۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

زلزله ای که به جان روابط مدرن آدم ها افتاده است

1.       اینجا وقتی آدم ها قرار است از هم جدا شوند، آخر کلماتشان در زمان خداحافظی کشیده و با لحنی که حاکی از اندکی غم و بیشتر ناچاری است، تمام می شوند. می گویند "Byeeeeeeeeee" یا مثلا "See youuuuuuu". باید شنید تا منظورم روشن تر شود. انگار که: "ناراحتم از این بابت که داری می روی. دلم برایت تنگ می شود. اما می دانم که چاره ای هم نداری". آدم ها بهت حق می دهند که: "زندگی ات جایی دیگر است". یا مثلا: "با آقای فیلان ساعت 3:30 دقیقه بعد از ظهر قرار ملاقات داری و الآن ساعت 3 است". یا: "ساعت 11 یکشنبه شب است و تو باید فردا ساعت 8 سر کارت باشی". اینجا آدم ها مستقل ترند. از رفتن دیگری فرو نمی پاشند. یا بهتر است بگویم اینجا -با احتمال کمتری نسبت به آن فضایی که درش بزرگ شدم- نبود دیگری زندگی آدم ها را کن فیکون می کند. لابد هرکسی از "از دست دادن" غمگین می شود و زمانی احتیاج دارد تا محله grief را پشت سر بگذارد. اما خوب تو گویی آموخته اند که خودشان را خیلی دوست داشته باشند. سعی کنند که به روال عادی زندگی برگردند و شاید حتی تلاش کنند با آدم ها بیشتری آشنا شوند. من خودم را طرفدار بی چون و چرای استقلال زنان می دانم. حتی به نظرم کمی افراطی هستم در این زمینه. فکر می کنم موقعیت دانشگاهی یا کاری در شرایط برابر باید به زنان داده شود. مردان همانطور که زورشان می رسد که زن را سیاه و کبود کنند، حتما زورشان می رسد که کیسه سیمان 50 کیلویی را هم جا به جا کنند. یا اگر اینقدر وقت آزاد دارند که هروئین دود کنند، لابد وقت آزاد برای پخش کردن تراکت هم دارند. البته که هر چیزی اگر به انحصار در آید شاشیده می شود بهش. مثل همین تک چنسیتی کردن رزیدنتی زنان در ایران. اما معتقدم در مرحله دوم –پس از صلاحیت آدم ها و در خیلی از مشاغل- جنسیت مونث باید در اولویت واگذاری موقعیت های شغلی و تحصیلی قرار گیرد. اما با همه این حرف ها می دانم، استقلال بیشتر زن ها با کم شدن وابستگی های عاطفی بین پارتنر ها رابطه ای خطی دارد. شاید همین یکی از کانسپت ها کلی مدرنیسم باشد. هرچه که هست اتفاق خوب و گه مخلوطی است. چیزی است که باید رخ دهد اما خوشایند نیست. مثل زهر ماری مانند دوای سرفه است که باید قورتش دهی تا خوبت کند. زن ها هرچه مستقل تر باشند، احتیاج به دلایل کمتری دارند تا رهایتان کنند. ممکن است گزینه بهتری پیدا کنند و همین باعث رفتنشان باشد. بلاهایی که سال ها مردان سرشان آورده اند. و چه خوب که آنها هم مستقل تر و self-oriented تر باشند، درست به مانند مردان. حتی فکر می کنم باز در شرایط برابر زنان اخلاقی تر رفتار می کنند و تعهد و رابطه طولانی مدت برایشان با معنی تر است. پس چرا که نه؟ چه بهتر که آنان طبقه ضعیف و سازگار نباشند. چه بهتر که با سواد باشند و شغل های خوب داشته باشند. این جوری زنان پارتنرهای جذاب تر، ستودنی تر و قابل احترام تری خواهند بود و حتما مادرانی تواناتر. آنها بچه های بهتری تربیت خواهند کرد و مردانی که مسیری که آنها رفته اند را طی کرده اند، خواهند ستود. اما واقعیت این است که همه اینها یعنی تزلزل در رابطه های پارتنرشیپی. قبل تر ها فقط مردان ستون ها را به لرزه می انداختند و حالا زنان هم اضافه شده اند. حالا هر روز باید با صدای بلند تری به تبعات تلخ اما شفا دهنده مدرنیسم سلام کرد.
2.       البته ادامه تفکری که در بالا ذکر شد باعث شده است که معتقد باشم در جامعه مدرن و با روابطی مدرن (منظورم اصلن حال حاضر ایران نیست. مثلا جایی در اروپای غربی یا آمریکای شمالی است)، اینکه زنی بگوید: "برای من مهم است که مردی چقدر پای من می ایستد (و منظورش این باشد که چقدر حاضر است برای من از خودش بگذرد)" یا "تو چرا خانه نداری یا ماشین ات فیلان نیست" یا "چرا فیلان جا مسافرت نمی رویم" را باید دقیقا با همین جملات پاسخ داد. اینکه: "تو خودت چقدر حاضری پای من بایستی" یا "خودت چرا خانه نداری و ماشین ات فیلان نیست؟". اصلن فکر کنم چنین مکالماتی اینجا بی معنی باشد. همانطور که انتظار منحصر شدن پخت و پز و خانه داری و بچه بزرگ کردن به زنان بی معنی است. راستش کلا "پای کسی ایستادن" را به عنوان یک انتظار به هیچ وجه درک نمی کنم. آدم ها به میزانی که دیگری را دوست دارند برایش از خودشان می گذرند. به نظرم اصولن کسی که بای دیفالت انتظار از خود گذشتگی و ایثار از طرف مقابلش دارد و به آن آپشنال نگاه نمی کند، فرد رشد نیافته ای است. خودم آموخته ام که به کل از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشم. حتی انتظار درک کردن ساده ترین چیزها را. اینگونه زندگی آرام تری داشته ام.
3.       چیزهایی هست که می توانم به روزمه ام اضافه کنم. می شود با اطمینان گفت که آدم های خیلی خیلی کمی پیدا می شوند که کاری که من انجام داده ام را انجام داده باشند. یکی اش مثلن همین راه پیمایی سال 4 دبیرستانم از میدان وحدت اسلامی تا چهار راه قنات است. یا مثلن مسیری که از یزد تا اینجا آمده ام و به خصوص اگر به جای خوبی ختم شود. دیگری اش همین چند روز پیش اتفاق افتاد. یک میکروسکوپ سنگین 80000 دلاری رو از روی cart بلند کردم و روی کانتر سنگی آزمایشگاه گذاشتم. مدو و آپریل ازم کمک خواستند وقتی بعد از دیدن سارا از در طبقه سوم WIMR اومدم تو. اگر می دونستم قرار است کمکشان کنم و میکروسکوپ ساخت کارخانه معظم Zeiss شان که باید تا دقایقی بعد جا به جا کنم چنین قیمتی دارد، حتما راهم را کج می کردم و می رفتم کافه تریا چیزی می خوردم یا می رفتم کتابخانه و یک ساعتی مطالعه می کردم. خلاصه تا یک ساعت بعدش سر و کله ام آن حوالی پیدا نمی شد. اما خوب میروسکوپ به سلامت جا به جا شد و من لازم نیست به بابا زنگ بزنم و بگویم که اگر قرار است من از زندان بیرون بیایم و دوباره من را ببینی باید خانه ات را بفروشی. هر جند که یک همچو چیزی حتما گارانتی دارد و بیمه است. البته واقعن نمی دانم صدمات ناشی از حمل و نقل یا سقوط شامل خدمات بیمه می شود یا نه.
4.       یک مصری جدید به lab پیوسته است. من رو دید که با بطری آّب وارد شدم و رفتم دم شاشگاهی که قابلیت استفاده اش در انحصار مردان است، ایستادم برای تخلیه مثانه!!! وقتی برگشتم دم دستشویی پیشنهاد داد که: "می تونی از آب سیفون شاش گاه استفاده کنی!". شاش گاه یک حجم نیمه استوانه با شعاع حدودن 20 سانتی متر است. شاید کمی بیشتر حتی. لبه پائینی مدلی طراحی شده تا شبیه به کاسه ای شود که حدود 10-15 سانتی متر از صفحه ای فرضی که از مقطع طولی استوانه عبور می کند، به بیرون امتداد یابد. با این حساب آدم وقتی کنار شاش گاه می ایستد، چیزی در حدود 30 تا 35 سانتی متر از جریان آب سیفون که یر سطح نیمه استوانه ای شاش گاه جریان می یابد فاصله دارد. بعد این دوستمان انتظار داشت من بتوانم از آن آب در آن فاصله برای آن منظور استفاده کنم. بعد می گویند شما راسیست هستید و پشت سر عرب ها جوک در می آورید؟!
5.       دوست دارم بعدها یادم بماند سفر کنم به جاهایی که آدم ها غمگینند. جاهایی مثل بشاگرد یا امیرآباد در بلوچستان. شاید تنشان مرهمی بخواهد و قلبشان ملاطفتی. شاید کودکانی آنجا بیمار باشند. به خاطرم بماند که خیابان مولوی رفتم را ادامه دهم. انجمن را فراموش نکنم. ممکن است فقط بتوانم 10 نفر یا 100 نفر یا 1000 نفر از میلیون هایی که هزینه داده اند بابت جایی که احتمالا در آینده خواهم شد را care کنم. اما ای کاش همین 10 نفر، 100 نفر یا 1000 نفر را هم فراموش نکنم...
6.       بابت چهار سربازی که برگشتن، بی حد خوشحالم و برای مادری که دیگر جوانش را نمی بیند و همسری که باید من بعد خودش تنها باشد و نوزادی که دیگر پدر ندارد بی اندازه غمگین

7.       دو روزئه که هوا عالی شده. با اینکه "گورکن های وسیکانسین" بازی نیمه نهایی بسکتبال کالج های آمریکا را به "گربه های وحشی کنتاکی" باختند و من باید نگران امتحان USMLE ام باشم، اما این ها بازدارنده تحرکات مرموز قوای مولد نسلی در تن آدم در یک چنین آب و هوایی نمی شود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر