۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

تک خالی دیگر از خواجه ی شیراز یا همان مرزهای باریک بین سلامت و جنون

 یک جایی در مصاحبه با فردی که شیزوفرنی دارد، پزشک می پرسد: "آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟". با احتمال بالایی در جواب می شنود: "بله!". بعد پزشک ساکت می شود و بیمار هم ادامه می دهد به نگاه کردن به کف زمین، یا به خیره شدن به دور دست ها، انگار تا هزاران کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد. پزشک هیچ تلاشی نمی کند تا بفهمد منظورش از " از خود جدا شدن" چیست؟ قابل درک نیست. طی سالیان متمادی اطبا به این نتیجه رسیده اند که کسانی که جنون دارند، آن تجربه شان را با "از خود جدا شدن" می شناسند و بس. همین. تحقیق برای اینکه این چه جور تجربه ای است، سالهاست که همینجا ایستاده است. ممکن است بیمار بگوید: "صدایی می گوید که برو بالای آن برج بلند انتهای خیابان هشتم و خودت را بنداز پائین. او می رسد و تو را قبل از اینکه به زمین برخورد کنی، روی هوا می گیرد. یا اگر هم دیر رسید، اقلن آن بخشی از صورتت که له نشده است را می بوسد و حسرت می خورد کاش دو دقیقه زودتر با صندوق دار کافه ی خیابان هفتم حساب کرده بود. یا اگر بر فرض محال هم هیچ وقت نرسید، خبرش را که از تلویزیون ببیند، ریده می شود به آرامش عصرگاهی اش!". اگر کیس شیزوفرن از قول صدایی، همه اینها را تعریف کند، برای آدم قابل درک است. بارها شده که فکر کردیم مثلا کسی صدایمان کرده است، اما در حقیقت خیال کرده بودیم. محتمل است بگوید: "پری دریایی 50 ساله ای هر روز عصر از دریاچه ای در حوالی خانه ام بیرون می آید، در می زند و بعد از احوالپرسی حوله ای می خواهد تا موهای تا کمر رسیده ی خیس به هم چسبیده خرمایی اش را خشک کند. بعد هم می نشینیم به چای خوردن و او درباره اینکه چگونه مردان جوان را اغوا می کند اما هیچ وقت باهاشان نمی خوابد صحبت می کند". و بعد ممکن است او نگران از پزشک راهنمایی بخواهد که حالا باید چه کار کند؟ چون دیگر نه فنجانی برای پذیرایی در خانه مانده، نه حوله ای برای خشک کردن موهایش. هیچ کدام از فنجان های سفید گلدار استفاده شده را نشسته تا زیبایی رد سرخ باقی مانده بر لبه ی شان از بین نرود، و هیچ کدام از حوله ها را دوبار استفاده نکرده تا عطرهای متفاوت موهایش با هم مخلوط نشوند. در این حال، باز هم با پدیده ای پیچیده ای مواجه نیستیم. بارها فکر کردیم در میان جمعیت، در آن شلوغی، آشنایی یا دوستی را دیدیم، اما بعد که بیشتر دقت کردیم، خبری از او نبوده و فهمیدیم که در حقیقت خیال کردیم! شاید هم بیمار بگوید: "دیروز فکر می کردم که در امتحان اول می شوم و وقتی از بیست و سی باهام تماس گرفتن که رمز موفقیت ات را بگو، عربده می زنم "دیکتاتور مرگت باد، بیست و سی ننگت باد!" و تلفن رو قطع می کنم. اما همون موقع دیدم که "رستم حسن یوسفیان منش" اول شده و بیست و سی داره با او مصاحبه می کنه. این بیست و سی کصافت ایده مصاحبه با نفرات اول رو از مغز من دزدید و اون "رستم حسن یوسفیان منش" چهار چشمی دیوث هم شب که من خواب بودم، اومد و مغز من رو با مال خودش عوض کرد و تو امتحان اول شد". در این حالت هم باز تجربه ای غریب در برابرمان نیست. ممکن است اتفاق افتاده باشد که به خبری یا موضوعی فکر می کردیم و همزمان شنیده باشیم صدای گوینده اخبار را که در مورد همان موضوع فکر ما خبری می خواند. بارها شده در تنهایی خودمان به اتفاقی خنده دار در گذشته فکر می کنیم و بلندبلند می خندیم. حتی ممکن است بلند با خودمان حرف بزنیم. در مورد خودم برخی اوقات مچ خودم را می گیرم که هی! با یک مورد شیزوفرنی کلاسیک مرزی باریک داری ها! ما در دنیای علم تنها بسنده می کنیم به یک اصطلاح: "Depersonalization". و با یک سوال چک اش می کنیم: "آیا احساس می کنی که از خودت جدا می شوی؟". و اگر جواب بشنویم آره، در نوت مان می نویسیم: دپرسونالیزاسیون +. و همه چیز همین جا متوقف می شود. به این نتیجه می رسیم که موردمان یک شیزوفرن undifferentiated یا شبیه به آن است با پیش آگهی بسیار بد. هیچ وقت نمی شود فهمید "از خود جدا شدن" یعنی چه مگر به خیل شیزوفرن ها پیوست که خیلی هم بعید نیست. هر فردی در عمرش 1% احتمال دارد که شیزوفرن شود. اما همینک، در این لحظه ی با شکوه، تاریخ علم سایکولوژی و روانپزشکی با یک مورد نادر روبروست. آدمی که هیچ هم شیزوفرن نبوده، اما می دانسته "از خود جدا شدن" یعنی چه؟ این یک لحظه تعیین کننده و سرنوشت ساز در عالم طب است به عقیده من! هرچند، هنوز در هیچ رفرانسی سخنی از او به میان نیامده، اما آینده علوم سایکولوژی و سایکیاتری به گونه ای دیگر خواهد بود. چراکه نیمه شب گذشته در حالی که در ایستگاه منتظر آخرین اتوبوس بودم که من را برساند خانه تا شیر و کورن فلکس ام را بخورم و اپی زود دیگری از "گیم او ترون" را ببینم و بلولم در تختم ت، به زیر پتو تا روتین فردایی دیگر؛ و در حالی که داشتم به فرد نامعلومی (شاید کمپانی معظم مالبرو) فحش می دادم که این چه وضعه که این سیگار داره تموم میشه، برادر نامجو از زبان محمد ابن بهاء الدین زیر گوشم خواند: "یار بیگانه نشو تا نبری از خویشم!".... و بنگ!!! این حافظ است، عقده گشای یکی از دهن سرویس کن ترین گره های خورده شده در طب مدرن، تنها نان-شیزوفرن ای که می داند "از خود جدا شدن" یعنی چه، معرفی شده توسط یک لنگ پا ایستاده در ایستگاه اتوبوس. 
قدیم معتقد بودند انتهای فراق، جنون است؛ حال چه برسد که با "بیگانه" اش هم ببینی و آن کسی که این را به تو حالی کند نامجو باشد با قطعه "زلف"اش، با کلامی از حافظ. تمام و کمال شاشیده می شود به روزت. یا هفته ات. یا شاید ماه ات و سال ات. برخی اوقات هم به یه عالمه سالهایت و مواقعی هم حتی به همه ی عمرت. این طیف گسترده از میزان آغشته شدن زندگی یک آدم به شاش، تماما به این بستگی دارد که این "یار" را که حالا "یار" دیگری شده، تا چه اندازه "یار خودت" می پنداشتی و آیا با آن "بیگانه" از آستین غیب بیرون جهیده، پدر کشتگی یا خرده حساب داشتی یا نه؟ و البته از همه تعین کننده تر در میزان آغشتگی زندگی ات به شاش، این است که بعد از پی بردن به این حقیقت، آیا می پیوندی به خیل آدم هایی که وقتی کسی ازشان پرسید: "آیا احساس می کنی که مواقعی انگار از خودت جدا شده ای؟"، جواب می دهند "آره" و بعد هم ادامه می دهند به نگاه کردن به کف زمین، یا خیره شدن به دور دست ها، انگار که تا هزاران کیلومتر آن طرف تر هیچ دیواری وجود ندارد؟ ...

پی نوشت: نمی دانم چرا فک میکردم این "زلف بر باد مده" مال مولوی است. مولوی و حافظ هر دو نان-شیزوفرن هایی با تجربه هایی غریبند بی شک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر