۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

فرضیه ای علمی که با دیدن "فردوسی پور" شکل می گیرد

1.       اگر از 0 تا 7 سالگی رو حساب نکنیم، در کل عمر 32 ساله ام من فقط 1و نیم سال اینترنی، 21 ماه طرح و 10-12 ماه آخری که ایران بودم رو به شکل سیستماتیک درس نخوندم. به این معنی که توی این مدت ها هم برای همون امتحان های فرمالیته آخر هر بخش و در مواجه با Case های دوران اینترنی و کار، مدام به کتاب هام سر می زدم. البته که شکایتی هم ندارم. ماهیت قضیه همین بوده و هست. همه اینها مقدمه ای بود تا توجیه کنم که چرا زمان اینترنی با "شهریار" وقت بیکاری زیادی داشتیم تا اراجیف ببافیم. او معتقد بود (و البته هنوز هم هست) که مدلی از انحراف چشم (انحرافی خیلی خفیف در چشم راست به سمت خارج و بالا) رابطه مستقیمی با باهوش بودن آدم ها دارد. دو تا از مثال هاش هم "فردوسی پور" و خانم دکتر نورولوژیست بخش اطفالمون بود. و البته یکی دو تا آدم دیگه که خودش می شناخت و من تا به حال ندیده بودم. در هر دو موردی که من هم می شناختمشون، باهاش موافق بودم که این آدم ها فوق العاده باهوش هستن، اما همیشه یه این جریان انحراف چشم به دید یک شوخی نگاه می کردم. از قضا از تابستون گذشته یکی از case های شاخص شهریار به عنوان فلوی جراحی غدد قدم در این دانشگاه گذاشت. Dawn در هاپکینز جراح شده است، اولین red flag هوش زیاد. دختر دیلاقی است که با اینکه سنی ندارد، دسته ای از موهایش سفید شده و تمام چیزی که از زنانگی دارد، موهای بلند ژولیده دسته شده با کشی زهوار در رفته است. و البته بعضی اوقات هم فقط موهای ژولیده. عینکش مثل مال من همیشه کثیف است و چشم راستی دارد که به بالا و خارج مختصر منحرف است. به شدت تند صحبت می کند. و البته این به نظر من یک نشانه دیگه بر باهوش بودنش. از کجا معلوم شاید چند سال بعد case series ای منتشر شد از آدم های چشم لوچی که نشان می داد توسعه بیش از حد قشر مخ در نیمکره غالب این آدم ها (که برای 75% آدمها در سمت چپ است، همه راست دست ها و نیمی از چپ دست ها)، ساختارهای دیگر مغزی شان را به پایین و خط وسط رانده و باعث شده هسته عصب شماره 3 مغزی در سمت چپ که مسئول به داخل بردن چشم سمت مقابل (سمت راست) است، به واسطه فشار ساختار های بالایی کاهش فعالیت داشته (هر فشاری بسته به میزانش عصب را فلج می کند) و عصب 6 که آنتاگونیست آن است و حالا بی رقیب مانده، چشم راست را به سمت بالا و خارج کشانده است!!
2.       با مامان بزرگ که حرف می زدم، با خنده پرسید: "از اوباما چه خبر؟". گفتم که هیچ خبری ندارم ازش مامان جان و می خندیدیم. گفت: "هنوز این کاغذ هایی که می خواد باهاش هجوم بیاره به ایران رو از روی میز بر نداشته؟". این بار قهقهه زدم... یک روزی هم میاد که حسرت می خورم چرا صداش رو، طرز حکایت کردنش و واژه هایی که استفاده می کنه و کنار هم قرار می ده رو ضبط نکردم. یکی از آروزهای جدی ام این است که این آدم رو یک بار دیگه از نزدیک ببینم.
3.       "شاهین نجفی" در پولتیک مصاحبه می کرد با "کامبیز حسینی". هیچ وقت این آدم جایگاه مهمی برام نداشته و طرز فکرش به طرز غریبی برام نا آشناست. به نظرم کلام جنسی اش ضد زن و ضد همجنسگرایان است. در کلامش هنوز فاعل و مفعول مفاهیمی جدی دارند و تعیین کننده مناسبات قدرت اند. در واژگانش مفعول (اگر طبق قراردادی قائل باشیم مناسباتی به نام فاعل و مفعول در رابطه جنسی دارای اصالت هستند) تحقیر می شود و بی اختیار است. و فاعل با اینکه ممکن است با زور و بی درنظر داشتن رضایت طرف مقابل رفتار کند، غیر مستقیم ستایش می شود. او به نظرم نقطه مقابل "محسن نامجو" ست. آدمی که تیکه های جنسی اش هم خیلی هوشمندانه و اتفاقن به جاست. در این زمینه لفاظی نمی کند و هنوز هم مخاطبش سورپرایز می شود وقتی میان اشعارش تیکه س.ک.س.ی می یابد. واژگان در خدمت منظورش هستند نه همه منظورش.
بگذریم نمی خواستم در مورد خود این آدم ها صحبت کنم. جایی در مصاحبه اش این آدم که خیلی شلوغ می کند و به نظر شخص ناراحتی است، بغض کرد و صدایش لرزید. گفت: "بعد از اینکه مادرم رفت، دیگه هیچی برام مهم نبود. یک دلیل برای من توی دنیا وجود داشت، که تموم شد...". دلم می خواست از مونیتور رد می شدم و بغلش می کردم. بهش دلداری می دادم و آرومش می کردم. اگر جای کامبیز حسینی بودم، بی شک بلند می شدم، میز رو دور می زدم و در آغوش می گرفتمش. بغض برخی از آدم ها را نمی شود دید...
4.       آقای سرخ پوست چیزهایی می نویسه تا با خودم فکر کنم: " هیچ عدالت است که من در آینده لحظه ای شاد باشم؟".
5.       آدم هایی توی زندگی آدم میان که وقتی می خوان فلان ایمیل رو ببینن، بعدش همه چیز تموم می شه و البته کسی دیگه که یوزر و پسورد ایمیل ات رو می فرستی تا چیزی رو توی اینباکس ات چک کنه. در حالی که به نظرت اصلن کار خاصی نکردی و هیچ هم یادت نمونده بود تا اینکه چند پک اول سیگار بعد از 2-3 روز بی دودی، می اندازدت به سوپی از حس و خاطرات و مزه های خوش گذشته... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر