۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

به بهانه گرم شدن هوا در Mid West

1.       قسم به این سوی چراغ که هرگز خاموش نگردد. و به این قبله که این وری است. و به کنتراست موی سیاهی که بر بازوان سفید فرو می ریزد، همانا کسانی که سولاریوم می کنند از زیان کارانند.
آیا در بدن های مرمرین، لبان شکرین، تن های مُشکین، و جعدهای مِشکین و پُرچین نمی نگرید که آیاتی هستند برای آنان که جنس شناسند؟ همانا نسوان ماه صورت سیمین پیکر را در میان تان قرار دادیم تا چراغ راهتان شوند برای انتخاب پارتنر.
و هر چی برجستگی که بود را در تن شان قرار دادیم تا به آنها چنگ بیاندازید، باشد که نلغزید و گمراه نگردید. همانا که ما راه مستقیم را از راهی که به باقالی ها می رود، افتراق داده ایم اما باید مختصر فسفر بسوزانید. و البته تا یادمان نرفته، بگوییم که در آن چنگ زدن برای شما سودهای دیگری نیز گماشته ایم، شاید سپاسگزار باشید.

آیا ساق های سفیدی که دم قوزکشان تتو شده است دلبرانه اند یا آدمهای برونزه ای که خط سوتین و جای گردی اش اون قدر ضایع روی تن و ممه شان توی ذوق می زند؟ مرامی دو زار فکر کنید لااقل؟ لیکن اکثر مردم نمی دانند.

آنها به تو می گویند: "سفید سفید صد تومن، سرخ و سفید سیصد تومن، حالا که رسید به سبزه، هرچی بگی می ارزه". به آنها بگو دلها و دیدگانتان را با حجابی سیاه پوشانده ایم و گرنه همان هایی را هم که سبزه می بینید خیلی هم سفیدند! اگر اصرار ورزیدند، بگو: "خاک توی گورتان، عقلتان نمی رسد!" و به همان اکتفا کن؛ اما اگر توضیح خواستند، صبر پیشه کن و به آنها با نرمی سخن بگو که "سبزه" را بیاورند ابتدای جمله و بقیه را یکی شیفت دهند به جلو تا بشود: "سبزه سبزه صد تومن، سفید سیصد تومن، حالا که رسید به سرخ و سفید، هر چی بگی می ارزه!". اگر گیر دادند پس وزنش؟ به لبخندی بسنده کن و سلام شان ده که از صدتا فحش بدتر است.

و آنان را که به تو ایمان آوردند را بشارت بده بر ترشح یک عالمه اندورفین شبانه در مسیرهای لیمبیک، و رهایی از هنر های دستی و تصاویر شماتیک، و باز شدن دیدگان به دنیایی پس از دوران گوتیک، و اِند فاز پس از حرکات هارمونیک، و لذت های تخت خوابی سیستماتیک، و یافتن "آنِ دیگر" های کاریزماتیک، و "خاطره ی شیرین" شدن کلی میمیک، و بالاخره رسیدن این دکترین حتی به قبایل بدوی موزامبیک !

حالا دیگر بروید به دنبال چراغ راهی که سرلوحه زندگیتان قرار دادم، اگر قدر شناسید!

2.       تمام نگاه جنسیتی ام فقط یک شوخی است و بس. هر زمان که عمیقا در چهره هر زنی نگاه کردم، حتی اگر با ملاک های متداول زیبایی شناختی خوش سیما نبود، یک جایی در عمق صورتش لطافت و ظرافت های زیبای زنانه اش آشکار می شد. درست مانند آن زن تایلندی که قهرمان بوکس بانوان در المپیک بود و استخوان های بینی و گونه اش در طی سالها شکسته و حالا ضمخت شده بودند. صورت زن زیبا و مهربان بود، زمانی که می خندید و دختر 6-7 ساله اش را در آغوش می گرفت.

3.       و این خرداد عزیز... 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

موجی سینوسی که از رو به رو می آید

1.       "کیمیا" دستش رو روی بینی کوچولو اش می ذاره، اشاره می کنه به گوشه ای از هال و با صدایی آهسته می گه: "هییییییییشششش، اونجا bear’s cave هستش. بیا با هم بریم یه جایی که safe ئه!". بهش می گم باشه بریم و در حالی که از روی مبل راحتی توی هال بلند می شم، بنا به سابقه توصیه های ضد و نقیضش در مورد توک پا رفتن و دویدن که بدون الگوی خاصی هر بار یکی اش رو نسخه می کنه، ازش می پرسم که: "باید tip toe کنیم با بدو ایم". آروم می گه: "باید tip toe کنیم"...
شب آخر موفق می شم که بغلش کنم. با هم می ریم طبقه بالای منزلی که اونجا مهمون هستیم. جایی که اتاق خواب بچه های صاحب خونه است. می ریم که گل سرهای گوسفندی اش  رو پیدا کنیم. لحظاتی قبلش اومده بود و یکی از اسباب بازی های بچه صاحب خونه رو نشونم داده بود. تاجی موهای سیاه کوتاهش رو نگه می داشت تا نیان روی صورتش. می گم: "گل سرهای بع بعی ات رو چی کار کردی؟". به فکر فرو می ره و می گه فکر می کنه که آخرین بار توی اتاق "نورا" دیده باشدشون. با هم می ریم بالا و گل سرها رو پیدا می کنیم. در برگشتن به بهانه اینکه بیا زودتر برگردیم پایین، توی بغلم از روی زمین بلندش می کنم.
با خودم فکر می کنم اگر دختر دار می شدم حتما روابطی عالی می داشتیم. تلاش می کنم متوجه بشم در چه سنی بیشتر از من خوشش می آمد. در کودکی که سعی می کردم تا جایی که ممکن است، پا به پایش بازی کنم یا توی نوجوانی؟ مثل دختر ناوارو که با اینکه پدرش خیلی مشغول بود، باز هم بی اندازه دوستش می داشت و به پدری قبولش داشت. با خودم می گم باید همون سال ها، پدرخواندگی سحر رو قبول می کردم. آن موقعی که هر از چند گاهی می رفتم شیرخوارگاه بهزیستی شاهرود و بچه هایی که مریض شده بودن رو می دیدم. سحر حالا باید صحبت کنه و بدو ئه. اون زمان یک سالش نشده بود هنوز. همیشه تا نگاهت می کرد می خندید. حتی زمانی که تب داشت هم آروم بود. نمی خندید اما با کنجکاوی کارهایی که می کردم رو می پایید. قبل از اینکه قلب و ریه اش رو گوش بدم باید منتظر می شدم که با دست های کوچکش دیافراگم استتوسکوپی که به قفسه سینه اش نزدیک می کردم رو لمس کنه و باهاش کمی بازی کنه. باید مواظب می بودم که نبردش سمت دهانش و باهاش صحبت می کردم تا حواسش پرت بشه تا بتونم کارم رو ادامه بدم. یک بار که بعد از 2-3 هفته دیدمش، در پی یکی از خنده های محشرش متوجه دندون های ریزه پیزه پایینیش شدم. به شوخی به همسر دن کورلئونه گفتم که این چه وضعیتیه که من نمی تونم پدر خوانده بچه ای بشم. یکی مثل همین سحر؟ جواب دادن که تو قبول کن، ما ترتیبش رو می دیم. می دونستم که شوخی می کنن، اما خوب تصویر با "بچه در بغل" برگشتنم به تهران، و واکنش مادر جان هم در نوع خودش جالب می شد بی شک.
2.       رفتم پیش چن و ملغمه از راست و دروغ و دونگ و آرزوهای برباد رفته رو در قالب داستانی خیالی تحویلش دادم تا مسالمت آمیز بگذارد که بروم. از قابلیات های کثافت خودم در دروغ گفتن متحیر شدم و از خودم بدم اومد. اینکه با مخلوط کردن راست و دروغ شاید احساس بهتری داشته باشم، نه تنها هیج کمکی نکرد، بلکه فکر کنم حالم رو بدتر هم کرد. بهش گفتم: "وقتی می اومدم، نامزدم به خاطر یک سری از مشکلات نتونست همراهم بیاد. تشویقم کرد که این موقعیت رو از دست ندم و ما تصمیم گرفتیم که او هر وقت تونست، برای اومدن اقدام کنه". در ادامه بهش گفتم که در طی یک سال گذشته مدام اپلای می کرد تا موفق شد یک پوزیشن در دپارتمان ایمونولوژی دانشگاه اموری پیدا کنه. بعد هم با لحنی ستایش آمیز ادامه دادم: "همون زمان بود که با شما صحبت کردم و خیلی خوشحال و مچکر شدم وقتی دریافتم که شما برای اپلیکیشن من خیلی ساپورتیو خواهید بود! بنابراین از نامزدم خواهش کردم که دنبال یک پوزیشن در دپارتمان بویشیمی همین دانشگاه بگرده، چرا که مستر اش در بیوشیمی است و مختصر علاقه دارد و این دانشگاه هم دپارتمان بیوشیمی دارد". گفتم که او لطف کرد و پذیرفت و خیلی تلاش کرد و حتی من هم با آدم های فکولتی اونجا ملاقات کردم تا شاید با درخواستش موافقت کنند، اما متاسفانه موفق نبودیم. پس او بر اساس مدارک همان دانشگاه اقدام کرد و موفق شد ویزا بگیره و حالا داره میاد. من هم وقتی متوجه شدم که او قطعا اینجا اومدنی نخواهد بود، شروع کردم دنبال پوزیشن گشتن توی اون دانشگاه تا بالاخره یکی قبول کرد که این موقعیت رو بهم بده و حالا اومدم از شما خواهش کنم که اگر امکان داره با جا به جا شدنم موافقت کنید.
خیلی نایس برخورد کرد وقتی ازش پرسدیم که آیا کماکان می تونم ازش خواهش کنم که زمان match شدن ساپورت ام کنه، جواب داد که حتما!! و من با اینکه همیشه فکر می کردم که عجب آدم دهن سرویسی است که با اینکه می تونه و کاری براش نداره، دو زار هم توی ماه کف دستم نمی ذاره، در اون موقعیت زمانی-مکانی می خواستم در آغوش بگیرمش که این حلزون بوگندوی کثیف رو ببخش بابت این همه دروغ و دونگ و آرزوهای گذشته ای که تا همین چند ثانیه پیش داشت تحویلت می داد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

در گشاد عقده ها گشتی تو پیر

1.       آدم ها سه دسته می شوند: یکی آنهایی هستند که اگر نمی بودند، دنیا جای بهتری می شد برای زندگی. کسانی که به راحتی آزار می دهند. همان هایی که اگر از کنارشان رد بشی، با احتمال قابل توجهی زخم بر می داری. لبه دارند. لبه های تیزی که به آدم گیر می کند، حالا هرفدر هم که سعی کنی با حفظ فاصله ایمن ازشان عبور کنی. یا کسی دور و برشان نیست یا فقط آدم هایی که بهشان احتیاج دارند را در اطرافشان پیدا می کنی. برای این آدم ها nice بودن، نقش غریبی است که بلد نیستند حتی ادایش را در بیاورند.
دسته دوم آدم هایی هستند که سعی می کنند خوب باشند. کمک می کنند، کمکشان اما پر سر و صداست. وقتی لطفی می کنند، اگر دو برابرش را نه، حداقل برابرش را طلبکار می شوند. خیلی از آدمهای مذهبی مال این گروه اند. آنها با خدا هم معامله می کنند، که اگر من به این بنده بدبختت حال دادم و چیزی از تو به ما نماسد، قطع می کنم این خفن بودنم را در امر خطیر دستگیری از نیازمندان. خدایشان را تهدید می کنند به مقابله به مثل. اگر کلمه "حاج" از اول اسمشان بر سر در بیمارستان یا مدرسه ای که ساخته اند حذف شود، قاطی می کنند و نا دخ می شوند. بودن آنها همیشه خالی از لطف نیست. ممکن است هرچند با تحمل کلی منت و اعصاب خوردی، آبی از آنها گرم شود.
اما دسته سوم. دسته سوم همان هایی هستند که فکر می کنی مال این کره خاکی نیستند و گویی توریستی هستند از سیاره مشتری آمده. گمشده ای از آن سوی کاسموس. این آدم ها وجودشان آرامش است. حتی اگر هم لطفی در حق تو نکرده باشند، در کنارشان احساس خوبی داری. لطف را در حق ات تمام می کنند. حتی برخی اوقات بیش از آنچه که انتظار داری و محتاجی. وقتی به تو محبت می کنند، حتی در چشمانت هم نگاه نمی کنند که یه وقت خجالت نکشی. چنان تاثیری در اطرافشان می گذارند که به خلقت می ماند. به آفریدن فرصت برای دیگری. به پدید آوردن احساس خوب و خوش. آنها کسانی هستند که کلید اتاق های تاریکتان را می زنند تا نور به سیاه ترین نقطه های زندگی تان تابیده شود. وقتی همه این کارها را کرده اند، فقط راهشان را می کشند و می روند. به پشتشان نگاه هم نمی کنند که فقط ازشان تشکر کنی. تشکر کردن از کارهایشان شوخی است. این ها یک خصوصیت برجسته دارند. همه شان قریب به اتفاق، منش شان بالاست و بلند نظرند. چشم به موقعیت و مال و قدرت دیگری ندارند. فکر نمی کنند که کسی جایشان را تنگ کرده. آنها کمتر رقابت می کنند و ادعای خاصی هم ندارند.
2.       در سوئیت طبقه بالای خانه رضا هستم. با اینکه شاید 10-15 سال از من بزرگتر است و در اوج موفقیت، دوست دارم رضا صدایش کنم. رضا یکی از همین دسته سومی هاست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

پژو اک خاطرات نقره ای

بابا گفت که پژوی 405 نقره ای مان را فروخته است.
اگر روزی بیاید که آن ماشین را مچاله کنند و آهنش پایه میز و دستگیره در شود؛ و یا روکش صندلی هایش را بکنند کهنه دستمالی که چربی و سیاهی دستان آقای تعمیرکار را به خود بگیرد؛ و از پلاستیک دنده و داشبوردش شانه ای بسازند تا چنگ بیاندازد به خرمن گیس های بلند زنی که جلوی آینه آرایش می کند و زیر لب آواز می خواند؛ کماکان حجمی از خاطرات آن ماشین در شب های اتوبان مدرس پیوسته در حرکت خواهد بود. از روی پل پارک وی می گذرد و می اندازد توی چمران و بعد خروجی یادگار را می رود تو. در آن فضای یک در دو مترش و زیر نور رنگ پریده ی روشنایی های اتوبان های تهران، لابد دنگ شو "کمی آهسته تر زیبا" را می خواند و پند می دهد که "از 4 چیز مگذر" اگر مغزت کار می کند و مکررا مساله مهم داشتن "مکان" را یادآور می شود. در آن میان آدم هایی غوطه ور در آرامش شب های اتوبان های این شهر، در صندلی هایش لم داده اند و چشم دوخته اند به رویرو.
شب و روزشان دل خوش و بی غم...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

دل موضع صبر بود و بردی

1-      تا به حال 3 بار به مناسبت های مختلف به Black-Hawk رفته ام. بلک هاک یک کلوب گلف است که در منطقه اعیان نشین این شهر قرار دارد، هر چند که کل شهر یک مشت اعیان اند که دور هم جمع شده اند. از اونجایی که همیشه خدا اینجا آب به اندازه کافی وجود داره، پس به قول بابابزرگ خدا بیامرز، در کون خر هم علف سبز می شود. البته او این مثال رو در مورد درخت آلبالو می زد. می گفت این درخت اینقدر بی عارئه که همه جا من جمله در کون خر هم ردش می کنه. فقط بابد آب بهش داد. حالا در اینجا که آب کافی برای یک سال، در عرض چند ماه زمستون ذخیره می شه، جایی ایده آل برای بازی گلف به حساب می آد. برای همین هم گلف برای اینجایی ها ورزش گرونی نیست و می تونی با 10 دلار یک جلسه گلف بازی کنی. آپریل می گه که پولدار ها دیل هایشان و قراردادهای کاری شان را زمان انجام گلف به سرانجام می رسانند.
اولین باری که رفتم بلک هاک، برانچ کریسمس دپارتمان بود. همه مسیر از خیابون اصلی تا کلوب که بالای تپه ای در شمال شهر است رو در زمستون منفی 15-20 درجه اینجا، پیاده رفتم. خیلی حال داد چون خوب لباس پوشیده بودم و باعث شد حسابی گرسنه بشم و دلی از عزا در بیارم. بار بعد با لورین و دختر و دامادش رفتیم. جمعه شبی در اواخر ماه ژانویه بود. بعد از شام وقتی سرآشپز با کلاه بلند سفیدش به همراه گارسون ها با کیک کوچکی در دست و شمع هایی روشن نزدیک میز ما شدند، سخت بود باور کنم که پیرزن تاریخ تولد من را از دخترش که او هم چند ماه پیش از روی کنجکاوی (شاید هم مخصوصا) ازم پرسیده بود، سوال کرده و حالا این سورپرایزی است از جانب او. میزهای اطراف پر از آدم بودند وقتی آقای سرآشپز و 7-8 تا گارسون آهنگ "هپی بیرثدی" را می خواندند و با دقت بر روی "محمد" اش تاکید می کردند که یعنی حتی ما اسمت را هم قبلن پرسیده ایم. با اینکه برای آدم های میزهای بغل کاملا عادی بود و با لبخند ماجرا را دنبال می کردند، من معذب بودم و آرزو می کردم که ترنم های دلنوازشان زودتر تموم بشه. همین که You ی آخر آهنگ را گفتند، انگار که پروژه با موفقیت به سرانجام رسیده باشد، همه ی لبخندها محو شد و گارسون ها پراکنده شدند و سراغ مشتری های منتظر رفتند. از لورین تشکر کردم و تاکید کردم که هیچ وقت در زندگی ام اینقدر سورپرایز نشده بودم. او اما حالا خیلی افت کرده است. به نسبت زمانی که برای بار اول دیدمش. اون زمان بدون واکر راه می رفت. حالا ادرارش را به سختی نگه می دارد. برخی اوقات صبح ها با بوی تندی شبیه به آمونیاک از خواب بیدار می شم. با اینکه اتاقم طبقه بالاست، گاهی بو آنجا هم استشمام می شه. سعی می کنم کمتر پایین ظاهر بشم تا شاید کمتر معذب باشد. یا صبح ها بی صدا از لای در سر می خورم بیرون که کمتر خجالت بکشد. دلم برایش می سوزد و هر روز بیشتر مصمم می شوم که نباید روزی بیاید که اینقدر پیر باشم.
بار آخر هم همین چند وقت پیش بود که برای گرانت یک چهارم میلیون دلاری دکتر کینگ جراح پلاستیک که روی wound repair کار می کند به بلک هاک رفتیم. مزخرف ترین غذا رو من سفارش دادم و البته تا تهش را خوردم. به سیستم سوراخ کردن بشقاب و انداختن دور گردن!
2-      هیچ زمانی نبوده است که مانند Noah اینقدر پیگیر و پرتلاش بوده باشم. او در زمین بسکتبال این گونه است. جثه ای کوچکتر از من و استخوان بندی ظریفی دارد. به شکلی که چند بار من رو ندیده با سرعت بهم برخورد کرد، توپ از دستش ول شد و خودش پرت شد اون ور. شوت هایش با اینکه تکنیکی نیست اما خیلی هاش گل می شود. هنوز استراحت اول بازی مون نرسیده، تی شرت اش خیس است. یکبار مسوول یارگیری از او شدم و شاید اولین باری بود که مجیبور می کردم خودم رو تا اخرین انرژی موجود در عضلاتم تعقیبش کنم. آخر هم نشد و چند بار از دستم در رفت و وقتی آن وسط های بازی یارگیری ها عوض شد، خیلی خوشبخت شدم و هن و هن کردن ام کمتر شد. آرزو داشتم کمی از انگیزه یارگیری او، در درس خواندم برای امتحانات دمیده می شد.
3-      از آروزهای دست نیافتنی ام که همیشه در زهنم بوده است، گذراندن جوانی و میانسالی ام بین سالهای 1320 تا قبل از انقلاب 57 می باشد. این حسم با دیدن مستندی از بی بی فارسی در مورد هایده چنگیزیان رقصده باله ای که زندگی هنری اش در ایران بعد از انقلاب تعطیل شد، باز در من جریان بیشتری گرفت. فکر می کنم ادبیات و هنر و مدرنیسم در این مملکت داشتند شکوفا می شدند تا اینکه طبقه ای پر از حس اجحاف و تنگ نظر همه چیز را کن فیکون کردند. و از 2 سال بعدش روی خون بالای 200 هزار نفر (اگر کشته شدگان عراقی رو حساب نکنیم، که به نظرم باید بکنیم) شروع کردند به راه رفتن. حالا هم که وقاحت را رو سفید کرده اند. من نمی دونم اینها که معتقد به آخرتی هستند با خودشان فکر نمی کنند که چطور قرار است جواب این همه خرابی را در آن طرف خط بدهند؟
4-      هیچگاه در زندگی ام نبوده که مانند این روزها از خودم بدم بیاید. شکم ام جلو تر از خودم از در تو می رود و رسما دارم کچل می شم. خودم رو که در آینه می بینم، یاد احمق های دهه 80 می افتم که اندازه یک کف دست وسط کله شان خالی می شد و برق می زد و دور تا دور سرشان 4 انگشت بالای گوش موی بلند داشتند و بلند نگه اش می داشتند. با تصور این صحنه از جلوی آینه فرار می کنم، اما همت نمی کنم موهام رو کوتاه کنم. اونقدر که همیشه فکر می کردم، آدم محکمی نیستم. سیستم خواب در هم بر همی دارم و رسما وقت تلف می کنم. مدام اشتباه می کنم و باید عذر خواهی کنم. نمی دونم چن و سارا کی طاقتشان طاق می شود. از Emory هنوز خبری نیست و فکر می کنم چن مطلقن من را به حساب نمی آورد با اینکه رسما بهم قول داده است که برای رزیدنتی supportive باشد. مدت طولانی رو در روز گرسته باقی می مونم و می دونم که ناخودآگاه این کار رو برای صاف کردن دهن خودم انجام می دم. با خودم فکر می کنم این عقب انداختن امتحانم فقط باعث می شه آنچه تا الان یاد گرفته ام رو از یاد ببرم. متنفرم از خودم که بابت 4 صفحه مطلب، 5 ساعتم می رود. از اینکه تلاش می کنم با شنیدن موسیقی چیزی برایم تداعی نشود و باز می شود. از اینکه به جای دیگر گوش ندادنش، باز هم گوشش می دم و همان تلاش احمقانه گذشته را مجددا تکرار می کنم. به عمد کارهایی می کنم که فقط باعث آزرده شدن بیشترم می شود. فکر می کنم انگلی هستم که فقط بلد است هزینه کند و هیچ ثمری ندارد. این روزها پر از خشم و اجحافم. پر از حرف های فرو خورده و دل آزردگی. فکر می کنم به جای این همه حس بیمار که هیچ علت بیرونی ای ندارد و همه ار خودم سرچشمه می گیرد، شاید بهتر می بود که جراح مهربانی می شدم در یکی از شهرهای نه خیلی دور از تهران. برای خودم کار می کردم و آدم ها دوستم می داشتند. و من به آنها کمک می کردم.
5-      سال 92 که از روی تقویم دیواری ام به پایان رسید، دلم نمی خواست بیاندازمش دور. برش گرداندم به جایی در میانه ماه مهر. 5 اکتبر مثلن. حالا آنجاست برای خودش. بودن یا نبودن فیزیکی اش برایم تفاوتی آنچنان ندارد. اما بی شک زمان هایی خاص می شوند برای آدمها. سخت می شود از یادشان برد. ردشان را می بینی در زندگیت برای همیشه. برای من مثلن خرداد 76، تابستانی که از سال تحصیلی جدید قرار بود بروم دبیرستان "ن". تیر 78، تیر 84، آبان 87، خرداد 88، مرداد 89، اردیبهشت 90، روزهای پایانی همان سال و ابتدایی سال 91 و آذر 91. زمانی می آید که احتیاجی به تقویم نداری برای به یاد آوردنشان. لزوما هم حس خاصی نداری وقتی به آن زمان ها فکر می کنی. فقط می دانی که آنجایند و جای پایشان بخشی از آنی است که هستی.
6-      از عاشقی جدید می ترسم. از اینکه به جایی برسم که آدم ها با سرعتی حیرت آور برایم تمام شوند.
7-      معدود چیزهای دلپذیر این روزها مربای Blackberry رنتا است که برایم آورده است. آن هم از فردای روزیی که Her را دیدم، بی مزه شده است.