۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

بابا حسن، خدیجه خانم 2

خدیجه خانم دو تا بچه ی کوچک داشت که اسباب کشی کردند به خانه ی حالایشان. پسرش 6 ساله بود و دخترش 4 ساله. خانه ی جدیدشان ته شهرک بود. زمینی بود که از طرف شرکت نفت به بابا حسن داده بودند و او هم با هزار جور بدبختی و به مدد فروش اسباب اضافه ی خانه ی اجاره ای شان و طلاهای خدیجه خانم تکمیل اش کرده بود. تا مدت ها شهرک جاده ی آسفالت نداشت و آب را با تانکر برایشان می بردند. زمستان های جاده اراج 30 سال پیش حکم زمستان های سریال "سرزمین شمالی"* را داشت. زمستان که می شد، راننده های تانکر ناز می کردند برای آب آوردن. در برف و گل خیابان های شهرک گیر می افتادند. زمستان های سرزمین شمالی کابوس می شد برای خدیجه خانم. آب خوردن شان را با دبه از شیر آبی که سر شهرک کار گذاشته بودند و به لوله ی آب شهری وصل بود پر می کرد و می آورد. معتقد بود که آب تانکر آب چاه است و کرم دارد. حالا که سال ها از آن زمان می گذرد، هر از چندی بلند بلند جوری که بابا حسن هم بشنود، غر می زد که: "این مرد همان یک ماه بعد از انقلاب می توانست زمین بخرد، بر نیاوران. متری 1000 تومن. زمین کوچک بود. این هم دل اش خوش بود که یک زمین بزرگ با برادرهایش بخرند و تخس کنند بین خودشان. نیت داشتند تا ابد کنار هم باشند. هر قدر در گوشش خواندم که حالا تو این نقد را بچسب، هر وقت آن زمین پیدا شد، این را بفروش و آن یکی را بگیر، به خرج اش نرفت که نرفت. مردها عقل معاش ندارند. پدر من هرچه داشت و نداشت از تدبیر مادرم بود". بابا حسن چیزی نمی گفت. حتی سرش را از روی کتابش هم بلند نمی کرد. همین لج خدیجه خانم را بیشتر در می آورد. خدیجه خانم ادامه نمی داد ولی این داستان همینجا تموم نمی شد. برادرها که پشت هم بودنشان مثال فامیل بود، دعوایشان شد. درست از زمانی که برادر بزرگتر مرد. افسرده بود. یک گاراژ بزرگ تعمیر بنز داشت. موتور خاور و تریلی پیاده می کرد. کارش حرف نداشت. از جنوب برایش مشتری می آمد. گاراژ اش ار دستش رفت. داستانش طولانی است. مرد خانه نشین شد. مدام گریه می کرد و دوست داشت زودتر بمیرد. سر 60 سالگی سکته کرد. باقی برادر ها توی روی هم ایستادند. این ماجرا اما جزو "حرف های نگو" است. خدیجه خانم زن بد جنسی نیست. می داند که این ماجرا بابا حسن را آزرده می کند و برای همین گیر بهش نمی دهد.
برای بابا حسن توی استکان مخصوص اش چای آورد. بابا حسن سرش توی کتاب بود.  کلاه اش را انداخت روی کتاب و گفت: "بکش سرت با آن موهای پرپشت ات سرما نخوری، سیاه زمستون". بابا حسن از بالای عینک نگاهی بهش انداخت و لبخند محوی زد. کلاه را گذاشت روی سر بی مویش. 

*
"سرزمین شمالی" یک سریال دوزاری ژاپنی در زمان جنگ بود. آن زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و برنامه هایش از 5 عصر شروع می شد و ساعت 9 شب ته می کشید. نصف اش اخبار جنگ بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر