۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

همهمه هایی مبهم که از میخانه ی خیابان "برایرکلیف"، در سکوت نیمه شبی پائیزی به گوش می رسد

1.       امشب یک سال می شه که با چند اس ام اس کوتاه همه چیز تموم شد. ناگهانی و بی مقدمه نبود. اما باعث نشد ذره ای از عمق غمش کم شود. در این یک سال من بازگشتم به تنهایی های گذشته. تا الآن با درس و ساینس حواسم رو پرت کرده ام. شاید منتظرم زن دیگه ای که در زندگی ام تعریف شود. حالا اما پیش فرضم از آینده تنها وجود دختری است که از نوزادی با من بوده است. دختری که نمی دانیم مادرش کیست*. آن بخشش تاریک است. حجمی از کالبد زنانه که گاه هست و اکثر مواقع نیست. و این حکایتی است از زنی که تمام شده است و دیگری که هنوز آغاز نشده، حداقل تا امروز. معتقد بود که: "نترس، آدم فقط یکبار عاشق نمی شود!". این را به کسی بگویی که می دانی چقدر می خواهدت. بعضی حرف ها محال است از یادم آدم بروند و دردشان تمامی ندارد. زخمی کهنه می شوند بر پیکره خاطرات. و اینچنن هرقدر عاشقی بهتر، هنگ اور بعدش تخمی تر.
2.       زمانی هم آمد که قایق دو نفرمان وسط طوفان گرفتار شد و پیچید. او جلیقه نجاتش را پوشید و در آب پرید. رفت و من دیگر ندیدمش. قایق که دو نفر درش نباشند، می شکند بی شک. من هم چنگ زدم به تخته پاره ای. در آن هیر و ویر زنی دیگر سوار قایقی دیگر از راه رسید. به فرض یک پری دریایی. فرشته نجات یا مالک دوزخ. هرچی. من را از آب گرفت و سوارم کرد. من که اعتماد به نفسم در حالت عادی تعریفی نداره، در آن زمان به زیر صفر رسیده بود. معتقد بودم حتی 6 ماه هم برای عزیزترین زن زندگی ام، از راه دور، ارزش صبر کردن نداشتم. پری دریایی زیبا بود. هزار بار موفق تر از من. بدن زنانه اش هوس انگیز. قبلن ها برایم تعریف کرده بود از خیل آدم هایی که در زندگی اش به او "اپروچ" کرده و به دستش نیاورده بودند. پری دریایی من را که گیج بودم بغل کرد و بوسید. من را که روزها از صبح تا شب، بعد از 12 ساعت پشت کامپیوتر نشستن، فقط 10 تا تست صحیح می کردم. کل سر و ته درس خواندن اون روزهام! آمد و شدی بین عالم هپروت و غم! همه چیز تلخ بود و من حقیقتن داغون! در حال تجربه حالتی که تا آن زمان هیچ نمی دانستم چیست. وقتی از پشت دستانش را دور تنم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت، تازه متوجه شدم دوستم دارد. 2-3 ماه از خداحافظی اس ام اسی می گذشت. استعدادی ندارم که زود بفهمم چه کسی و در چی زمانی شروع می کند به دوست داشتنم! به خاطر غروری بی اصالت، تلاش نمی کنم که به هر لطایف الحیلی خودم را در دل کسی جا کنم. به هیچکس نگفته ام و نمی گویم: "بمان!". هرقدر هم که هم چیز عالی باشد. فکر می کنم اگر او نخواهد لطفی ندارد به زور ماندنش. اینکه من فکر می کنم رابطه مان عالی است و دیگری به جدا شدن فکر می کند، خوش خیالی مشمئز کننده ی غم فزایی است که اگر گرفتارش شوم، آن "سوپر ایگو" ی بی رحمی که در تاریک ترین زوایای درونم رخنه دارد، از آن نمی گذرد. بر من سخت می گیرد. پرفکشنیسم وقتی با شخصیت وسواسی مخلوط می شود، ترکیبی مزخرف و گاه با دست مایه های مازوخیستی ترتیب می دهد. تنبیه می کند مرا که "به درک که رفت". "آدم ضعیف بدبختی هستی که دلت برای کسی که دیگر نمی خواهدت، تنگ می شود". آن منی که دارد الآن تایپ می کند، از هر دو سمت نامهربانی دیده است.
لاجرم وقتی که تازه دریافتم که مورد عنایت پری دریای ام، او قرار بود به شهری دیگری کوچ کند برای ادامه زندگی. من هم مثل همه آدم های داغونی که خریت می کنند و حواسشان نیست که چه کاری را نباس بکنند و چه کاری را باید، شروع کردم به انجام یک سلسله حماقت های متوالی. هر قدر الآن فکر می کنم نمی فهمم چی پیش آمد که قرار شد به یه رابطه طولانی مدت فکر کنیم و من تلاش کنم که به همون شهری برم که او به آنجا رفته بود. می دونستم که این انتقال خودش کم کم 5-6 ماه طول می کشه. قرار بود بعد از منتقل شدن من، شروع کنیم به رابطه ای هدفمند و بعد از 6-7 ماه به هم جواب بدیم که آیا همدیگه رو می خواهیم یا نه؟ از همین چیزی که تعریف کردم حماقت فوران می کند، می دانم. اما من حال بوکسور ناک اوت شده ای رو داشتم که کسی زیر بغلش رو گرفته بود. حالا به خودم حق می دهم و دلداری! و عذاب وجدان که چرا بویسدمش. پری دریایی ای که هرقدر زیبا بود و موفق، نابالغ بود و عجول. می خواست از روز اول همونقدر دوستش داشته باشم که آدم قبلی رو دوست داشتم. در جریان رابطه قبلی ام بود و بارها گفته بود که خیلی طرفت را می خواهی. هربار لبخندی زده بودم که بیشتر از آن چیزی که فکر می کنی. حالا می خواست خودش جایگزین شود. هرقدر توضیح می دادم بدبین تر می شد. تا جایی پیش رفت که به این نتیجه رسید که از رابطه گذشته ام بچه دارم. آتویی که نمی گذارد از رابطه قبلی کنده بشم. گفت نیت کردی من رو بدبخت کنی. این را جدی می گفت و من حالا بارها خودم رو لعنت می کنم که حیف اون همه انرژی. باید می گفتم آره، اتفاقن بچه مان خیلی هم خوشگل است. اگر نمی تونی باهاش کنار بیای برو از زندگی من بیرون. اما آن زمان، من که خسته شده بودم و بی تفاوت به همه چیز، زمانی که حوصله ام رو سر برد و گیر داد که من باید از ماجرای شما سر دربیارم و خودم بفهمم که چیزی بین شما نمانده، شماره اش را به پری دریایی دادم. آلبوم حماقت ها داشت به شکل منحصر به فردی کم کم تکمیل می شد. بعد پشیمان شدم. چند بار گفتم این کار رو نکن و تماس نگیر. دلیلی ندارد. ما هنوز تکلیف خودمان معلوم نیست. با اینکه هیچ وقت مستقیم نگفت، جوری صحبت می کرد که انگار بعد از اینکه نقل مکان کردم و هم رو شناختیم، در آخر کار برای اینکه خیالش راحت بشه، با او صحبت می کند. فکر می کردم می شود 1 تا 1 و نیم سال دیگه و تا اون زمان خودش بیخیال خواهد شد. فکر نمی کردم که آدمی که می خواهد از طریق دیگری از من مطمئن شود را باید عطایش را به لقایش بخشید؟ نمی دانم. وقتی یه عصر زمستانی گفت که تماس گرفته است، مبهوت ماندم. عین سگ پشیمان که چرا شماره را داده بودم بهش. رابطه ما همان شب تمام شد. همان ساعت. به این نتیجه رسیدم در تنهایی خودم آرامش بیشتری نهفته است تا نجات یافتن توسط دیگری. هنوز هم می گم ای کاش نمی بوسیدم اش تا مجبور نشم برای رفع اتهام از اینکه "تو از تنم سوء استفاده کردی"، این همه باج ندانم کاری بدهم.
3.       خوبی اینجا و خانه قبلی این است که می توانم بگویم نزدیک 9 سال است به شکلی ثابت، هرازگاهی، خاطره می نویسم. بعد ها شاید همه اش را پرینت کردم. سیمی شان کردم. بعد هم احتمالا از ترس خوانده شدن بیاندازمش در آتیش و روش چای زغالی دم کنم.
4.       بعدها اگر خواستی، تو هم برایم تعریف کن که چطور شد 2-3 ماه بعد از آن خدا حافظی کوتاه، اینچنین درگیر مردی دیگر شدی که تا امروز ادامه پیدا کند؟ انصاف بود که من این همه تند و بی سر و صدا، ظرف کمتر از 2-3 ماه، تمام شوم؟!
5.       شب آرامی است که نم نم از نیمه می گذرد. نسیم خنک ملایمی می وزد. پائیز است. شالم را بالا تر می کشم. شال سرخم** را. در راه خانه قدم می زنم. خانم "میخانه" (Whinehouse) می خواند: "ما فقط در کلام خداحافظی کردیم و من صدباره مردم! تو به سوی او بازگرد و من به سوی خودمان باز می روم...". او زمانی که "اُور دوز" می کرد، غمگین بود و داشت خودش را از بین می برد، و یا سرش گرم شده بود و کسی دور و برش نبود که مواظبش باشد تا زیادی تزریق نکند، زیادی نخورد، یا مثل "میا" ی پالپ فیکشن، یهو اون همه کوکائین نکشد توی دماغش، لابد فکر نمی کرد که "میدل ایسترنی" در زیر آفتابی های نیمه شب خیابان "برایرکلیف"، جایی که شب های اتوبان مدرس تهران را یاد آورست، در حالی که قدم می زند و به سیگارش پک می زند، در تنهایی خود، درست زمانی که فقط سایه اش همراهش است، منطبق بر مرام او با آهنگش "اُور دوز" کند...
*در فیلم شکلات، دختر 7-8 ساله ی جولین بینوش با پسری در مدرسه دعوایش می شود. پسرک او را مسخره می کند که مادرم می گوید مادرت یک روسپی است! دخترک خیلی منطقی می پرسد که چرا باید یک چنین فکری کند؟ پسرک جواب می دهد که چون تو پدر نداری. دخترک توضیح می دهد که من پدر دارم، اما ما نمی دانیم که او کیست!
**شال سرخ یکی از عزیزترین دارایی هایم است.

۱ نظر:

  1. shayad kheili ghabltar az on khodafezi kotah dargir digari shode bud, shayad aslan az aval ham baraye mondan nayomade bud, va hezarta shayad dige.

    پاسخحذف