۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

آن چه که از من در گذشته جا مانده است

1-      نشسته ام و دارم با هیجان این سایت Scrub Hat فروشی معتبر را بالا و پائین می کنم تا 4-5 تاییش رو که خیلی دوست دارم انتخاب کنم و بخرم. اسکراب هت و Bow Tie از قرار های شروع رزیدنتی ام بود. هفته ی پیش رفته بودم نیویورک تا تنها مقاله ی درست و حسابی ای که توی مدت اموری بودن ام نوشتم و اسم اول هستم را پرزانته کنم. بعد از سخنرانی ام بود که ایمیل اش رسید و مشخص شد که پوزیشن پریلیم را گرفته ام. حالا ژوئن که بیاید من اینترن خواهم بود و البته همون سپتامبر هم باید مجددن اپلای کنم برای سال دو تا شاید در بهترین حالت بتونم یک پوزیشن دائم پیدا کنم. یا شاید دوباره همه چیز سپرده بشه به اپلای کردن مجدد برای سال 3 در سال بعدترش. بهترین حالت البته موندن در همین پروگرمی است که مچ شده ام. هیچ چیز هنوز مشخص نیست. واقعیت این ئه که برای همین پوزیشن هم به شکل طاقت فرسایی زحمت کشیدم و با کلی شانس و نذر و نیاز پدر و مادرم و هزار یک آدم دیگه تونستم به دستش بیارم. اگر مچ نشده بودم یک آدم افسرده ی داغون بودم که واقعن نمی دونست قدم بعدی چیست و باهاس چی کار کرد.
2-      فکر می کنم مدت طولانی است که من دیگر آن آدم مذهبی نیستم. از فضای معنوی نوجوانی ام به شدت دور شده ام. تجربیات زیادی داشته ام که شاید دیگر هیچ وقت من را در کتگوری آدمای مذهبی جا ندهد. اصلن پشیمون نیستم. فکر می کنم آن چه که بهش معتقدم، ماهیت سالمی دارد. خشن نیست. "اینکلوسیو" است به جای "اکسکلوسیو". می گردد تا ببنید آن دیگری چه می گوید؟ به همه فضا می دهد. مهربان است. خودش را به دیگری تحمیل نمی کند. تعارف ندارد. از هیچ بخش اش خجالت نمی کشم. با ذاتش و پیرامون اش در تضاد نیست. جاهایی مایه مباهتم است. کمک می کند تا شاید کمی آدم بهتری باشم. بدخواه نیست و نیش ندارد و... . اما با این وجود من همیشه بابت یک چیز در گذشته ام حسرت می خورم. به خصوص اگر زمانی بچه داشته باشم؛ و یا برای آدم های مهم زندگی ام. من همیشه حسرت می خورم که این قدر صادقانه، بی پیرایه و از ته قلب، مانند پدر و مادر خودم نمی توانم به بچه ام بگویم برایت دعا می کنم و او در تلاطم ها و آشوب هایش پنجه اش گیر بیافتد به صخره ای که امن است. فکر می کنم دیگر قادر نیستم تا به عزیزترین آدم های زندگی ام بگویم دلم روشن است، او که همه چیز به اراده ی اوست، حواس اش هست و آن عزیزترین خیالش تخت باشد که حتمن او می داند که می گوید. مثل مادربزرگم نمی توانم از پشت تلفن به نوه ام بگویم فلان ختم را برایت می گیرم و او فکر کند که چقدر خوش شانس است که یک همچین پدربزرگی دارد. یک خلوصی می خواهد و یک توکلی که دیگر ازشان خبری نیست. طنر ماجرا اینجاست که با این همه دلم نمی خواهد همه ی این ها را با آن چه که الان هستم معامله کنم و از حال حاضر راضی ام.
3-      در زمان استرس و بلاتکلیفی دستم به نوشتن نمی رود هرچند حرف برای گفتن هیچ وقت کم نیست. در عرض دو ماه و نیم دیگر باید ماشین خریده باشم و جا به جا شده باشم. می روم آلاباما. من بالاخره می روم و چند سالی در نیویورک زندگی و کار می کنم. هیچ چیز جنوب مطابق سلیقه ام نیست، اما چه می شود کرد که به قول یارو گفتنی مهمان خر صاحب خانه است (شاید هم سگ صاحب خانه، یادم نیست کدام درست بود! خیلی توفیری ندارد در نتیجه) و فعلن ناهار دعوت کردن بنده را به ایالت مجاور. من از مهر 79 که دانشجو شدم هیچ خاطره ی دلپذیری از "شروع" هایم ندارم. همه اش نگرانی این است که چه می شود. از یزد رفتن و بعد طرح و بعد ویسکانسین و بعدترش هم اموری. و حالا هم اینترنی. این جور مواقع دوست داشتم می توانستم برم خونه، جایی که دور و امن است. و فقط هیچ کاری نکنم و بخوابم و سفر کنم و تئاتر ببینم و فیلم تماشا کنم.
4-      این جا را آدم های کمی می خوانند. سال نوی تان مبارک. اسفند و عید نوستاژیک ترین اوقات سال است. هیجان کشف رابطه ای عاشقانه مخلوط با بوی رطوبت هوا و آبی شارپ آسمون بی دود. خیابان های خلوت و شب های اتوبان مدرس. در همین اوقات اما آدم هایی در زندان و حصرند. درد و رنج شان زودگذر. آزادی شان نزدیک. آدم هایی بیمارند. بچه هایی در بیمارستان شیمی درمانی می شوند. تن هایشان سالم. روح شان قوی.
5-      دل های شما شاد. تن های تان سلامت. 

۳ نظر:

  1. سال نو شما هم مبارک
    چقدر بند ۲ به دلم نشست چقدر عالی بود بخشی از حرف دل من بود
    سال خوبی داشته باشد

    پاسخحذف
  2. سال نو مبارک. خوشحالم که سال جدید با رسیدن به بخشی از خواسته هات همراه شده. مسیر همچنان سخت و پرتلاطم هست ولی خوشحالم که در هر صورت همچنان ادامه میدی.
    بند دوم حرف دل من هم هست. نمی دونم بعدها دل آبتین را با چه چیزی میخوام مطمئن کنم. من هم دیگه اون آدم مذهبی قدیم نیستم. هر چند که پدر و مادرم هم مذهبی نبودن ولی فضای جامعه من را به سمت یه جور اطمینان کردن به قدرتی ورای توان انسان ها امیدوار میکرد. حالا نمی دونم برای آبتین چی فراهم کنم که جای این باور را پر کنه. آدم های غیرمذهبی روزهای سخت تری دارن نسبت به آدم های مذهبی. هی باید با خودت کلنجار بری.
    سال جدید و زندگی جدید را با شادی و آرامش شروع کن و به خودت سخت نگیر

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم. سال نوی تو هم مبارک مجددن.
      واقعن یک جور اطمینان خاطری هست در توکل داشتن. نمی دانم آدم ها را چقدر از حرکت باز می دارد. نمی دانم برای جراح شدن چقدر باید توکل داشت، چقدر باید همه ی مسئولیت ها را پذیرفت. نمی دانم اصلن لزومن این دو با هم تضاد دارند یا نه؟ پیچیده است. به هر حال دلم برای آن اطمینان قلب تنگ می شود. لطفن من را دعا کن در این سال جدید. شما هم خوب و خوش و سلامت باشی در کنار خانواده.

      حذف