۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

مالیخولیای شب جمعه ای من به وقت ایران

Lorraine  گفت که قبل از همسرش با آدم دیگری date می گذاشت. گفت که آدم خیلی خوبی بود اما متاسفانه  "I got bored"!  گفت همزمان در طول مدتی که با  Ken –همسر مرحومش- date می گذاشت، با افراد دیگری هم بیرون می رفت. این لزوما بدین معنی نیست که با آنها هم می خوابید، هرچند که رد کننده هم نیست، اما به نظر در پارتنرشیپ اگر پارتنر ات در زمانی که در عرف پارتنر هم محسوب می شوید با آدم های جدیدی از جنس مخالف آشنا شود و بدون شما با آنها قرار بگذارد، اصلا شرایط عادی نیست. به هر حال Ken با او ماند و آنها Happily ever after شدند. بعد هم از شب عروسیشون برام تعریف کرد. زمانی که در ماشین نشسته بودند و راننده آنها را از مراسمشان به خانه شان بر می گرداند. Ken به او گفته بود که: "بالاخره مال من شدی!". راننده شنیده بود و خندیده بود. از زمانی تعریف کردن که سالها پیش دختر دومش در برف و بوران از مینسوتا تا مدیسون را شبانه رانده بود تا به خانه برسد و وقتی وارد شد، آن دو را در حال رقصیدن یافته بود. گفت: "من و Ken عاشق رقصیدن بودیم! Ken رقصنده خوبی بود. موزیک می گذاشت و می رقصیدیم".
----------------------------------------------------------------------------------

با خودم فکر کردم که آیا اگر بلد بودم خوب برقصم، به خواستن من ادامه می داد؟ اگر نماز نمی خواندم چی؟ یا باهاش عرق می خوردم. هی هی که فکر می کردم زمانی مستی را با او تجربه خواهم کرد. زمانی که تن لختش را خواهم بوسید و سرم را روی سینه اش خواهم گذاشت. حالا همه این ها به فانتزی هایی از عشقی شکست خورده مربوط است.
----------------------------------------------------------------------------------

برای زنی که اصلا در زندگیم مهم نیست سوپ پختم چون سرما خورده بود. برای اولین بارم سوپی بس عالی شد. فکر می کنم که نشد برایش غذا درست کنم و او بخورد و با اینکه دست پخت خودش بسیار عالی تر است، از مال من تعریف کند تا با اینکه در دلم به قولش مثل خری تی تاپ گرفته به وجد آمده ام، تنها اکتفا کنم به لبخندی در برابر ابراز نظرش.
----------------------------------------------------------------------------------


همین چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردم. اشک ریختم و گلایه کردم. ناراحتش کردم. صدای بغضش هنوز دلم را می لرزاند. در تنهایی خودم با اینکه دیگر نیست و غمگینم، آرزو می کنم خوشحال تر و باشد و آرام تر. حتی اگر به قیمت وارد شدن آدمی دیگر به زندگیش باشد. می دانم که بعد از آن همه حرف هایی که زدم، باورش برایش سخت خواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر