۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

معشوق آمیخته با جان

توی کتابخونه نشسته بودیم. ساعات آخر شب یکشنبه بود و کتابخونه ساعت 11:15 دقیقه بسته می شد. شنبه شب ها آدم ها رو زودتر از کتابخونه بیرون می کنند و تنها کسانی که یا دانشجوی پزشکی هستن یا جزء کارکنان دانشکده می تونن تا ساعت 11:15 شب توی کتابخونه بمونن. بعد هم اینها رو مگه خر گاز گرفته باشه که بخوان شب جمعه شون رو توی کتابخونه به درس خوندن بگذرونن. داشتم توی لپ تاپ ام دنبال سندرم برنارد اسکوارد می گشتم. "س" گفت: "چه کتابی رو نگاه می کنی؟". گفتم: "Aminoff!". ادامه دادم: "همون که رفرانسمون بود". با احتیاط گفت: "ما این رو نمی خوندیم!". سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. ادامه داد: "کامران احمدی می خوندیم!". نمی دونم چرا یکهو خنده ام گرفت. این روزهای تلخ کوفتی نمی دانم از کجا خنده نازل شد؟ نمی دانم شاید نتیجه مقایسه کتاب امینوف با کامران احمدی بود. کمی بهش برخورد. گفت: "یک دانشگاه تهرانی رو مسخره می کنی؟ یزدی باقلوا خور؟". و من خنده ام بیشتر شد. نمی دانم چرا مقایسه اش خنده دار از خود حرفش بود. من اصلا منظوری نداشتم. یاد رتبه 80 خرده ای اش در کنکور افتادم و گفتم: "نه، من غلط بکنم...". اسمش س است. و تیپیک دختری که درسخوان. در خانواده ای بزرگ شده که همه از اول حواسشون به او و خواهرش بوده که تا آخر دبیرستان و کنکور همه چیز مرتب پیش رود. پدرش استاد دانشگاه است و مادرش رئیس فیلان اداره در بهمان وزارت خانه. با اینکه فرزانگان درس می خوانده، کلاس کنکور هم رفته است. آن وقت من الاغ به هوای دبیرستان خوبی که می رفتم و با اینکه درصد های زیست ام هیچوقت از 70-75 درصد بیشتر نشد، به فکر این نیافتادم که: "بابا تو ضعیفی، برو یک گلی به سرت بگیر". ماه شب 14 نیست ولی خوب زیباست و البته مغرور. هرقدر تلاش کردم دیدم که در خلوت خودم صادقانه دوستش ندارم. دوست خوبی است به هر حال. مطمئن هستم که او هم علاقه ای به من ندارد. هرچند هم که برای اینکه بلایی سرش نیاید، هر شب تا دم در آپارتمانش برسانمش و خودم مسیر 15 دقیقه ای تا خونه رو پیاده گز کنم. چند بار جلویش سیگار کشیدم تا مطمئن شوم یک وقت من را نخواهد. فکر می کنم اصلا به این کار احتیاجی نبود. دیروز گفت که با مردی ایرانی که هم اکنون ساکن کاناداست آَنا شده. واسطه ای معرفی شان کرده و معتقد بود که خیلی با هم match هستند. امیدوارم رابطه راه دور اینها سرنوشت بهتری از مال من پیدا کند. هرچند که گویا مقدور است هر 2-3 ماه یک باز 3-4 روز همدیگر را ببینند. و البته که تلفنی هم با هم صحبت می کنند.

یادم میاد اولین بار س در سامیت جراحی که در اواخر ژانویه برگزار شد به نظرم زیبا آمد. تقریبا یک ماه و نیم بود که او را ندیده بودم. هر روز 2-3 ساعت اما با هم صحبت می کردیم (صحبت های طولانی مان تا همین 1-2 ماه پیش هم ادامه داشت). موهای بندش رو شونه اش ریخته بود. موی بلند پاشنه آشیل من است. شب بعد از کلی صحبت کردن و بعد از اینکه قطع کردیم و من بهش شب بخیر گفتم نطق sms ای مان باز شد. برایش نوشتم که "کمال" (همکار مصری من در اینجا که طبیعتا قبلا آمارش را بهش داده بودم) زده است در کار "س". یادم نمی آید چه جواب داد که برایش مجددا نوشتم که خوب البته هم حق داشت، س امروز زیبا بود. در جواب نوشت: "اوه، باید نگران باشم؟". گفتم: "اصلا به این دلیل به نظرم زیبا بود که موهای بلندش مرا یاد مال تو می انداخت...".
---------------------------------------------------------------------------------------------


در راه برگشتن از آبارتمان "س" سیگار می کشم و فکر می کنم. دیشب دریافتم آرامش بخش ترین صدایی که تا به حال شنده ام، صدای طپیدن قلب معشوقه ام بوده است. زمانی که خسته و هیجان زده از هم جدا شدیم. دوست داشت در آغوشش بگیرم. کمی بعد سرم را گذاشتم رو سینه اش و او نوازشم کرد. صدای قلبش تند بود و حکایت از دقایق قبل داشت. با خودم فکر کردم که گرمی و لطافت پوستش مرهون این صداست که ای کاش تا ابد ادامه یابد و من آرامش بخش ترین نقطه دنیا را کماکان داشته باشم... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر