۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

You see what you gonna see

1.       می فرماد: "ببین هر آنچه را که خواهی دید!". این شد که با خودم گفتم، نمی شه که من در آفیس زیر زمینی ام برای امتحان ماه بعد، مشغول حاضر کردن case ای باشم که با اختلال نعوظ مراجعه کرده و ملت آن بالا روی زمین زامبی شوند و در حال تردد با کاستوم های رنگ و وارنگ و مستی و خنده های از ته دل. برای همین برای ملیحه تکست فرستادم که کجا بروم که بشه یه عالمه آدم الکی خوش در کاستوم های دیوانه دید؟ گفت برو فلان جا! و من هم رفتم. شبیه به تجربه مدیسون بود، با این تفاوت که در مدیسون یک هفته زودتر از آخر اکتبر ملت در دان تان جمع می شوند و خودشان را شبیه دراکولا و پلیس های لاتکس پوش، با فک های در رفته و صورت های جر خورده درست می کنند، اما اینجا درست آخر اکتبر این اتفاق بی بدیل روی می دهد، درست در همان شب هالوین. خیابون پر بود از کاپل ها و عمدتا گروه های چند نفره از دخترها و پسرهایی که اونقدر نوشیده بودند که می توانستند درحالی که تنها یک پنجم تنشان پوشیده است، در سرمای 4-5 درجه راه بروند و از ته دل قهقهه بزنند. جلوی همه 5-6 تا کافه و رستوران آن خیابان، صف های طول و دراز درست شده بود تا ملت به نوبت بروند تو و باز هم بنوشند و احیانا شامی هم نوش جان کنند. من بی کاستوم، در پالتویی دراز و مشکی و سوئت شرتی هود دار که اتفاقن آوانگاردترین کاستوم آن اطراف محسوب می شد، -برای انان که بر زمین راه می روند و در آیات خدا تدبر می نمایند- در گوشه ای ایستادم و محو تماشای آدم ها شدم. 2-3 تایی که فارسی حرف می زدند هم از کنارم گذشتند. اتافقن ترکیب مطلوبی هم داشتند، دو لیدی محترم و یک آقای متشخص که می توانست باعث شود نیم نگاهی هم به امر حیاتی معاشرت های اجتماعی داشته باشم. دریغ که به روی مبارک بیاورم. اینکه ملت را می پائیدم و کاستوم هایشان را چک می کردم و قهقهه های بیخیالشان رو نظاره گر بودم، بسی برایم لذت بخش تر از چپیدن در رستورانی شلوغ بود و تعریف کردن از اینکه دارم چی کار می کنم و کی اومدم و می خوام چی کار کنم. یک جای هم موزیک بود و به بهترین کاپل-کاستوم ها جایزه می دادند. یک کاپل gay اول شد. در حالی که اصلن هم چیز خاصی در برابر باقی رقبا بر تن نداشتند. یک جفت از رقیبانشان لباس الف ها و آراگون ارباب حلقه ها را با آن پیپ درازش پوشیده بودند. به خودمان بالیدم که به خاطر مینوریتی بودنشان عربده های از ته دل بیشتری زدیم برایشان تا با برنده شوند و احساس غربت نکنند!!
2.       از لذت بخش ترین تفریحات سالم من همیشه، راه رفتن در مسیرهای طولانی و نگاه کردن به آدم ها بوده و هست. کمتر کسی پیدا می شه که تهران رو از میدون وحدت اسلامی تا 4 راه قنات پیاده گز کرده باشه. حساب تجریش تا ونک یا برعکسش رو که از دستم در رفته. میدان ولی عصر تا 4 راه ولی عصر و پیاده روی های زمان اغتشاشات هم بود. همیشه دوست داشتم قدم بزنم و آدم هایی که حواسشون نیست رو نگاه کنم. حالات صورت ها و زیبایی چهره زنان همواره اهداف مهم نگاه های یواشکی ام بوده اند. هیچوقت هم آدم دید زدن پائین تنه و برجستگی های زنانه نبودم. اینکه کسی خوشش نمی آید نگاهش کنم و طبعن هیچ زنی خوشش نمی آید که مردی اندام های زنانه اش را دید بزند، خطوط قرمز اند در لذت های دیداری. خیره هم نمی مانم به کسی که بترسد! بنایم بر این است که آدم ها به دیده شدن صورتشان بی تفاوتند، چرا که خوب همه صورت هم را می بینند به هر حال. اگر بنا باشد در جامعه تردد کنی، چهره ات روزانه توسط ده ها نفر دیده می شود. اونقدر نگاه می کنم تا در یک لحظه، آن بخش زیبای صورت زنی را که در مترو از گرما کلافه شده است بیابم. نگاه می کنم مادری را که مات اطوار های دخترک است، زمانی که با پدرش در آن سر خط موبایل صحبت می کند. یا پسرکی را که آمده است دم شیشه ماشین و می گوید: "عمو فال می خری؟". یا "ط" را وقتی به بچه های انجمن حمایت از کودکان کار معرق یاد می داد و قند خونش افتاد. یا آن زنی را که تا چند ثانیه پیش روی موبایلش خم شده بود و داشت به مخاطب خاصش پیامی می فرستاد، درست وقتی که سرش را بالا می آورد و خرمن موی مشکی اش را با حرکت تندسر از روی صورتش پس می زند و لبان سرخ کشیده شده از ته خنده ی محوش را جمع می کند و نگاهش را از نگاهم می دزدد. بعضی اوقات سوژه مدت کوتاهی در تیر رس نگاهم می ماند و باید مرور کنم کجای صورتش، زیبایش می کرد. آبسشن غریبی است، خودم می دانم! معتقدم همه زنها را اگر به دقت نگاه کنی، در بدترین حالت در آن ته ته چهره شان زیبایی را می شود یافت. همان زیبایی ای که لابد به چشم خاطرخواهشان بولد می شود. یه علت مهمی که دوست دارم طبابت را همین است. در روز کلی آدم می بینم و می شود مثلن به یکی شان بگویم: "هی می دانی وقتی بهت می گم با اینهمه تب بالا و خلط های سبزرنگ، به آنتی بیوتیک احتیاج نداری، زمانی که تعجب می کنی و ابروهات رو بالا می اندازی، چقدر زیبا می شوی؟!"
3.       یادم می آد دایی بزرگ که در بهترین دانشکده دندانپزشکی ایران، هیئت علمی لوکس ترین رشته تخصصی دندانپزشک هاست و در آمریکا اورتودنتیست شده است، می گفت من پنجشنبه ها که مطب را سر ظهر تعطیل می کنم از آرژانتین یک سره می رم لاله زار. شروع می کنم راه رافتن تا منوچهری و می چرخم اونجاها رو. معتقد بود این کار خاصیت دارد. هیچ وقت نگفت چه خاصیتی؟ لو نداد که آیا بنز 230 اتاق قدیمی بژ اش که اوایل دهه 60 خیلی خاص بود را با چرخ زدن توی لاله زار صاحب شده یا خونه دو بر 2-3 هزار متری اش را در پس کوچه های کامرانیه؟ من هم البته معتقدم که این کار خاصیت دارد. برای تقویت سوی چشم و پیشگیری از آلزایمر خوب است. چرا که به دقت به آدم ها نگاه می کنی و تلاش می کنی دریابی که کجای آن ترکیب زیباست. در تمام فامیل پدری و مادری ام این دایی بزرگ ئه تنها آدمی است که من قبولش دارم. 70-80 درصدمان با هم تفاوت هایی عمیق دارد. در کل می شود گفت که بهم هیچ ربطی نداریم. اما من قبولش دارم چون تعارف ندارد و اون کاری رو که فکر می کنه درست ئه، انجام می دهد. زن و 4 تا دخترش در رفاه محض هستند و نمی گذارد آب در دلشان تکان بخورد. آدمی بود که در مقطعی فکر کرد، دخترهایش خارج از ایران موقعیت های بهتری دارند و اولویت اش شد، گرفتن پاسپورت کانادایی. این آدم با یک کپی از قبض آب یا برق خونه اش در کانادا می توانست کمکم کند که من هم برای مهاجرت اقدام کنم، برای من مساله شدن و نشدن بود. چرا که امتیازم فقط با اثبات اینکه فامیلی در آن کشور دارم، به حد نصاب می رسید. تازه طرحم تموم شده بود و سابقه کاری نداشتم. متخصص نبودم. برای همین احتیاج داشتم به یه همچین مدرکی. وقتی برای ویزای آمریکا اقدام می کردم، خانمی هم سن خودم و با شرایط خودم، آمده بود آنکارا تا از سفارت کانادا "پی آر" اش را بگیرد. همان زمان که من می خواستم اقدام کنم، اقدام کرده بود. او هم تنها چون پدربزرگ و مادربزرگش در کانادا بودند، امتیازاتش به حد نصاب رسید. می خوام بگم، همه چیز در یک قدمی ام بود و کاملا شدنی. دایی جان بزرگ اما کپی قبض اش را به من نداد و بهانه ی دری وری آورد! به احمقانه ترین شکل ممکن من از آن موقعیت باز ماندم. فکر کنم بعدها پشیمان شد. دو بار بهم گفت که بیا با هم صحبت کنیم که ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. من لج کردم و نرفتم. به جاش پشت میزم، نشستم به یو اس ام ال ای خوندن. دایی جان معتقد است اگر قحطی بیاید و یک قرص نان داشته باشد، همه اش را می دهد به دخترش و حتی با خواهرش هم قسمتش نمی کند. این را علنا می گفت. معتقد بود مسئول هیچ آدم دیگه ای در این دنیا، به جز زن و بچه هایش نیست. از این بابت خیلی متفاوتیم. من هم زن و بچه احتمالی آینده ام در اولویت اند. اما در مثال ذکر شده، نان رو 4 قسمت می کنم، یک قسمت را می دهم زنم، یکی را به دخترم، یکی را هم به خواهرم. یک چهارمش را هم می برم تا سر کوچه ببینم بدبخت گشنه دیگری اگر داره علف می خوره، می دهم بهش. شاید تا سر کوچه دو تا گاز هم خودم خوردم. دروغ چرا؟ به هر حال، از این بابت که مثل دختر سوم لیرشاه رک حرفش را می زند و ابایی ندارد از گفتن احساساتش، قبولش دارم. نمی دانم چه شد که لنگ او آمد وسط اصلن.
4.       همان شب هالوین، ملیحه در تکست اش گفت که فردا می رود فیلان جا که موزیک می زنند و ملت جمع می شوند و غذاهای مختلف را تست می کنند. گفت می آیی؟ گفتم نمی دانم. فرداش دوباره گفت که داریم با جیمز (پارتنر منظم و پاکیزه اش) می رویم آنجا. می آیی؟ گشنه ام بود و به هوای غذای مفتکی رفتم باهاشون. کوفت هم نصیبمان نشد. دیر رفته بودیم. در راه برگشت نظر دادند که تو باید معاشرت کنی. باید با دوستانم شروع کنیم و ببینیم کسی پیدا می شود؟ یا برای اینکه از دست پیشنهادش در بروم یا شاید چون چند وقت پیشش برای بار هزارم، "امیلی" ئه ژان پیر ژونه رو دیده بودم و باز هم مثل همیشه دلم برای دخترک مو مشکی چشم سیاه سیمین تن رفته بود، همانی که فکر می کنم چقدر عالی می شناسمش، گفتم: "می دانی، دلم می خواهد با یک فرانسوی معاشرت کنم تا فرانسوی یادم دهد". از فردایش یه خروار ایمل فرستاد پر از نشانی کلاب ها و میتینگ گروپ های فرانسوی ها در آتلانتا. بهش گفتم، راستش نمی دانم یک فرانسوی از کسی که مدام در حال درس خواندن است و حرف مشترکی باهاش ندارد، چقدر ممکن است خوشش بیاید؟ جواب داد که: "یو آر آندر استیمیتینگ یورسلف مای فرند!". با اینکه می دانم گزاره من حقیقت است، اما اعتماد به نفس درب داغان مرا حتی کمی هم به جلو هل بدهی، می شود خر تی تاپ دیده!
5.       سال دومی است که تاسوعا و عاشورا در ایران نیستم. سخنان مرحوم قابل رو گوش می دم. در جمع نهضت آزادی ها در محرم 85 صحبت می کند. هنوز زیاد چشمه های بهت آور محمود را ندیده بودیم. خرداد 88 نیامده بود. عاشورای 88 هم. روحش شاد باشه. و روح همه کسانی که جوری به 88 وصلند و حالا نیستند. آنها که هزینه دادند از جان و مال و فرزندانشان. همانطور که لب کلام سخنان مرحوم قابل است، سالهاست معتقدم تنها محک، رفتار آدم ها و پایبندی شان به اخلاق است. وای به روزی که عقل ها و وجدان ها به خواب روند. آدمهایی دنباله رو هوس ها و قدرت طلبی های عده ای دیگر شوند و اعتقادات بشود وسیله امرار معاش و ماندن در قدرت و حکمرانی.
6.       یک کاری هم از مانا نیستانی دیدم که در آن ستاربهشتی از توی قاب مادرش را بغل کرده بود. بغض گلوم رو فشرد... 

۱ نظر:

  1. سلام،چقدر خوبه که انقدر راحت درمورد احساستون درباره مسائل دور وبرتون صحبت میکنین.منم یه وبلاگ داشتم وبا اینکه کسی منو نمیشناخت و همیشه با اسم مستعار مطلب میذاشتم بازم جرئت نداشتم انقدر راحت حرفامو بزنم و نظرمو بگم .همیشه از صدتاش 99 تاش رو سانسور میکردم.

    پاسخحذف