۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

از میان تلمبار شده ها

1.       چهارشنبه دو هفته پیش مهمونی کریسمس دپارتمان بود. الیزابت از آن دخترهایی است که از همون نگاه اول متوجه می شوی که خبری از شرارت و شیطنت در درونشان نیست. منظورم شرارت و شیطنت بد نیست. یک مدل پدرسوختگی ملوی خوشایند. او یک لیدی است. آدمی که فنجان قهوه را با نعلبکی اش!! با هم از روی میز بر می دارد، آهسته فنجان را بالا می آورد و جرعه های کوچک از لبه اش می نوشد. بین هر جرعه فنجان را می گذارد روی نعلبکی و لبخند می زند. یا کلا یک پنجم بشقابش را از غذا پر می کند و از استیک اش تکه ای به اندازه یک بند انگشت خودش می برد و با وقاری مثال زدنی دقیقن 30 نوبت می جود و فرو دادن لقمه اش را کسی نمی فهمد. این آدم کلی جذاب تر هم می شود وقتی می بینی با همسر سیاه پوستش به مهمانی می آید. به همان ملایمت دستش را می گیرد و به شوخی ها و سر به سر گذاشتن هایش جلوی باقی آدمها با لبخند هایی ملیح پاسخ می دهد. خودم می فهمم که امثال الیزابت (فارغ از بیگانگی های فرهنگی) شاید مناسب من نیست. مدتهاست دور شدم از سنت هایی که می گوید دختر باید باوقار، محجوب یا متین باشد. البته وقار و متانت صفاتی عالی هستند، اما نه مختص جنسی خاص. کراشم به الیزابت هم سرباز کردن چشمه هایی در حال زوال است که یادگار فضای سنتی-مذهبی دوران کودکی و نوجوانی ام می باشد.
"دریک" هم یک جنتلمن واقعی است. آن اوایل که آمده بودم با حوصله و مهربانی کمکم می کرد تا کارهای اداری ابتدایی را انجام دهم. از ایمیل های پشت سر من حوصله اش سر نمی رفت و با دقت و سر فرصت توضیح می داد. او هم که یک افریکن امریکن است، با پارتنر همجنس اش آمده بود. "داهودا" در نیویورک مدرسه طب را تمام کرده و از هاروارد مدرک روانپزشکی اش را گرفته بود! از اموری فلوشیپ روانپزشکی کودکان داشت. این فلوشیپ خاص به دلیل اهمیتش برابر با دوره رزیدنتی روانپزشکی (3 سال) طول می کشد. کلی با هم صحبت کردیم. او هم یک جنتلمن بود. دریک معتقد بود که من غمگینم. گفتم شاید اینترو ورت ام و تو فکر می کنی که غمگینم. داهودا گفت نه نیستی! خیلی خوب با اینکه من را نمی شناختی، خودت را معرفی کردی و حالا که 20 دقیقه هم نشده، داری با من صحبت می کنی. شانه ام را بالا انداختم. گفتم من خودم را درونگرا می دانستم همیشه... . ساعت 8 داهودا از دریک پرسید که آیا مایل است کم کم بروند؟ او هر روز ساعت 6:30 صبح سر کارش است. دریک بلافاصله جوابی نداد. داهودا ادامه داد که او به هر حال می خواهد برود و در جواب دریک که گفت آیا من رو تنها می ذاری؟ خیلی ساده گفت، البته! تو تا هر زمانی که مایلی بمان! البته که بالاخره هر دو با هم رفتند. کل ماجرا که به جز من عده دیگری در سکوت شاهدش بودند، به نظرم کاملن عادی می آمد و اصلن غریب نبود.
2.       یک هفته هیوستون بودم. برای امتحان دوم. معتقدم اگر اتفاق غریبی نیافتد، پاس می شود. حالا مانده دوتای دیگر که یکی اش به اندازه اولی مهم است و دیگری به اندازه دومی تا حدودی از الآن می توانم بگم که پاسش می کنم. نشد که بروم و NASA Space Center هیوستون را ببینم. مرکز بیرون شهر است و آخرهای هفته اتوبوس نمی رفت تا آنجا. تورها، خون اجداد مرحوم شان را حساب می کردند. در عوضش رفتم موزه Fine Art و کارهای دالی، مونه (نیلوفرها آبی)، دگا (رقصنده ی روس) و پیکاسو (دو زن در برابر پنجره، پارو زن، سه زن بر سر چشمه، زنی در کلاه بنفش و زنی در کلاه قرمز) را دیدم. موزه ها محترم ترین مکان های شهرند. موزه گردی از جدی ترین لذت های سفر. 6-7 ساعت برای خودم راه رفتم و سرخوش بودم.
3.       نشستم و 3 ساعت مصاحبه سم هریس را با "سنک یوگور" دیدم. کتاب هام برای امتحان بعدی رو از آمازون سفارش داده بودم و هنوز به دستم نرسیده بودن. یه جورایی وقتی نشستم پای صحبتشان، بی اختیار تا تهش را دیدم و نشد قطعش کنم. سم هریس پیامبر آتئیست هاست. یا به قول رضا اصلان آنتی تئیست ها. نوروساینتیست است و فلسفه می داند. از قیافه اش هوش و ذکاوت شره می کند. معتقد است اسلام Motherload of bad idea است. مسیحیت و یهودیت را پوچ و بی مصرف می داند، اما باور دارد که اسلام به شکل ویژه ای خطرناک است. روی "شهادت"، "جاودانگی در بهشت" و "جهاد" تاکید می کند. ایده هایی که به گفته او در بقیه ی ادیان وجود ندارند و متخص اسلام است. قبول دارد که از لحاظ تکست، قرآن، طورات، عهد قدیم و عهد جدید همگی به یک میزان ترویج خشونت می کنند و در جاهایی حتی عهد قدیم، محتوای خشونت آمیزتری دارد؛ اما "جهادیسم" را پیام اصلی و اصیل اسلام می داند. معتقد است پیامبر اسلام خود یک جهادیست تیپیکال است و اگر بخواهی در مسلمان بودن ات صادق باشی و مانند یک مسلمان واقعی منطبق با تکست عمل کنی، ناچاری که خودت را در اتوبوس یا هواپیما منفجر کنی تا به جاودانگی در بهشت و 70 حوری موعود دست یابی، یا آدم هار بربایی و به زور شمشیر و دار زدن مسلمان کنی. بن لادن به گفته او یک مسلمان واقعی و صادق در باورهایش است. میزبان او در مصاحبه ترک تبار است اما بزرگ شده ی آمریکاست. او از اسلام خارج شده و حالا یک آتئیست است. حقوق خوانده و به همین خاطر خوب می داند کجا او را گیر بیاندازد. آنها هر دو در برابر آدم هایی مثل رضا اصلان در یک تیم اند اما "یوگور" لجش می گیرد وقتی هریس، دیگر ادیان و پیروانش را از جنگ افروزی هایی که به نام دین انجام داده اند تبرئه می کند و در عوض به شکل منحصر به فردی به دین اجداد او حمله می کند. نمونه بارزی که هریس سعی دارد زیر سیبیلی رد کند - الیته هرچند که سیبیل ندارد-  هیتلر است. او در مورد نسل کشی و جمله معروف هیتلر به این مضمون که "من از جانب خدا وظیفه دارم که با قوم یهود به مبارزه برخیزم..."، به زیرکی یک فاکتور مهم بررسی متون یعنی Context را مطرح می کند و معتقد است با اینکه هیتلر و رفتارهای او وحشیانه است، در زمان بربریت هم انجام نمی شده و قابل دفاع نیست، اما این عقاید مسیحیت نبوده که از او هیتلر ساخته. می گوید که باید اوضاع سیاسی و اجتماعی قبل و حین جنگ جهانی دوم را هم در نظر داشت. اما وقتی مثلن به فتوحات مسلمانان در زمان خلیفه دوم یا حکومت عثمانی اشاره می کند، با اینکه آن وقایع با فاصله ی بیشتری از دوران مدرن رخ داده، معتقد است که اصولن روح اسلام موافق چنین رفتارهایی است و ماهیت اسلام، فارغ از اینکه در چه کانتکستی قرار می گیرد، خشونت زا است. "اینجاهاست که "یوگور" جوش می آرود.
مصاحبه خیلی جالب است. البته یک دعوایی هم بین سم هریس و رضا اصلان راه افتاده بعد از مناظره 2007 شان. اون مناظره را نصفه دیدم اما نمی دانم چرا یه آدم عاقلی پیدا نمی شه که این دو تا رو بشونه جلو هم مث بچه آدم با هم دعوا کنن. یکی این پشت سر او می گه و یکی اون پشت سر این.
4.       "جینی" خانم 57-58 ساله ای است که حالا 5 ماه شده که همکار من است. یعنی منظورم اینه که با هم در یک آفیس کار می کنیم. رابطه مان عالی، دوستانه و بر مبنای احترام متقابل است. هر از گاهی موقع صدا کردن من را sweat heart و baby و از این جور حرف ها خطاب می کند. اوایل معذب می شدم و فکر می کردم چون در حال rehabilitation از تمام شدن یک رابطه خیلی مهم در زندگی اش است، دلش تنگ شده و می خواهد بزند در کار من. به خصوص که مدام می گوید تو یک جنتلمن هستی و you are a catch و از این حرف ها. این ها رو هم جدی نمی گرفتم و فکر می کردم سن مادر من را دارد. خودم را می زدم به نفهمی و یبوست!! بیشتر مشکوک شدم وقتی گفت که پارتنر قبلی اش 10 سال ازش جوان تر بوده. آقای اکس پارتنر، کریسمس گذشته وقتی گفته بود که دیگر دوستش ندارد، سایز اش را بهانه کرده بود که من از زن چاق خوشم نمی آد و در ادامه اضافه کرده بود که: "تازه دیگه شام هم درس نمی کنی واسه ما"! به این سوی چراغ اگر دروغ بگم. فکر کردم بانو با یک مرد کلاته خیجی تیریپ داشته و خودش خبر نداشته! اما کم کم همه القابی که برای صدا کردنم به کار می برد، برایم عادی شد. به خصوص وقتی که با "تنینا" زن سیاه پوستی که سکیوریتی دم در یمارستان است، سلاملیک پیدا کردم و او هم از فردایش شروع کرد baby و sweaty به ناف من بستن. به این کشف و شهود رسیدم که این هم یکی دیگه از خصوصیات جنوبی هاست. نمی دونم با این همه مهربون بودن رو چه حساب برده داری می کردن؟
5.       مامان و بابا و به خصوص بابا هر از گاهی سیخونک می زنن که تو تکلیفت چیه و 33 سالت شد و... . هر بار درس و بلاتکلیفی رو بهانه می کنم. انصافن هم توالی خاطرنشان کردن هاشان کمتر شده. ناامید شده اند گویا. با خودم گفتم اگر بار دیگه دوباره این قضیه علم شد، کل ماجرا رو تعریف می کنم و می گم که دوران بازتوانی ام از رابطه ای در گذشته باید ابتدا سپری شود تا بتوانم با آدم دیگه ای وارد دیالوگی جدید بشم. 2-3 روز پیش اتفاق افتاد و اگر از 1 تا 10 بشود نمره داد به مناسب و با سیر منطقی تعریف کردن یک واقعه (10 بهترین مدل و 1 بدترین شکل)، من نمره یک را هم به زور می گرفتم. صدایم می لرزید و آخرش نشد که بغضم رو فرو بدم. نتونستم این حقیقت رو منتقل کنم که چقدر رابطه ام رو دوست داشتم و چقدر او برایم محترم و عزیز بوده و هست. پریشان گفتم و بی سر و ته. شاید به همین علت هم بعدش پدر جان رف بالای منبر که پسر جان، خرد پیشه کن و عقل را بر مسند قدرت برگردان و منطق را سرلوحه زندگانی قرار بده. تهش این بود که تا کی می خواهی به بهانه rehabilitation خریت به خرج بدی و دو نفر شدنت را به تعویق بیاندازی. طبیعتن که حرص خوردم و شاکی که اگر من از شما انتظار ندارم که مثلن به من بگویید: "حالا که این همه برایت عزیز بود، ما می توانیم تلاشمان را بکنیم، شاید هنور امیدی باشد و قضیه به سامانی برسد و..."، اما این انتظار را دارم که اقلن سکوت کنید و بگویید زمان حلش می کند و کمی تسلی خاطر بدهید. مثل سگ پشیمانم که چرا اصلن به کل قضیه را برایشان تعریف کردم. رک بهشون گفتم که ای کاش برایتان تعریف نمی کردم. بیشتر حرص خوردن. کلن حرص خوردم و حرص خوردند. به این نتیجه رسیدم مادر و پدرم با اینکه خیلی برایم عزیزند، پروسه کهولت در قضاوت و موقعیت سنجی شان را آغاز کرده اند. به علاوه آنها راست کار دختر و پسر نوجوان و جوان شان نبودند هیچگاه. همیشه از زندگی و انرژی و جانشان برای من و خواهرم زده اند. من هرچی شدم و بشوم را 100% مدیون شان هستم. در مقام مقایسه با نرم والدهای موجود، خیلی خوبند، اما مذهبی بودنشان، همیشه ترمز بوده و عامل اینکه هرقدر من و خواهرم از مذهب بیشتر فاصله گرفتیم، تضادهایمان بیشتر شود. کلی خاطره از دوران کودکی ام با پدر و مادرم دارم که سعی می کنم از یادم نبرمشان. تا شاید اگر بچه دار شدم در آینده، با او هم همانطور تا کنم. در عوض کلی خاطره از دوران نوجوانی و جوانی هم با آنها دارم که مدام مرور می کنم که اگر بچه دار شدی، یادت باشد این جور نگویی، این کار رو نکنی یا چنین انتظاری نداشته باشی... .
6.       همیشه یکی از جدی ترین شادی هایم آرام کردن آدم ها بوده و هست. از مریض ها گرفته تا خواهرم که PCR و وسترن هایش این روزها بازی در می آوردند. از "ح" که با بیماری همسرش و چالش های آن در جدال است تا مادر بزرگ که در جواب توضیحاتم در مورد پای شکسته اش می گوید: "وقتی این ها را می گویی آرام میشوم". از جینی که می گوید خیالش راحت است بابت اینکه قرار است بروم در خانه اش زندگی کنم تا او که خاطرش عزیز است و هر از گاهی باید یادش آورد که چقدر قوی و تواناست. اداره کردن یک زندگی حتمن راحت تر از یک سال درس خواندن و قبول شدن در امتحان دکتراست. وقتی اولی را به این خوبی اداره می کنی، از دومی چه باک؟