۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

موجی سینوسی که از رو به رو می آید

1.       "کیمیا" دستش رو روی بینی کوچولو اش می ذاره، اشاره می کنه به گوشه ای از هال و با صدایی آهسته می گه: "هییییییییشششش، اونجا bear’s cave هستش. بیا با هم بریم یه جایی که safe ئه!". بهش می گم باشه بریم و در حالی که از روی مبل راحتی توی هال بلند می شم، بنا به سابقه توصیه های ضد و نقیضش در مورد توک پا رفتن و دویدن که بدون الگوی خاصی هر بار یکی اش رو نسخه می کنه، ازش می پرسم که: "باید tip toe کنیم با بدو ایم". آروم می گه: "باید tip toe کنیم"...
شب آخر موفق می شم که بغلش کنم. با هم می ریم طبقه بالای منزلی که اونجا مهمون هستیم. جایی که اتاق خواب بچه های صاحب خونه است. می ریم که گل سرهای گوسفندی اش  رو پیدا کنیم. لحظاتی قبلش اومده بود و یکی از اسباب بازی های بچه صاحب خونه رو نشونم داده بود. تاجی موهای سیاه کوتاهش رو نگه می داشت تا نیان روی صورتش. می گم: "گل سرهای بع بعی ات رو چی کار کردی؟". به فکر فرو می ره و می گه فکر می کنه که آخرین بار توی اتاق "نورا" دیده باشدشون. با هم می ریم بالا و گل سرها رو پیدا می کنیم. در برگشتن به بهانه اینکه بیا زودتر برگردیم پایین، توی بغلم از روی زمین بلندش می کنم.
با خودم فکر می کنم اگر دختر دار می شدم حتما روابطی عالی می داشتیم. تلاش می کنم متوجه بشم در چه سنی بیشتر از من خوشش می آمد. در کودکی که سعی می کردم تا جایی که ممکن است، پا به پایش بازی کنم یا توی نوجوانی؟ مثل دختر ناوارو که با اینکه پدرش خیلی مشغول بود، باز هم بی اندازه دوستش می داشت و به پدری قبولش داشت. با خودم می گم باید همون سال ها، پدرخواندگی سحر رو قبول می کردم. آن موقعی که هر از چند گاهی می رفتم شیرخوارگاه بهزیستی شاهرود و بچه هایی که مریض شده بودن رو می دیدم. سحر حالا باید صحبت کنه و بدو ئه. اون زمان یک سالش نشده بود هنوز. همیشه تا نگاهت می کرد می خندید. حتی زمانی که تب داشت هم آروم بود. نمی خندید اما با کنجکاوی کارهایی که می کردم رو می پایید. قبل از اینکه قلب و ریه اش رو گوش بدم باید منتظر می شدم که با دست های کوچکش دیافراگم استتوسکوپی که به قفسه سینه اش نزدیک می کردم رو لمس کنه و باهاش کمی بازی کنه. باید مواظب می بودم که نبردش سمت دهانش و باهاش صحبت می کردم تا حواسش پرت بشه تا بتونم کارم رو ادامه بدم. یک بار که بعد از 2-3 هفته دیدمش، در پی یکی از خنده های محشرش متوجه دندون های ریزه پیزه پایینیش شدم. به شوخی به همسر دن کورلئونه گفتم که این چه وضعیتیه که من نمی تونم پدر خوانده بچه ای بشم. یکی مثل همین سحر؟ جواب دادن که تو قبول کن، ما ترتیبش رو می دیم. می دونستم که شوخی می کنن، اما خوب تصویر با "بچه در بغل" برگشتنم به تهران، و واکنش مادر جان هم در نوع خودش جالب می شد بی شک.
2.       رفتم پیش چن و ملغمه از راست و دروغ و دونگ و آرزوهای برباد رفته رو در قالب داستانی خیالی تحویلش دادم تا مسالمت آمیز بگذارد که بروم. از قابلیات های کثافت خودم در دروغ گفتن متحیر شدم و از خودم بدم اومد. اینکه با مخلوط کردن راست و دروغ شاید احساس بهتری داشته باشم، نه تنها هیج کمکی نکرد، بلکه فکر کنم حالم رو بدتر هم کرد. بهش گفتم: "وقتی می اومدم، نامزدم به خاطر یک سری از مشکلات نتونست همراهم بیاد. تشویقم کرد که این موقعیت رو از دست ندم و ما تصمیم گرفتیم که او هر وقت تونست، برای اومدن اقدام کنه". در ادامه بهش گفتم که در طی یک سال گذشته مدام اپلای می کرد تا موفق شد یک پوزیشن در دپارتمان ایمونولوژی دانشگاه اموری پیدا کنه. بعد هم با لحنی ستایش آمیز ادامه دادم: "همون زمان بود که با شما صحبت کردم و خیلی خوشحال و مچکر شدم وقتی دریافتم که شما برای اپلیکیشن من خیلی ساپورتیو خواهید بود! بنابراین از نامزدم خواهش کردم که دنبال یک پوزیشن در دپارتمان بویشیمی همین دانشگاه بگرده، چرا که مستر اش در بیوشیمی است و مختصر علاقه دارد و این دانشگاه هم دپارتمان بیوشیمی دارد". گفتم که او لطف کرد و پذیرفت و خیلی تلاش کرد و حتی من هم با آدم های فکولتی اونجا ملاقات کردم تا شاید با درخواستش موافقت کنند، اما متاسفانه موفق نبودیم. پس او بر اساس مدارک همان دانشگاه اقدام کرد و موفق شد ویزا بگیره و حالا داره میاد. من هم وقتی متوجه شدم که او قطعا اینجا اومدنی نخواهد بود، شروع کردم دنبال پوزیشن گشتن توی اون دانشگاه تا بالاخره یکی قبول کرد که این موقعیت رو بهم بده و حالا اومدم از شما خواهش کنم که اگر امکان داره با جا به جا شدنم موافقت کنید.
خیلی نایس برخورد کرد وقتی ازش پرسدیم که آیا کماکان می تونم ازش خواهش کنم که زمان match شدن ساپورت ام کنه، جواب داد که حتما!! و من با اینکه همیشه فکر می کردم که عجب آدم دهن سرویسی است که با اینکه می تونه و کاری براش نداره، دو زار هم توی ماه کف دستم نمی ذاره، در اون موقعیت زمانی-مکانی می خواستم در آغوش بگیرمش که این حلزون بوگندوی کثیف رو ببخش بابت این همه دروغ و دونگ و آرزوهای گذشته ای که تا همین چند ثانیه پیش داشت تحویلت می داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر