۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

هزار وعده خوبان یکی وفا نکند

1.       یادم میاد با هم صحبت می کردیم. فکر کنم تو ماشین بودیم و من داشتم رانندگی می کردم. گفت: "آدم ها می تونن بعد از تموم شدن رابطه پارتنرشیپ شان، کماکان دوست هم باقی بمانند و مثل دوستان اجتماعی معاشرت کنند". جوری می گفت که فکر می کردم وقتی رابطه ما هم تمام شود، با هم همینگونه خواهیم بود. دروغ چرا؟ خوشم آمد از اینگونه بودنش. بعد از آن ماجرا اما روزگار ابتدا ما را پارتنرهایی خوشبخت کرد که به رابطه ای طولانی و ازدواج فکر کردیم و ناگهان همه چیز را فروریخت. حالا همو که روزگاری اینگونه سخن می گفت، جواب ایمیل من را نمی دهد. اگر گند نزده بودم با آن رابطه احمقانه شتاب زده بعدی، حتما به اعتراض به رویش می آوردم. اما خوب خود کرده را تدبیر نیست.
2.       بلافاصله یادم میاد که رو صندلی پشت میزم نشسته بودم و او هم روی پاهای من. دقایقی پیش همه تنش را بوسیده بودم. نمی دانم سرچه موضوعی برگشت و گفت: "تو هر زمانی که بخواهی می توانی من را ببوسی!". همان زمانی بود که قرار بود بعد از رفتنم از هم جدا شویم و به آینده ای جدی فکر نمی کردیم. یا بهتر است بگویم فکر نمی کرد. به شیطنت گفتم: "اما من همیشه دلم می خواهد لبانت را ببوسم". آهسته جواب داد: "بسته به موقعیت ات می توانی من را ببوسی". فکر کردم که معذب است و بازیگوشی ام را ادامه ندادم. این را هم به رویش می آوردم اگر این گند عظمی در کار نبود.
3.       دلم می خواست می توانستم بهش بگویم که وقتی به مردی که می دانی این همه دوستت دارد، بگویی "دلم می خواهد کسی در کنارم باشد که بغلم کند و ببوسدم" یا به یادش بیاری که همیشه بخش عالی زندگی ات رابطه های پارتنرشیپ ات و رابطه های تنی ات بوده، و وقتی از چند روز بعد تموم شدن همه چیز در نت های پلاس ات در مورد رابطه ای ایده آل عکس share کنی و حسرت ات را از نبودنش و تمایلت رو به بودنش نشون بدی،  شاید بشه بهش کمی حق بدی که نفهمه که چقدر کارش اشتباه است. می دانم این ها شاید همه اش بهانه باشد، اما شاید کمی کمک کند آرام شوم.
4.       برخی در زندگی آدم می آید و می روند و حتی یک صفحه وبلاگ از خلوت تو را به خودشان اختصاص نمی دهند. بیشتر دلم برای "س" می سوزد و نگرانم آسیب ندیده باشد از من. اصلن بابت تمام شدن رابطه مان ذره ای ناراحت و دلگیر نیستم.

5.       بسته ای رسید در خونه، حاوی مختصر چیزهایی که بهش هدیه دادم بود. 1-2 تا تیکه لباس و 2-3 تا خرت و پرت که به یادگار با خود داشت. با خودش فکر نکرد که من با ژاکت و شال زنانه استفاده شده، چه کاری می توانم بکنم؟ خوب خودت می دادی شان به charity. امروز صبح موقع اومدن که از children’s hospital می گذشتم، انداختم شان توی محفظه ای که برای والنتاین گذاشته بودند تا ملت لباس های formal نو و یا lightly used شان را بندازند اون تو. نمی دانم ژاکت و شال زنانه رسمی است یا نه؟ چندبار خواستم جرکتش را با حرکت مشابه جواب بدم. فکر کردم آزرده می شود و بی خیال شدم.

6.       ازش نپرسیدم آخرین بسته ای که قرار بود برایت بفرستم بعد از آن خداحافظی اس ام اسی، به دستت رسید یا نه؟ خودش هم چیزی نگفت.

7.       Renata اعتراف کرد که بار اول که فهمید از ایران اومدم، چندشش شد!!!! من فقط خندیدم. او ادامه داد که چقدر اشتباه فکر می کرده و مردم با سیاستمدارانشان چقدر فرق می کنند. من هم تائید کردم، اما این دروغ است. ما همه احمدی نژادی در درونمان داریم اما مال برخی بزرگتر و مال برخی کوچکتر است. همه ما وقتی زورمان برسد زور می گیم و از آن لذت می بریم.

8.       هوا سرد است. یاد زمستان دو سال پیش که برای اولین بار، در پالتوی مشکی و با شالی قرمز از میان جمعیت ورودی سینما آزادی شناختم ات که باید خودش باشد. رژ لبت روی دندان های پیشین ردیفت آمده بود و من هنوز اینقدر با تو صمیمی نبودم که بگویم: "پاک کن این ها را از روی دندان هایت. رژ لب تو فقط باید روی دندان های من بیاید..."

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

راه هايي كه جدا مي روند

می دانی عزیز دل برادر، آدم ها دو دسته اند: یکی اونهایی که وقتی همراهت می شوند، دو طرف مسیر را دیوارهای بلند می کشند. از انهایی که از ورایش فقط آسماان آبی بالای سرت پیداس که نمی دانی تا کجا کشیده شده است. آنها شروع می کنن بی دریغ و صادقانه به تو محبت کردن. حقیقتن هم کم نمی گذارند. ساب تایپی دارند که به خودشان می بالند از بابت این همه لطف بی حد و حصرشان. تو به سان سگی هستی که وقت عزیزشان را برایت گذاشته اند و آورده اند ات پیاده روی. و با خود فکر میکنند که چه مسیر خوبی هم برایت برگزیده اند. چون بخشی از مایملک آنها هستی، دیوار ها کمک می کنند تا سگ ها و صاحب سگ های مسیر کناری را نبینی. تا خدایی نکرده رم نکنی و پاچه سگ و یا صاحاب آن طرفی را بگیری. خوشمزه اینجاست که تو به سگ بودنت ات ادامه می دی. به اینکه صاحبی داشته باشی و هزار جور توجیهش می کنی. حتی تا به اینجا که فلسفه وجودی ات همین بوده است. اینکه در عوض می توانی دمی تکان دهی و خوشحالش کنی. اینکه چون سگ عزیز کرده اش هستی به دلت راه می آید. برایت تنها صاحب است و تو تنها سگش. ساب تایپ دیگر این گروه البته لطفش کمی بیشتر است و تو را سگ نمی داند. مدال آدمیت را بر گردنت می اندازد اما کماکان از دیوارهای بلند خوشحال است و به پشتت می زند که به مسیر جدید خوش آمدی. او اگر دیوارها نباشند نگران می شود که حواست به منظره ای ان ور دیوارها پرت شود. در هول و ولاست که دلت برود دنبال کسی که در مسیر کناری از روبرو می آید. می ترسد که آن رو به رویی از او بهتر باشد. چون می داند که مسیر را برایت کسل آور کرده است، سعی می کند حواست را مدام به خودش جلب کند. از همه امکاناتش کمک می گیرد. خرجت می کند و برایت وقت می گذارد. وای به زمانی که حوصله نداشته باشی. فکر می کند که در امرمهم "حواس جمع کنی به خود" ناموفق بوده است و تلاشش را بیشتر می کند. صادقانه رفتار می کند و کم نمی گذارد. تو لبخند می زنی که: "اوه عزیزم. تو چقدر برای من مایه می گذاری!". البته که اینجا هم به بهترین نحو خودت را سانسور می کنی که او چقدر من را می خواهد. حاضر است تا آخرین حد توانش وقت و انرژی برای رابطه با من بگذارد. با او همراه می شوی و حواست را از آبی آسمان که تا امتدادی که نمی توانی ببینی کشیده شده است، پرت می کنی. تو هم سعی می کنی فقط روی او متمرکز بشوی. اما خلقت شما در جایی اساسی متفاوت است. لذت تو قدم زدن با هم مسیری در راهی بی دیوار است و لذت او قدم زدن با هم مسیری در راهی محصور دیوارهای بلند. نگویم خلقت تان تفاوت دارد. فلسفه زندگیتان متفاوت است. تو باوری که از زندگی کردن داری چنین است او باوری دارد چنان. تکست بوک رابطه شناسی نوشته خود اینجانب، 3 پروگنوز بر این رابطه متصور است. یا هردو با هوش هستید و می دانید که چه تفاوت برزگی دارید و انتخاب می کنید که هم مسیری دیگر با فلسفه وجودی شبیه تر بر گزینید. همیشه جدا شدن سخت است. با دلخوری و اه و افغان همراه است. اما بعد از جدایی احتمالا هر دو احساس سبکی می کنید. فکر می کنید چه بار سنگینی از روی دوشتان بر زمین گذاشته شده است و چالاک تر شده اید. حتی دیده شده که از روی ذوق کمی با ورجه ورجه راه بروید. امکان دیگر این است که هر دو باهوش نباشید. در این حالت اصولن هر دو کمتر اذیت می شوید، چون عمق فاجعه بر هردوی شما مسجل نیست. هرازگاهی همانطور که در حال قدم زدن در مسیر هستید، تفاوت بنیادین شما از جایی سرباز می کند. طرف مقابل نگران می شود و تلاشش را بیشتر می کند. شما هم حس یگانه بودن پیدا می کنید و آرام تر می شوید. با خودتان فکر می کنید که عجب احمقی هستید که هر از چند گاهی جفتک می اندازید. خودنان را شماتت می کنید و هم مسیرتان را در آغوش می گیرید و می بوسید و سعی در جبران مافات می کنید. پروگنوز سوم از همه دردناک تر است. اینکه یکی از دیگری باهوش تر باشد و بداند که این هم مسیر شدن اتفاقی بوه است و شما سر پیچی به هم رسیده بودید و قرار بود از هم  بگذرید و دو مسیر متفاوت را در پیش بگیرید. مسیر شما قرار بود آبی اسمانش از از دو طرف تا بی نهایت ادامه پیدا کند و شما کماکان از مناظر اطراف لذت ببرید، اما او از مسیر محصور در دیوار ها امنیت می گرفت. اینجاس که شما در جایی کم می آورید. شما یقین دارید که این اتفاق می افتد. باور دارید که تا آخر نمی توانید بدین شکل ادامه دهید. می دانید که اگر بخواهید آدم هم مسیرتان جور دیگری فکر کند، اصولن باید آدم دیگری شود. آدم دیگری که از لذت بردن با او هم در ادامه مسیر کماکان مطمئن نیستید. در این رابطه تنها یک چیز تعیین کننده است. فقط یک چیز و آن شهامت شماست. همه ظرافتش به این است که باستید و بگویید که این هم مسیری قرار نیست کار بکند. حتما هم مسیرتان رو دوست دارید. دیده اید که چقدر برای همراه بودن با شما تلاش کرده است. لطفش را احساس کرده اید. قرار است بعد از چنین اعلانی بدل بشوید به یک هیولای بی رحم 5 سر که مهریانی ها، تلاش ها و ازخودگذشتگی های طرف مقابل خود را ندیده اید. باید توضیح بدهید، هر چند که خیلی اوقات کمک کننده نیست. اما باور کنید، به همین سوی چراغ قسم، هر چه زودتر این کار را انجام دهید، طرف مقابلتان کمتر آزرده می شود. هرچی بیشتر به اجبار در مسیری که برای شما ساخته نشده است با او قدم بردارید، او بیشتر باور خواهد کرد که دوستش دارید و تلاش هایش برای بیشتر دوست داشته شدن چند صد برابر می شود. آن موقع زمانی که دیگر به حدی بریده اید که قرار است از دستش فرار کنید، بیشترین آسیب را به او خواهید زد. البته می توانید به این امید ببندید که اتفاقی در مسیرتان بیافتد که او را از شما متنفر کند. با خود فکر می کنید، زمانی که او از شما متنفر شود، شما خوشبخت ترین انسان روی این کره خاکی خواهید بود. باید بگویم عزیز دل برادر، این اتفاق هم به ندرت می افتد. با این مدل بودن، شما نمی خواهید مسئولیت قدم های قبلی مسیرتان که به اشتباه برداشته اید را بر عهده بگیرید. من فکر می کنم اصولن تمام شدن این مدل از رابطه دراماتیک ترین شکل جدا شدن هاست.
اما بگذارید از آن دسته دوم از آدم ها برایتان بگویم. آدم هایی که هر دو دلشان می خواهد با هم مسیر بدون دیوارهای بلند را طی کنند. آبی اسمان و مناظر اطراف کیفشان رو کوک می کند. به نوبت بالغ و کودک می شوند. هر از چند گاهی یکی شان عین بزغاله ای که اولین بهار زندگیش را در علفزاری طی می کند، جست و خیز کننان می رود آن دورها. می رود و مدتی سرش پی چیزی گرم می شود. دیگری دلش نمی لرزد که او رفت که رفت. لبخند می زند که: "تو رو خدا این را ببین! دیوانه عزیز". آن دیگری در عوض حواسش را جمع می کند که باز هم اگر چیز مشابه ای که هم مسیرش را خوشحال کرده بود دید، بهش نشانش دهد. تا او باز هم بزغاله شود. ممکن است یکی با رفتن به سفری چند روزه با دوستان دیگرش بزغاله شود و آن دیگری با گذراندن عصری در کافه ای که سیگاری بکشد و قهوه ای بنوشد و کتاب "قمار عاشقانه" سروش را بخواند. آنها دعوایشان نمی شود که چرا تو داری کتاب سروش را می خوانی و به جایش هایدگر را نمی خوانی. اعصاب خودشان را با اینکه چرا از حافظ کمترخوشت می آید و مولوی به نظرت باهوش تر است خرد نمی کنند. بر سر اینکه راخمانینوف بهتر است یا موتسارت جدال نمی کنند. یا مثلا رامبراند یا ون گوک. هر کدام اجازه دارند مدلی را بپسندند و آن کاری که دوست دارند را انجام دهند. معلوم است که مشترکات زیادی دارند که از هم خوششان آمده. اما از با هم بودنشان حالش را می برند و گیر به هم نمی دهند. یکی به دویشان نمی شود که چون من دلم یوگا می خواهد تو چقدر احمق هستی که با ایکس باکس وقت می گذرانی. بزغاله شدن های آنها ممکن است در سکوت اتفاق بیافتد. ممکن است مدت ها در کنار هم باشند و هرکدام کار خود را بکنند. یکی در آن اتاق دیگر دارد درس می خواند و شجریان گوش می دهد و دیگری ناگهان از توی هال صدای موسیقی را می شنود و با خود می گوید: "اینکه فقط داره ناله می کنه!".  او این جمله را با لبخندی می گوید، چرا که هم مسیرش الآن بزغاله شده است. او از بزغاله شدن هم مسیرش شاد می شود. اصلن بزغاله کردن هرکدام برای دیگری می شود تفریح. آنها اینجوری همدیگر را دوست دارند و این دوست داشتن به نظر من بی همانند است. اینکه دلت برود "آن مدلی که طرف مقابلت دلش می خواهد" خوشحالش کنی. اینکه برای شاد کردن کسی تلاش نکنی. همه وجودت بخواهد که شاد باشد به شیوه خودش. آنها وقتی در مسیرشان دوتایی قدم می زنند، دلشان نمی خواهد کس دیگری در کنارشان باشد. اویی که کنار دستشان است به زور نگهشان نداشته و خودشان به هزار ترفند در مسیر باقی نمانده اند. آنها با آدم های مسیر کناری برخورد می کنند. مثل جنتلمن ها کلاهشان را به ادای احترام بر می دارند و سلام و وقت بخیر می گویند. ممکن است به اتفاق هم یا تنهایی با آدم های مسیر کناری یه چایی هم بخورند. ممکن است با هم پسرخاله هم بشوند. آدم های دنیا خلاصه نمی شوند برایشان در دیگری. البته که همه هم مسیر بودنشا ن برای این است که برای دیگری آن فرد بی مانند هستند. اما لذت شناخت آدم های جدید و معاشرت با دوستان بیشتر حتی ممکن است کمک کند که قدر هم مسیرشان را بیشتر بدانند. البته که معلوم است همیشه همه چیز به این خوبی پیش نمی رود. گاهی پیش می آید که هم مسیرت در راه می رسد به آدمی، به جاذبه ای، به طرز فکری، به جهان بینی ای و یا به مشغله ای دیگر. او می ایستد و تو می روی. ممکن است فاصله تان زیاد شود. ممکن است هم را گم کنید. احتمال دارد برگردی و دیگر پیدایش نکنی. ممکن است بزغاله شده باشد و هم بازی بهتری پیدا کرده باشد. آن زمان حتما قلبت زخم بر می دارد. حتما خشمگین می شوی. غم عالم می آید در دلت. حتما با خودت می گی من چه کم داشتم. من باید چه می کردم که می ماند. شاید شماتت کنی خودت را که اگر فلان کار را می کردم، آن زمان چنان بودم و یا چنین می گفتم، اینجور نمی شد. یه وقت هایی خودت را به آب و آتیش می زنی که پیدایش کنی. که نشانش بدهی هنوز هم خوب و کافی هستی. او هم ممکن است حس مشابه ای داشته باشد و یا نداشته باشد. او هم دلایل خودش را دارد. نمی دانی که! لابد فرصت نشد در آخرین دقایق حرف هم را بشنوید. شاید هم شنیدید و به نظرتان قانع کننده نبود. اصولن گم کردن آدم ها ناخوشایند است. زخمش عمیق است و طول می کشد تا التیام یابد. باید صبور بود. باید گوشه ای نشست و استراحت کرد. باید کمی آب خنک خورد و نفس عمیق کشید. باید کمی بیشتر خوابید. باید فیلم دید و تاتر رفت. باید گریه کرد. باید فریاد کشید. باید کوه رفت و ورزش کرد. باید یک هنر جدید یاد گرفت. باید یک حرفه جدید آموخت. باید موسیقی گوش داد. باید با بهترین دوست ها به سفر رفت. یا شاید حتی به تنهایی! باید رفت کنسرت شهرام شب پره و بالا و پایین پرید. لابد باید عرق خورد و سیگار کشید. باید کتاب خوند. باید کار کرد و.. . همه این کار ها رو باید کرد، اما نباید وارد مسیری با دیوارهای بلند شد. حتی اگر هم مسیرش را دوست داشته باشی، به تو لطف داشته باشد و با تو مهربان باشد. می دانی چرا؟ برای اینکه عزیز دل برادر، آدم ها همیشه دو دسته اند و او از دسته اول و تو از دسته دوم.