای آدم قابل درک است. بارها شده که فکر کردیم مثلا کسی صدایمان کرده است، اما در حقیقت خیال کرده بودیم. محتمل است بگوید: "پری دریایی 50 ساله ای هر روز عصر از دریاچه ای در حوالی خانه ام بیرون می آید، در می زند و بعد از احوالپرسی حوله ای می خواهد تا موهای تا کمر رسیده ی خیس به هم چسبیده خرمایی اش را خشک کند. بعد هم می نشینیم به چای خوردن و او درباره اینکه چگونه مردان جوان را اغوا می کند اما هیچ وقت باهاشان نمی خوابد صحبت می کند". و بعد ممکن است او نگران از پزشک راهنمایی بخواهد که حالا باید چه کار کند؟ چون دیگر نه فنجانی برای پذیرایی در خانه مانده، نه حوله ای برای خشک کردن موهایش. هیچ کدام از فنجان های سفید گلدار استفاده شده را نشسته تا زیبایی رد سرخ باقی مانده بر لبه ی شان از بین نرود، و هیچ کدام از حوله ها را دوبار استفاده نکرده تا عطرهای متفاوت موهایش با هم مخلوط نشوند. در این حال، باز هم با پدیده ای پیچیده ای مواجه نیستیم. بارها فکر کردیم در میان جمعیت، در آن شلوغی، آشنایی یا دوستی را دیدیم، اما بعد که بیشتر دقت کردیم، خبری از او نبوده و فهمیدیم که در حقیقت خیال کردیم! شاید هم بیمار بگوید: "دیروز فکر می کردم که در امتحان اول می شوم و وقتی از بیست و سی باهام تماس گرفتن که رمز موفقیت ات را بگو، عربده می زنم "دیکتاتور مرگت باد، بیست و سی ننگت باد!" و تلفن رو قطع می کنم. اما همون موقع دیدم که "رستم حسن یوسفیان منش" اول شده و بیست و سی داره با او مصاحبه می کنه. این بیست و سی کصافت ایده مصاحبه با نفرات اول رو از مغز من دزدید و اون "رستم حسن یوسفیان منش" چهار چشمی دیوث هم شب که من خواب بودم، اومد و مغز من رو با مال خودش عوض کرد و تو امتحان اول شد". در این حالت هم باز تجربه ای غریب در برابرمان نیست. ممکن است اتفاق افتاده باشد که به خبری یا موضوعی فکر می کردیم و همزمان شنیده باشیم صدای گوینده اخبار را که در مورد همان موضوع فکر ما خبری می خواند. بارها شده در تنهایی خودمان به اتفاقی خنده دار در گذشته فکر می کنیم و بلندبلند می خندیم. حتی ممکن است بلند با خودمان حرف بزنیم. در مورد خودم برخی اوقات مچ خودم را می گیرم که هی! با یک مورد شیزوفرنی کلاسیک مرزی باریک داری ها! ما در دنیای علم تنها بسنده می کنیم به یک اصطلاح: "Depersonalization". و با یک سوال چک اش می کنیم: "آیا احساس می کنی که از خودت جدا می شوی؟". و اگر جواب بشنویم آره، در نوت مان می نویسیم: دپرسونالیزاسیون +. و همه چیز همین جا متوقف می شود. به این نتیجه می رسیم که موردمان یک شیزوفرن undifferentiated یا شبیه به آن است با پیش آگهی بسیار بد. هیچ وقت نمی شود فهمید "از خود جدا شدن" یعنی چه مگر به خیل شیزوفرن ها پیوست که خیلی هم بعید نیست. هر فردی در عمرش 1% احتمال دارد که شیزوفرن شود. اما همینک، در این لحظه ی با شکوه، تاریخ علم سایکولوژی و روانپزشکی با یک مورد نادر روبروست. آدمی که هیچ هم شیزوفرن نبوده، اما می دانسته "از خود جدا شدن" یعنی چه؟ این یک لحظه تعیین کننده و سرنوشت ساز در عالم طب است به عقیده من! هرچند، هنوز در هیچ رفرانسی سخنی از او به میان نیامده، اما آینده علوم سایکولوژی و سایکیاتری به گونه ای دیگر خواهد بود. چراکه نیمه شب گذشته در حالی که در ایستگاه منتظر آخرین اتوبوس بودم که من را برساند خانه تا شیر و کورن فلکس ام را بخورم و اپی زود دیگری از "گیم او ترون" را ببینم و بلولم در تختم ت، به زیر پتو تا روتین فردایی دیگر؛ و در حالی که داشتم به فرد نامعلومی (شاید کمپانی معظم مالبرو) فحش می دادم که این چه وضعه که این سیگار داره تموم میشه، برادر نامجو از زبان محمد ابن بهاء الدین زیر گوشم خواند: "یار بیگانه نشو تا نبری از خویشم!".... و بنگ!!! این حافظ است، عقده گشای یکی از دهن سرویس کن ترین گره های خورده شده در طب مدرن، تنها نان-شیزوفرن ای که می داند "از خود جدا شدن" یعنی چه، معرفی شده توسط یک لنگ پا ایستاده در ایستگاه اتوبوس. 
قدیم معتقد بودند انتهای فراق، جنون است؛ حال چه برسد که با "بیگانه" اش هم ببینی و آن کسی که این را به تو حالی کند نامجو باشد با قطعه "زلف"اش، با کلامی از حافظ. تمام و کمال شاشیده می شود به روزت. یا هفته ات. یا شاید ماه ات و سال ات. برخی اوقات هم به یه عالمه سالهایت و مواقعی هم حتی به همه ی عمرت. این طیف گسترده از میزان آغشته شدن زندگی یک آدم به شاش، تماما به این بستگی دارد که این "یار" را که حالا "یار" دیگری شده، تا چه اندازه "یار خودت" می پنداشتی و آیا با آن "بیگانه" از آستین غیب بیرون جهیده، پدر کشتگی یا خرده حساب داشتی یا نه؟ و البته از همه تعین کننده تر در میزان آغشتگی زندگی ات به شاش، این است که بعد از پی بردن به این حقیقت، آیا می پیوندی به خیل آدم هایی که وقتی کسی ازشان پرسید: "آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟"، جواب می دهند "آره" و بعد هم ادامه می دهند به نگاه کردن به کف زمین، یا خیره شدن به دور دست ها، انگار که تا هزاران کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد؟ ...

پی نوشت: نمی دانم چرا فک میکردم این "زلف بر باد مده" مال مولوی است. مولوی و حافظ هر دو نان-شیزوفرن هایی با تجربه هایی غریبند بی شک

۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

You see what you gonna see

1.       می فرماد: "ببین هر آنچه را که خواهی دید!". این شد که با خودم گفتم، نمی شه که من در آفیس زیر زمینی ام برای امتحان ماه بعد، مشغول حاضر کردن case ای باشم که با اختلال نعوظ مراجعه کرده و ملت آن بالا روی زمین زامبی شوند و در حال تردد با کاستوم های رنگ و وارنگ و مستی و خنده های از ته دل. برای همین برای ملیحه تکست فرستادم که کجا بروم که بشه یه عالمه آدم الکی خوش در کاستوم های دیوانه دید؟ گفت برو فلان جا! و من هم رفتم. شبیه به تجربه مدیسون بود، با این تفاوت که در مدیسون یک هفته زودتر از آخر اکتبر ملت در دان تان جمع می شوند و خودشان را شبیه دراکولا و پلیس های لاتکس پوش، با فک های در رفته و صورت های جر خورده درست می کنند، اما اینجا درست آخر اکتبر این اتفاق بی بدیل روی می دهد، درست در همان شب هالوین. خیابون پر بود از کاپل ها و عمدتا گروه های چند نفره از دخترها و پسرهایی که اونقدر نوشیده بودند که می توانستند درحالی که تنها یک پنجم تنشان پوشیده است، در سرمای 4-5 درجه راه بروند و از ته دل قهقهه بزنند. جلوی همه 5-6 تا کافه و رستوران آن خیابان، صف های طول و دراز درست شده بود تا ملت به نوبت بروند تو و باز هم بنوشند و احیانا شامی هم نوش جان کنند. من بی کاستوم، در پالتویی دراز و مشکی و سوئت شرتی هود دار که اتفاقن آوانگاردترین کاستوم آن اطراف محسوب می شد، -برای انان که بر زمین راه می روند و در آیات خدا تدبر می نمایند- در گوشه ای ایستادم و محو تماشای آدم ها شدم. 2-3 تایی که فارسی حرف می زدند هم از کنارم گذشتند. اتافقن ترکیب مطلوبی هم داشتند، دو لیدی محترم و یک آقای متشخص که می توانست باعث شود نیم نگاهی هم به امر حیاتی معاشرت های اجتماعی داشته باشم. دریغ که به روی مبارک بیاورم. اینکه ملت را می پائیدم و کاستوم هایشان را چک می کردم و قهقهه های بیخیالشان رو نظاره گر بودم، بسی برایم لذت بخش تر از چپیدن در رستورانی شلوغ بود و تعریف کردن از اینکه دارم چی کار می کنم و کی اومدم و می خوام چی کار کنم. یک جای هم موزیک بود و به بهترین کاپل-کاستوم ها جایزه می دادند. یک کاپل gay اول شد. در حالی که اصلن هم چیز خاصی در برابر باقی رقبا بر تن نداشتند. یک جفت از رقیبانشان لباس الف ها و آراگون ارباب حلقه ها را با آن پیپ درازش پوشیده بودند. به خودمان بالیدم که به خاطر مینوریتی بودنشان عربده های از ته دل بیشتری زدیم برایشان تا با برنده شوند و احساس غربت نکنند!!
2.       از لذت بخش ترین تفریحات سالم من همیشه، راه رفتن در مسیرهای طولانی و نگاه کردن به آدم ها بوده و هست. کمتر کسی پیدا می شه که تهران رو از میدون وحدت اسلامی تا 4 راه قنات پیاده گز کرده باشه. حساب تجریش تا ونک یا برعکسش رو که از دستم در رفته. میدان ولی عصر تا 4 راه ولی عصر و پیاده روی های زمان اغتشاشات هم بود. همیشه دوست داشتم قدم بزنم و آدم هایی که حواسشون نیست رو نگاه کنم. حالات صورت ها و زیبایی چهره زنان همواره اهداف مهم نگاه های یواشکی ام بوده اند. هیچوقت هم آدم دید زدن پائین تنه و برجستگی های زنانه نبودم. اینکه کسی خوشش نمی آید نگاهش کنم و طبعن هیچ زنی خوشش نمی آید که مردی اندام های زنانه اش را دید بزند، خطوط قرمز اند در لذت های دیداری. خیره هم نمی مانم به کسی که بترسد! بنایم بر این است که آدم ها به دیده شدن صورتشان بی تفاوتند، چرا که خوب همه صورت هم را می بینند به هر حال. اگر بنا باشد در جامعه تردد کنی، چهره ات روزانه توسط ده ها نفر دیده می شود. اونقدر نگاه می کنم تا در یک لحظه، آن بخش زیبای صورت زنی را که در مترو از گرما کلافه شده است بیابم. نگاه می کنم مادری را که مات اطوار های دخترک است، زمانی که با پدرش در آن سر خط موبایل صحبت می کند. یا پسرکی را که آمده است دم شیشه ماشین و می گوید: "عمو فال می خری؟". یا "ط" را وقتی به بچه های انجمن حمایت از کودکان کار معرق یاد می داد و قند خونش افتاد. یا آن زنی را که تا چند ثانیه پیش روی موبایلش خم شده بود و داشت به مخاطب خاصش پیامی می فرستاد، درست وقتی که سرش را بالا می آورد و خرمن موی مشکی اش را با حرکت تندسر از روی صورتش پس می زند و لبان سرخ کشیده شده از ته خنده ی محوش را جمع می کند و نگاهش را از نگاهم می دزدد. بعضی اوقات سوژه مدت کوتاهی در تیر رس نگاهم می ماند و باید مرور کنم کجای صورتش، زیبایش می کرد. آبسشن غریبی است، خودم می دانم! معتقدم همه زنها را اگر به دقت نگاه کنی، در بدترین حالت در آن ته ته چهره شان زیبایی را می شود یافت. همان زیبایی ای که لابد به چشم خاطرخواهشان بولد می شود. یه علت مهمی که دوست دارم طبابت را همین است. در روز کلی آدم می بینم و می شود مثلن به یکی شان بگویم: "هی می دانی وقتی بهت می گم با اینهمه تب بالا و خلط های سبزرنگ، به آنتی بیوتیک احتیاج نداری، زمانی که تعجب می کنی و ابروهات رو بالا می اندازی، چقدر زیبا می شوی؟!"
3.       یادم می آد دایی بزرگ که در بهترین دانشکده دندانپزشکی ایران، هیئت علمی لوکس ترین رشته تخصصی دندانپزشک هاست و در آمریکا اورتودنتیست شده است، می گفت من پنجشنبه ها که مطب را سر ظهر تعطیل می کنم از آرژانتین یک سره می رم لاله زار. شروع می کنم راه رافتن تا منوچهری و می چرخم اونجاها رو. معتقد بود این کار خاصیت دارد. هیچ وقت نگفت چه خاصیتی؟ لو نداد که آیا بنز 230 اتاق قدیمی بژ اش که اوایل دهه 60 خیلی خاص بود را با چرخ زدن توی لاله زار صاحب شده یا خونه دو بر 2-3 هزار متری اش را در پس کوچه های کامرانیه؟ من هم البته معتقدم که این کار خاصیت دارد. برای تقویت سوی چشم و پیشگیری از آلزایمر خوب است. چرا که به دقت به آدم ها نگاه می کنی و تلاش می کنی دریابی که کجای آن ترکیب زیباست. در تمام فامیل پدری و مادری ام این دایی بزرگ ئه تنها آدمی است که من قبولش دارم. 70-80 درصدمان با هم تفاوت هایی عمیق دارد. در کل می شود گفت که بهم هیچ ربطی نداریم. اما من قبولش دارم چون تعارف ندارد و اون کاری رو که فکر می کنه درست ئه، انجام می دهد. زن و 4 تا دخترش در رفاه محض هستند و نمی گذارد آب در دلشان تکان بخورد. آدمی بود که در مقطعی فکر کرد، دخترهایش خارج از ایران موقعیت های بهتری دارند و اولویت اش شد، گرفتن پاسپورت کانادایی. این آدم با یک کپی از قبض آب یا برق خونه اش در کانادا می توانست کمکم کند که من هم برای مهاجرت اقدام کنم، برای من مساله شدن و نشدن بود. چرا که امتیازم فقط با اثبات اینکه فامیلی در آن کشور دارم، به حد نصاب می رسید. تازه طرحم تموم شده بود و سابقه کاری نداشتم. متخصص نبودم. برای همین احتیاج داشتم به یه همچین مدرکی. وقتی برای ویزای آمریکا اقدام می کردم، خانمی هم سن خودم و با شرایط خودم، آمده بود آنکارا تا از سفارت کانادا "پی آر" اش را بگیرد. همان زمان که من می خواستم اقدام کنم، اقدام کرده بود. او هم تنها چون پدربزرگ و مادربزرگش در کانادا بودند، امتیازاتش به حد نصاب رسید. می خوام بگم، همه چیز در یک قدمی ام بود و کاملا شدنی. دایی جان بزرگ اما کپی قبض اش را به من نداد و بهانه ی دری وری آورد! به احمقانه ترین شکل ممکن من از آن موقعیت باز ماندم. فکر کنم بعدها پشیمان شد. دو بار بهم گفت که بیا با هم صحبت کنیم که ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. من لج کردم و نرفتم. به جاش پشت میزم، نشستم به یو اس ام ال ای خوندن. دایی جان معتقد است اگر قحطی بیاید و یک قرص نان داشته باشد، همه اش را می دهد به دخترش و حتی با خواهرش هم قسمتش نمی کند. این را علنا می گفت. معتقد بود مسئول هیچ آدم دیگه ای در این دنیا، به جز زن و بچه هایش نیست. از این بابت خیلی متفاوتیم. من هم زن و بچه احتمالی آینده ام در اولویت اند. اما در مثال ذکر شده، نان رو 4 قسمت می کنم، یک قسمت را می دهم زنم، یکی را به دخترم، یکی را هم به خواهرم. یک چهارمش را هم می برم تا سر کوچه ببینم بدبخت گشنه دیگری اگر داره علف می خوره، می دهم بهش. شاید تا سر کوچه دو تا گاز هم خودم خوردم. دروغ چرا؟ به هر حال، از این بابت که مثل دختر سوم لیرشاه رک حرفش را می زند و ابایی ندارد از گفتن احساساتش، قبولش دارم. نمی دانم چه شد که لنگ او آمد وسط اصلن.
4.       همان شب هالوین، ملیحه در تکست اش گفت که فردا می رود فیلان جا که موزیک می زنند و ملت جمع می شوند و غذاهای مختلف را تست می کنند. گفت می آیی؟ گفتم نمی دانم. فرداش دوباره گفت که داریم با جیمز (پارتنر منظم و پاکیزه اش) می رویم آنجا. می آیی؟ گشنه ام بود و به هوای غذای مفتکی رفتم باهاشون. کوفت هم نصیبمان نشد. دیر رفته بودیم. در راه برگشت نظر دادند که تو باید معاشرت کنی. باید با دوستانم شروع کنیم و ببینیم کسی پیدا می شود؟ یا برای اینکه از دست پیشنهادش در بروم یا شاید چون چند وقت پیشش برای بار هزارم، "امیلی" ئه ژان پیر ژونه رو دیده بودم و باز هم مثل همیشه دلم برای دخترک مو مشکی چشم سیاه سیمین تن رفته بود، همانی که فکر می کنم چقدر عالی می شناسمش، گفتم: "می دانی، دلم می خواهد با یک فرانسوی معاشرت کنم تا فرانسوی یادم دهد". از فردایش یه خروار ایمل فرستاد پر از نشانی کلاب ها و میتینگ گروپ های فرانسوی ها در آتلانتا. بهش گفتم، راستش نمی دانم یک فرانسوی از کسی که مدام در حال درس خواندن است و حرف مشترکی باهاش ندارد، چقدر ممکن است خوشش بیاید؟ جواب داد که: "یو آر آندر استیمیتینگ یورسلف مای فرند!". با اینکه می دانم گزاره من حقیقت است، اما اعتماد به نفس درب داغان مرا حتی کمی هم به جلو هل بدهی، می شود خر تی تاپ دیده!
5.       سال دومی است که تاسوعا و عاشورا در ایران نیستم. سخنان مرحوم قابل رو گوش می دم. در جمع نهضت آزادی ها در محرم 85 صحبت می کند. هنوز زیاد چشمه های بهت آور محمود را ندیده بودیم. خرداد 88 نیامده بود. عاشورای 88 هم. روحش شاد باشه. و روح همه کسانی که جوری به 88 وصلند و حالا نیستند. آنها که هزینه دادند از جان و مال و فرزندانشان. همانطور که لب کلام سخنان مرحوم قابل است، سالهاست معتقدم تنها محک، رفتار آدم ها و پایبندی شان به اخلاق است. وای به روزی که عقل ها و وجدان ها به خواب روند. آدمهایی دنباله رو هوس ها و قدرت طلبی های عده ای دیگر شوند و اعتقادات بشود وسیله امرار معاش و ماندن در قدرت و حکمرانی.
6.       یک کاری هم از مانا نیستانی دیدم که در آن ستاربهشتی از توی قاب مادرش را بغل کرده بود. بغض گلوم رو فشرد...