۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

فکر کنم که دیگه واقعا این "آخرین شام" باشه

دیشب خواب دیدم که روزهای اولی است که آمده ام اینجا. هوا ابری بود. مثل روزهای اولین ماه ها. باد می وزید مانند دیشب. هرجا می رفتم آدمی که می دانستم از نزدیکان من است مدام با من بود. هیچوقت چهره اش را ندیدم اما می دانستم که دارد پشت سرم می آید یا در کنارم. مثل زمانی که با شخصی راه می روید و حتی با او صحبت می کنید و صورتش را نمی بینید. حتما او بود.
دیروز بعد از Presentation دوم ام در این هفته، هنوز در اتاق با استاد مدعو که از Pittsburgh اومده بود، نشسته بودیم. با G-talk پیغام داد که: "در چه حالی؟". با خودم گفتم بعد از تموم شدن ماجرا بهش زنگ می زنم و حالش را می پرسم. می دانستم که خوب نیست. گفت که تنها است و همیشه این رابطه های خوبش بوده اند که کمک می کردند تا دوام بیاورد. نمی دانم شاید تعرف رابطه خوب این نباشد که معشوق ات/ معشوقه ات رهایت کند زمانی که تو هنوز می خواهی اش. شاید هم کل رابطه اینقدر خوب بوده که کل رابطه به آنچنان پایان درماتیکی می ارزد. من هم باید به این پرسش جواب بدهم حتما. آخرش گفت که یک هفته ای کاری به کار من نداشته باش. گفت که اگر اینجا بودی هم نمی خواستم ات و حتی اگر می ماندی هم فکر می کنم با هم آینده ای نداشتیم. تنها گوش می دادم. گفت دوستت دارم و دلم کس دیگری را نمی خواهد.من هم بهش گفتم که دوستش دارم و اصلا دروغ نگفتم. صحبت هایش پریشان بود یا شاید من یکپارچگی اش را درک نمی کردم. از 2-3 ماه پیش که گفت من و تو آینده ای با هم نداریم اما دوست دارم که هنوز باشی انتظار چنین لحظه ای را می کشیدم. با اینکه به شدت غمگین بودم کمتر جا خوردم. شاید در طی این دو ماه که مثل اول های آمدن ام با هم در Skype صحبت می کردیم و می دیدم که خوب است و خوشحال، در اشتباه بودم. شاید داشت جلوی من فیلم بازی می کرد. شاید نمی خواست ناراحتم کند. اما قرارمان این بود که همه چیز را به هم بگوییم.
من هنوز دوستش دارم. دلم برایش تنگ شده است دوست دارم بغل اش کنم و ببوسم اش حتی اگر با هم نخوابیم. نمی دانم چقدر طول می کشد که فراموشش کنم. خاطره ها قطعا فراموش نمی شوند. اما من آدمی هستم که پرونده آدم ها برایم بسته می شود و می رود در بایگانی. با رابطه ای که داشتم می توانم بگویم که اگر حالم خوب باشد و عاشق کسی باشم، حتی خاطره های گذشته شادان ام هم نمی کند. البته اگر او مثال نقض این یکی نباشد. به هرحال از لحاظ اخلاقی تا رابطه ای برایم تمام نشده باشد و درونم ترمیم، وارد رابطه دیگری نمی شوم.
در ادامه خوابم می دیدم که از کسی فرار می کنیم و او همراهم بود. و بعد Screen گوشی 3GS ای که اینجا تو پاچه ام رفت شکست و مایعی ازش خارج شد. شکسته شدن صفحه گوشی را از بابا که اون وسط آمده بود آنجا، مخفی می کردم. ای لعنتی ناخودآگاه. آلان می توانم پس زمینه خوابم را بفهمم. حالا که دارم می نویسم. همیشه فکر می کردم که تنها چیزی که به عنوان یک خارجی به من انداخته شد این گوشی بود. به جز اینکه از کسی که دوستش دارم دور افتاده ام و گوشی در پیت (که البته از لحاظ مقدار غم این دو اتفاق بسیار با هم متفاوت بودند) تا به حال در اینجا اتفاق بد دیگری برایم نیافتاده است. وقتی چهره اش محو شد و گوشی شکست شاید این ناخودآگاه کار بلد می خواست مرا از دست چیزهایی که آزارم می داده رها کند و البته توجه ام را به بابا و اینکه پول های او را دارم خرج می کنم و نباید سرمایه او را هدر دهم جلب نماید...! البته که بخشی از محو شدن چهره اش هم به خاطر این است که حالا دیگر او برای من نیست.
بعد در Campus راه رفتم و از سالن های کنسرت متعددی که اطراف بود صدای محو سازهایی می آمد. پیانو و ویولن اش را تشخیص می دادم. هر بار که در باز می شد و مرد یا زنی با لباس شب از سالن خارج می شد صدای سازها بلندتر می شد. کنسرت هم نشانه ای از دوست پسر سابق اش بود که کمی ساز می زد. همان که بعد از او با من دوست شد.شاید من اشتباه کردم وقتی که هنوز از آن رابطه ترمیم نشده بود وارد رابطه جدیدی با او شدم. همیشه فکر می کردم که اگر آن روزها غمگین نبود، اصلا من را می خواست. حالا بیشتر به این موضوع فکر می کنم.
بعد در خواب رفتم جایی که عده ای آدم های آشنا روی زمین نشسته بودند. جایی مثل مسجد. آنجا تا.ج زا.ده را دیدم. به سیگار نصفه روشنی که در دستش بود اشاره کرد و به روبرویی اش گفت که: "آخر این من را می کشد". تا.ج.زا.ده را نمی دانم، اما سیگار هم نشانه هشدار این ناخودآگاه عزیز است از پی 3 سیگار دیشب. بعد شب شده بود که کمی قدم زدم. و از جایی رد شدم که مردی آلت خودش را از 3 جا قطع کرد و بعد بخیه زد!!! در این میان میله ای را از سوراخ آلت اش رد می کرد. مرد وقتی این کار را می کرد لبخند می زد. شاید مدت ها با کسی نخواهم خوابید. برای من احتمالا کار سختی نخواهد بود. شاید من هم باید خوشحال تر باشم از اینکه امتحاناتنم را خوب دادم تا اینکه پارتنری داشته باشم که با او بخوابم.


یادم میاد آخرین شعری که براش خوندم این بود: "بامدادت که نبینم، طمع شامم نیست!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر