۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

فمنیسمی که در کیسه های خرید مادرم یافتم

 یادم میاد دو جعبه لگویی که مامان و بابا برامون خریده بودند و اون 2- 3 سری جک و جونورهای پلاستیکی که کادو گرفته بودیم، ساعت ها من و مریم رو به خودشون مشغول می کرد. ما بچه های دهه 60 بودیم و همین که عصر برق نمی رفت و اگر می تونستیم بعد از اینکه خانم خامنه یک دوجین نقاشی درب و داغون از 4تا بچه دیگه شبیه به خودمون رو نشون می داد، یک قسمت از "هاچ زنبور عسل" یا "پسر شجاع" رو ببینیم، روزمون ساخته می شد. تلویزیون کلن دو تا کانال داشت که هر دو ساعت 5 عصر تا 9 شب برنامه پخش می کردن. نیمی از برنامه ها مارش نظامی و اخبار جنگ بود. جنگ. جنگی که 8 سال غم رو به دل مردم ریخت چون آدمهایی می خواستند تا قدس بروند و قبلش در کربلا نماز بخوانند. دیدنی ها تنها برنامه ای بود که مال بچه ها نبود و من می دیدم. "اوشین" و "آ تقی" رو دوست نداشتم. شاید علت دیگرش این بود که مامان و بابا هم اون ها رو نمی دیدن. بعد ها اما کارآگاه دریک و پوآرو آمدند. و البته داستان های جزیره. اون زمان آخرای دبستان-اوایل راهنمایی بودم. خانم "راشل" سینه هایی بزرگ داشت. هر وقت رو صفحه تلویزیون ظاهر می شد و اگر بابا اون اطراف نبود، فقط یه کله می گفتم "لبنیات"! مامان لبخندی می زد و مریم می گفت: "خیلی بی حیایی"! همین می شد کل سکس لایف جمعه شب من قبل از شروع یک هفته کاری. من در سنینی که می تونه اوج بازیگوشی یک پسر بچه باشه، ساعت ها تنهایی کتاب می خوندم. 2 سال اختلاف سنی مان با خواهرم، ایده آل نبود. با هم زد و خورد می کردیم گاه. مریم زیر زیرکی می رفت روی عصب های پسربچگی تخس دهه اول زندگی ام و من هم یه مشت می زدم تو بازوی تپلی اش. گریه اش می گرفت و می رفت پیش مامان. شماتت های بعدش رو یادم هست. اینکه متهم می شدم به اینکه دستم عین دم الاغه تکون می خوره و در اختیارم نیست. مامان اون زمان فاز هایپرتیروئیدی بیماری تیروئیدش را می گذراند و زود جوش می آورد. بعضی اوقات دور میز ناهار خوری دنبالمون می کزد تا با دو تا پشت دست و در باسنی ادبمان کند. ما تند تر از او می دویدیم. تهدید می کرد که بایستید و گرنه.. . و من که حرص خوردنش را می دیدم، می ایستادم. مریم بدون استثناء در می رفت و در باسنی ها می رسید به من. هیچ وقت نفهمیدم این "وگر نه" اش چی می شد؟ اگر نمی ایستادیم منظورمه. لابد از دور میز دویدن عقب سر ما خسته می شد و می رفت به ادامه ی غذا پختن برای فردا ظهرمان توی مدرسه. تا جایی که به یاد می آورم، مادرم همیشه کار می کرد. بعد از غذای فردا ظهر ما باید می رفت ورقه هایش را تصحیح می کرد و به درس فردایش نگاهی می انداخت. مادرم دبیر ادبیات بود. استاد "عروض و قافیه". درسی که همه علوم انسانی ها تا وقتی که مادرم بهشان درس نداده بود ازش می نالیدند و بعدش ازش 20 می آوردند آن هم در امتحان نهایی سال 4 دبیرستان. بعد هم تست های کنکورش را مثل آب خوردن می زدند تا با اعلام نتایج شیرینی به دست بیایند مدرسه برای تشکر. یک باری که وسط 10-12 تا دختر بنا کرده بودم به بلبل زبانی را یادم هست. ادبیات کلاس 4 دبیرستان نظام قدیم یار همیشگی مامان بود. او هیچ وقت با ادبیات نظام جدیدی که هر سال با تغییراتش مزخرف تر می شد، کنار نیامد. آنقدر به کتاب های چرندش سر و کله زد تا بازنشسته شد.
پدرم اما کمی نازک نارنجی است. او پاسخ زحمت هایی که توی غربت کشیده بود رو اون جور که باید و شاید ندید. اون لیاقت و سواد خیلی بهتر از چیزی رو داشت که در انتها بهش رسید. اهل ریسک نبود و به آنچه که داشت قناعت می کرد. منظورم قناعتی لج در آر و غیر جذاب است. در زمان کودکی ام توی پالایشگاه تهران کار می کرد. شیفت های شبش را یادم هست که ساعت 9 شب از خونه می رفت بیرون و کله سحر بر می گشت. یک بار بهش پیشنهاد دادن که بیا جزو انجمن اسلامی پالایشگاه شو تا بتوانیم برای ریاستش کاندید ات کنیم. چه کسی بهتر از فارغ التحصیل مهندسی پتروشیمی یکی از بهترین داشنگاه های آمریکا توی این رشته؟ او اما اهل حزب و دسته بنود. این اخلاق رو من هم دارم. همه عرق خور ها و سیگاری بازهای دانشگاه من جزو بسیج بودن، اما من هیچ وقت پام رو اونجا نذاشتم! او تا زمان بازنشستگی اش کارمند باقی ماند. کار روتین 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. پدرم کار راحت تری داشت. توی خونه خیلی کمک نمی کرد. گاهی برای ما غذا می پخت و جارو برقی جمعه ها اکثرا با او بود. خرید بیرون خانه رو مامان همیشه از راه مدرسه ما انجام می داد. کیسه ها رو به دست می کشید و چندبار تا ماشین می اومد و بر می گشت. بزرگ تر که شدم نمی ذاشتم تا ماشین بر گردد. باهاش می رفتم و دونه دونه دکه های میوه فروشی بازار میوه و تره بار را ویزیت می کردیم. وضع مالیمان اونقدر ها خوب نبود که از مغازه میوه بخریم. شاید هم مامان اهل قناعت بود. هنوز هم از مغازه میوه نمی خره با اینکه حالا شدنی است. یادم میاد کیسه ها رو از دستش می گرفتم، بر می گشتم تا ماشین، اونها رو می ذاشتم صندوق عقب و دوباره برمی گشتم.
مادرم را تحسین می کنم. پدرم را هم. اما مادرم را مدلی دیگر. او با اینکه پدرم به آن معتقد نیست، پا به پایش بیرون خونه کار کرد و همه کارهای توی خونه رو انجام می داد. جثه اش نحیف تر شده و من در 60 و خرده ای سالی تنها گذاشتم اش.
تجربه کتک کاری دوران کودکی ام با خواهرم و زحمت های مادرم هر دو کارکردی مشابه برایم داشته اند. هر دو باعث شده اند که امروز به زن ها بیشتر احترام بگذارم و بعد از بچه ها اولویت من در کمک کردن و حتی ارائه خدمات در حرفه ای که دارم باشند. تکلیف زنی که دوست داشته باشم و پارتنرم باشد هم که حتما معلوم است! زن های در جامعه مردسالار ما شاهکار می کنند که درس می خوانند و بیرون از خانه کار پیدا می کنند. بچه بزرگ کردن یک توانایی زنانه است. نه اینکه وظیفه ای زنانه باشد. مرد هم همان قدر مسئول است. اما از آن مدل کارهایی است که به سر انجام رساندنش بی وجود زنها ممکن نیست و در خیلی از موارد به بهترین شکل فقط توسط آنها انجام می شود.

۱ نظر:

  1. چه بغضی داره یادآوری خاطرات مشابه:
    مادرهای فرهنگی پرکار
    پدرهای زیربار حزب نرو
    دعواهای بچگی
    و آخر از همه ترک کردن همه ی دوست داشتنیها

    پاسخحذف