۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

دل موضع صبر بود و بردی

1-      تا به حال 3 بار به مناسبت های مختلف به Black-Hawk رفته ام. بلک هاک یک کلوب گلف است که در منطقه اعیان نشین این شهر قرار دارد، هر چند که کل شهر یک مشت اعیان اند که دور هم جمع شده اند. از اونجایی که همیشه خدا اینجا آب به اندازه کافی وجود داره، پس به قول بابابزرگ خدا بیامرز، در کون خر هم علف سبز می شود. البته او این مثال رو در مورد درخت آلبالو می زد. می گفت این درخت اینقدر بی عارئه که همه جا من جمله در کون خر هم ردش می کنه. فقط بابد آب بهش داد. حالا در اینجا که آب کافی برای یک سال، در عرض چند ماه زمستون ذخیره می شه، جایی ایده آل برای بازی گلف به حساب می آد. برای همین هم گلف برای اینجایی ها ورزش گرونی نیست و می تونی با 10 دلار یک جلسه گلف بازی کنی. آپریل می گه که پولدار ها دیل هایشان و قراردادهای کاری شان را زمان انجام گلف به سرانجام می رسانند.
اولین باری که رفتم بلک هاک، برانچ کریسمس دپارتمان بود. همه مسیر از خیابون اصلی تا کلوب که بالای تپه ای در شمال شهر است رو در زمستون منفی 15-20 درجه اینجا، پیاده رفتم. خیلی حال داد چون خوب لباس پوشیده بودم و باعث شد حسابی گرسنه بشم و دلی از عزا در بیارم. بار بعد با لورین و دختر و دامادش رفتیم. جمعه شبی در اواخر ماه ژانویه بود. بعد از شام وقتی سرآشپز با کلاه بلند سفیدش به همراه گارسون ها با کیک کوچکی در دست و شمع هایی روشن نزدیک میز ما شدند، سخت بود باور کنم که پیرزن تاریخ تولد من را از دخترش که او هم چند ماه پیش از روی کنجکاوی (شاید هم مخصوصا) ازم پرسیده بود، سوال کرده و حالا این سورپرایزی است از جانب او. میزهای اطراف پر از آدم بودند وقتی آقای سرآشپز و 7-8 تا گارسون آهنگ "هپی بیرثدی" را می خواندند و با دقت بر روی "محمد" اش تاکید می کردند که یعنی حتی ما اسمت را هم قبلن پرسیده ایم. با اینکه برای آدم های میزهای بغل کاملا عادی بود و با لبخند ماجرا را دنبال می کردند، من معذب بودم و آرزو می کردم که ترنم های دلنوازشان زودتر تموم بشه. همین که You ی آخر آهنگ را گفتند، انگار که پروژه با موفقیت به سرانجام رسیده باشد، همه ی لبخندها محو شد و گارسون ها پراکنده شدند و سراغ مشتری های منتظر رفتند. از لورین تشکر کردم و تاکید کردم که هیچ وقت در زندگی ام اینقدر سورپرایز نشده بودم. او اما حالا خیلی افت کرده است. به نسبت زمانی که برای بار اول دیدمش. اون زمان بدون واکر راه می رفت. حالا ادرارش را به سختی نگه می دارد. برخی اوقات صبح ها با بوی تندی شبیه به آمونیاک از خواب بیدار می شم. با اینکه اتاقم طبقه بالاست، گاهی بو آنجا هم استشمام می شه. سعی می کنم کمتر پایین ظاهر بشم تا شاید کمتر معذب باشد. یا صبح ها بی صدا از لای در سر می خورم بیرون که کمتر خجالت بکشد. دلم برایش می سوزد و هر روز بیشتر مصمم می شوم که نباید روزی بیاید که اینقدر پیر باشم.
بار آخر هم همین چند وقت پیش بود که برای گرانت یک چهارم میلیون دلاری دکتر کینگ جراح پلاستیک که روی wound repair کار می کند به بلک هاک رفتیم. مزخرف ترین غذا رو من سفارش دادم و البته تا تهش را خوردم. به سیستم سوراخ کردن بشقاب و انداختن دور گردن!
2-      هیچ زمانی نبوده است که مانند Noah اینقدر پیگیر و پرتلاش بوده باشم. او در زمین بسکتبال این گونه است. جثه ای کوچکتر از من و استخوان بندی ظریفی دارد. به شکلی که چند بار من رو ندیده با سرعت بهم برخورد کرد، توپ از دستش ول شد و خودش پرت شد اون ور. شوت هایش با اینکه تکنیکی نیست اما خیلی هاش گل می شود. هنوز استراحت اول بازی مون نرسیده، تی شرت اش خیس است. یکبار مسوول یارگیری از او شدم و شاید اولین باری بود که مجیبور می کردم خودم رو تا اخرین انرژی موجود در عضلاتم تعقیبش کنم. آخر هم نشد و چند بار از دستم در رفت و وقتی آن وسط های بازی یارگیری ها عوض شد، خیلی خوشبخت شدم و هن و هن کردن ام کمتر شد. آرزو داشتم کمی از انگیزه یارگیری او، در درس خواندم برای امتحانات دمیده می شد.
3-      از آروزهای دست نیافتنی ام که همیشه در زهنم بوده است، گذراندن جوانی و میانسالی ام بین سالهای 1320 تا قبل از انقلاب 57 می باشد. این حسم با دیدن مستندی از بی بی فارسی در مورد هایده چنگیزیان رقصده باله ای که زندگی هنری اش در ایران بعد از انقلاب تعطیل شد، باز در من جریان بیشتری گرفت. فکر می کنم ادبیات و هنر و مدرنیسم در این مملکت داشتند شکوفا می شدند تا اینکه طبقه ای پر از حس اجحاف و تنگ نظر همه چیز را کن فیکون کردند. و از 2 سال بعدش روی خون بالای 200 هزار نفر (اگر کشته شدگان عراقی رو حساب نکنیم، که به نظرم باید بکنیم) شروع کردند به راه رفتن. حالا هم که وقاحت را رو سفید کرده اند. من نمی دونم اینها که معتقد به آخرتی هستند با خودشان فکر نمی کنند که چطور قرار است جواب این همه خرابی را در آن طرف خط بدهند؟
4-      هیچگاه در زندگی ام نبوده که مانند این روزها از خودم بدم بیاید. شکم ام جلو تر از خودم از در تو می رود و رسما دارم کچل می شم. خودم رو که در آینه می بینم، یاد احمق های دهه 80 می افتم که اندازه یک کف دست وسط کله شان خالی می شد و برق می زد و دور تا دور سرشان 4 انگشت بالای گوش موی بلند داشتند و بلند نگه اش می داشتند. با تصور این صحنه از جلوی آینه فرار می کنم، اما همت نمی کنم موهام رو کوتاه کنم. اونقدر که همیشه فکر می کردم، آدم محکمی نیستم. سیستم خواب در هم بر همی دارم و رسما وقت تلف می کنم. مدام اشتباه می کنم و باید عذر خواهی کنم. نمی دونم چن و سارا کی طاقتشان طاق می شود. از Emory هنوز خبری نیست و فکر می کنم چن مطلقن من را به حساب نمی آورد با اینکه رسما بهم قول داده است که برای رزیدنتی supportive باشد. مدت طولانی رو در روز گرسته باقی می مونم و می دونم که ناخودآگاه این کار رو برای صاف کردن دهن خودم انجام می دم. با خودم فکر می کنم این عقب انداختن امتحانم فقط باعث می شه آنچه تا الان یاد گرفته ام رو از یاد ببرم. متنفرم از خودم که بابت 4 صفحه مطلب، 5 ساعتم می رود. از اینکه تلاش می کنم با شنیدن موسیقی چیزی برایم تداعی نشود و باز می شود. از اینکه به جای دیگر گوش ندادنش، باز هم گوشش می دم و همان تلاش احمقانه گذشته را مجددا تکرار می کنم. به عمد کارهایی می کنم که فقط باعث آزرده شدن بیشترم می شود. فکر می کنم انگلی هستم که فقط بلد است هزینه کند و هیچ ثمری ندارد. این روزها پر از خشم و اجحافم. پر از حرف های فرو خورده و دل آزردگی. فکر می کنم به جای این همه حس بیمار که هیچ علت بیرونی ای ندارد و همه ار خودم سرچشمه می گیرد، شاید بهتر می بود که جراح مهربانی می شدم در یکی از شهرهای نه خیلی دور از تهران. برای خودم کار می کردم و آدم ها دوستم می داشتند. و من به آنها کمک می کردم.
5-      سال 92 که از روی تقویم دیواری ام به پایان رسید، دلم نمی خواست بیاندازمش دور. برش گرداندم به جایی در میانه ماه مهر. 5 اکتبر مثلن. حالا آنجاست برای خودش. بودن یا نبودن فیزیکی اش برایم تفاوتی آنچنان ندارد. اما بی شک زمان هایی خاص می شوند برای آدمها. سخت می شود از یادشان برد. ردشان را می بینی در زندگیت برای همیشه. برای من مثلن خرداد 76، تابستانی که از سال تحصیلی جدید قرار بود بروم دبیرستان "ن". تیر 78، تیر 84، آبان 87، خرداد 88، مرداد 89، اردیبهشت 90، روزهای پایانی همان سال و ابتدایی سال 91 و آذر 91. زمانی می آید که احتیاجی به تقویم نداری برای به یاد آوردنشان. لزوما هم حس خاصی نداری وقتی به آن زمان ها فکر می کنی. فقط می دانی که آنجایند و جای پایشان بخشی از آنی است که هستی.
6-      از عاشقی جدید می ترسم. از اینکه به جایی برسم که آدم ها با سرعتی حیرت آور برایم تمام شوند.
7-      معدود چیزهای دلپذیر این روزها مربای Blackberry رنتا است که برایم آورده است. آن هم از فردای روزیی که Her را دیدم، بی مزه شده است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر