۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

استعدادهای مشترک خانم Lee و شوهر سابق Kathleen

خانم Lee زن 85 ساله ای است که قرار است اسباب کشی کند. بچه های خانم لی که مدتهاست با او قهر اند، حتی سراغ او را هم نگرفتند چه برسد که بیایند و کمکش کنند. آنها به خیال خودشان نیت کرده بودند تا دهن خانم لی را سرویس کنند و به غلط کردن بیاندازنش. ولی بی خبرند که این باسن خود آنهاست که عن قریب صدمات جبران ناپذیری را متحمل خواهد شد، چراکه همانطور که خانم لی اینقدر پولدار است که خونه یک میلیون دلاری با view ی خدا دم دریاچه اجاره کند، حتما پولش می رسد آدم اجیر کند که برایش تو اسباب کشی کار کنند. من یکی از آن اجیر شده ها بودم. شنبه و یکشنبه ام را گذاشتم و 240 دلار کاسب شدم. بدین ترتیب سعی کردم یک سوم پولی که سر استپ یک به فاک دادم را جبران کنم. حالا همه عضلات دو طرف ستون مهره هام درد می کنه و عضلات پشت پاهام گرفته. همه اینها به این دلیل است که من یک آدم وسواسی هستم که فکر می کنم باید دقیقن به ازای پولی که می گیرم جون بکنم و یه وقت هیچ کم و کسری نذارم. این رو اخیرا متوجه شدم. در دسته بندی های اختلال های شخصیتی، من جزو دسته سومی ها هستم. همان هایی که آدم های "worried" ای هستند. شامل تیپ های Avoidant، Dependent و Obsessive- Compulsive. همین آدم های وسواسی مثل من مغز هایی حفره حفره درست مثل پنیر سوئیسی دارن. حفره ها به جای اینکه با کاه یا گچ یا هوا پر شده باشن، با perfectionism و دسته بندی کردن و مرتب ساختن اشباع شده اند. این آت و آشغال های مذکور بقیه مخ آدم های وسواسی که مثل آدمیزاد از نورون های زیبا و مامانی درست شده است را می جوند و نهایتا از آنها آدم هایی می سازد که همه اش امتحانشان را عقب می اندازند و برای اینکه یک خری شوند، احساس می کنند که باید حتما مهاجرت کنند به آن کله دنیا، و برای جبران شدن پولی که به چاه فاصلاب هدایت کرده اند روی هم رفته 17- 18 ساعت از وقت عزیز روز تعطیلشان را عین یابو کار می کنند و حین کار کردن در عوض اینکه همان یابو سرلوحه کارشان باشد -که جایی می ایستد و نشخوار می کند- کله شان را پایین می اندازند و فقط بار می برند که دلار های حلال طیب طاهر نصیبشان شود. از خانم لی می گفتم. این خانم لی با اینکه صاحاب کار من و است و من نون و نمک اش را خوردم و همبرگرش را لمباندم مشت مشت چیپس مکزیکی اش را فرو می دادم، اصلن و ابدن آدم قابل ترحمی نیست. آدمی است که گوشت تلخی را به حد اعلی رسانده و از همه مهمتر آشغال جمع می کند. و وقتی من می گم آشعال به ریش مرلین قسم، منظورم در حد یک وانت آشغال نیست، منظورم در حد دو کانتینر آشغال است. فقط کم مونده که خانم لی علف های توی باغچه اش رو کلکسیون کند. من در عمرم آشغال جمع کن زیاد دیده ام اما این مورد یک مورد exceptional به حساب می آید. از ظروف شکسته تا تیرو تخته پوسیده تا ساعت های از کار افتاده تا تلفن های آنالوگ بی receiver تا 500 هزار تا دورین عکاسی که الان فیلمش گیر نمیاد تا شن کشی که نصف دندونه هاش از جا در اومده تا مجسمه های بی کله تا رسید های مالیاتی دهه 70 شوهر خدا بیامرز تا آلات موسیقی ترکیده تا کاتالوگ همون تلفن آنالوگ ها، همه و همه رو انبار کرده بود. من حتی قویا احتمال می دم که قارچها و مایت هایی که روی آشغال ها در انبار و گوشه و کنار خانه اش رشد کرده اند، ریشه موهایش را جویده باشند و او حالا مجبور است کلاه گیس تابلو سرش بکشد. در مجموع همه چیز دست به دست هم داده تا او را به یک عدد آدم جیگری تبدیل کند. 100 بار با Kathleen که حدودا 50 ساله است و رگ و ریشه ای ایتالیایی دارد و به قولی agent اش محسوب می شود دعوایش شد که چرا اموال من رو دارین می ریزین دور. کاتلین تراپیست است و تریپ انرژی مثبت و موزون بودن با طبیعت و غذای ارگانیک دارد. علاوه بر این که معتقد است خانم لی گه می زند به انرژی مثبتی که در هوا موج می زند، او را شخصیتی نارسیسیستیک می داند و می گوید دلوژن خود بزرگ بینی دارد. وقتی که داشت من رو تا دم خونه می رسوند گفت که او فقط در صدد تصاحب کردن است. فقط می خواهد همه چیز را به ملکیت خود در بیاورد و اهمیت ندارد آن چیز طلای 18 عیار است یا تاپاله گاو! مالک بودن بر تاپاله گاو حس خوب خود برتر بینی را به او منتقل می کند تا شاید طرد شدگی از طرف بچه هایش را کمی بر او بپوشاند. کاتلین جالب آنالیز می کرد آدم ها رو. از همسرش هم برایم گفت. او از همسرش هم به همین دلیل جدا شده است. چون او هم عادت زشت ریدن به انرژی مثبت پیرامونش را داشت. روز دوم که قرار شد من رو قبل رفتن به خونه خانم لی برداره و با هم بریم اونجا، توی ماشین این ها رو برام تعریف می کرد. گفت که به شوهرش هشدار داده که کمتر به انرژی ها مثبت بریند وگرنه خودش می داند! اما او نه تنها وقعی به این مهم ننهاد، بلکه رفت و با یه دختر 25 ساله خوابید. اون زمان بود که خانم کاتلین تصمیم گرفت که با چوب پنبه تمام منافذ شوهرش را مسدود کند تا دیگر نتواند بیش از این طبیعت را آلوده کند!!! مدت کمی بعد، احضارنامه دادگاه برای انجام دادن مراحل قانونی طلاق میاد دم در خانه شان. مردک که مبتلا به سرطان کلیه بوده زنجه موره می زند، اما دیگر فایده ای ندارد. کاتلین به گفته خودش هنوز هم دوست صمیمی شوهر سابق است. مثلن قرار است هفته بعد بروند مایو کلنیک و بعد از معاینات و آزمایشات تکمیلی او را وارد لیست انتظار دریافت پیوند کلیه کنند. و حدس بزنید کی قرار ئه به او کلیه بدهد؟ خواهر خانم کاتلین چون کلیه ای compatible دارد. می گفت دکترهای مایو حاضر شدن مجانی هر دو کلیه های شوهرش رو در بیارن چرا که به گفته آنها شوهرش علاوه بر قابلیت ریدن به موج های ظریف انرژی در هوا در داشتن سرطان کلیه هم آدم منحصر به فردی است. سرطان هر دو کلیه اش رو نابود کرده بود، بدون اینکه به جاهای دیگه بدنش متاستاز بدهد. بعد از برگشتن از مایو قرار است یک ملک ییلاقی با شوهر سابق صاحب کلیه نو شده اش به صورت شراکتی بخرن و تابستون ها رو با دخترهاشون در اون ملک بگذرونن. می گه: "پارتنر آینده من باید متوجه بشه که من دیگه با تیم تریپی ندارم و فقط به عنوان یکی از معدود آدم هایی که در این دنیا اینقدر من رو خوب می شناسه دوستش دارم. اما دیگر اصلن به عنوان یک پارتنر بهش فکر نمی کنم". بهش می گم: "حتما همچین آدمی که اینقر با ظرفیت باشه پیدا می کنی!". خلاصه می خوام بگم، کاتلین شخصیتی خیلی جالب و باحالی داشت. شاید به همیین جهت خر کیف شدم وقتی به من گفت تو آدم funny ای هستی و چقدر خوب که با تو آشنا شدم. من هم به جای اینکه بگم اجداد کاف دارت funny هستند، لبخندی به پهنای صورتم زدم و تشکرکردم که اینقدر به من لطف دارد. چرا که فانی بودم کردیت خوبی است. شومن ها از خودشان و همه کس و کار زنده و مرده شان مایه می گذارند تا ملت فکر کنند که چقدر فانی هستند. روز آخر به من گفت که من باید تو را به فرامرز و لوسی معرفی کنم. فرامر ایرانی 25 سال آمریکا مانده ای است که شغل resource manager ی دانشگاه را دارد. لوسی هم دختر آخرش است که Kinesiology می خواند و می خواهد برود تایلند ماساژ یاد بگیرد. من هم گفتم: "خوشحال می شوم که با لوسی آشنا شوم" و بعد از کمی مکث اضافه کردم: "والبته با فرامرز!"...

۱ نظر:

  1. سلام... از کامنتهای آیدا به اینجا رسیدم چند تا پست رو یک نفس خوندم و افسوس خوردم که چرا در این وانفسای فقدان وبلاگ خوب! زودتر کشفت نکردم... خوب و روون و دلنشین مینویسی، یاد وبلاگهای قدیمی دهه 80 افتادم و یاد ایامی شد... پایا و پویا و دست به قلم مانی همیشه.

    پاسخحذف