۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

سالی که کهنه شد، همانند ننوی من

1.       خبر کوتاه بود. مامان بزرگ خورده بود زمین و پایش را در جایی بالای استخوان فمورش شکانده بود. آدم 80 و خرده ای ساله. مامان بهم چیزی نگفته بود تا همان روزی که قرار بود چند ساعت بعد مرخص اش کنند. چند دقیقه طول کشید تا از هپروت خودم بیام بیرون و ماجرایی که مامان داشت تعریف می کرد رو دنبال کنم. یاد این حرف یکی از اساتیدمون افتادم که می گفت: "شکستگی های intertrochantric فی الواقع همان ناقوس مرگ هستند". به مریم که زنگ زد و پشت تلفن گریه اش گرفت این را نگفتم. آرزو کردم که کاش قبلن به مامان هم نگفته باشم این رو، به عنوان یک خاطره جالب از یک روز خوب دوره دانشجویی. خواستم به مریم بگم که بابات خوب، مامانت خوب، تو که دو هفته دیگه می بینی اش. من چی باید بگم؟ با خودم می گم من دیگه قطعن این آدم رو نمی بینم. مامان جان چرا مواظب خودت نیستی؟ دیروز پریروز ها زنگ زدم بهش. گوشی رو که برداشت، مثل همیشه اما با حال نزاری گفت: "بفرمایین!"، از پشت تلفن تقریبا داد زدم که: "سلام مامان جونم، الهی من قربون شما برم". با بغضی که فرو می داد، جواب داد: "خدا نکنه". بغضی که تا آخر نتونست نگه داره. گریه ای که در لابلایش خاطرات دوران کودکی من رو مرور می کرد. زمانی که تازه راه افتاده بودم و مامان باید می رفت مدرسه. مثل خیلی از بچه های ایرانی که مادرانی کارمند دارن، مامان بزرگم در بزرگ کردنم سهیم است. هربار این خاطره اش رو تعریف می کنه. اینکه هروقت بیدار می شدم از اتاق خواب وسطی خودم رو خیلی آروم می رسوندم به آشپزخونه و او فقط از صدای نفس کشیدن های من متوجه می شد که پشت سرش ایستاده ام. اینکه بچه ای به آرومی من هیچ وقت ندیده. بغلم می کرد و شیشه شیرم رو دستم می داد. با گریه گفت که دلم می خواست عروسی ات رو ببینم و اون گل میخکی که گفتی بودی می خواهی در جیب بغل کت ات بگذاری. آن هم ماجرای دیگری است مربوط به عروسی خاله کوچیکه. همزمان به 200 نفر گفته بودم که من وقتی بزرگ شدم و عروسی کردم می خوام از همین گلها در جیب کتم بگذارم و به عین 200 نفر هم گفته بودم: "اما تو به کسی نگی هاااا!". شوهر خاله جان آدم بی عرضه با سلیقه ای بود و هست. گل میخک دوست داشت. بهش گفتم که اصلن بدون شما لطفی نداره و اینکه شما پیچ قضیه که همون اتاق عمل و پلاک و پیچ کار گذاشتن باشه رو رد کردین و الان با یه آدم معمولی فرقی ندارین. همه اش دروغ هایی بود که تحویل می دادم. باز هم با خودم فکر می کنم که روزی که برگردم او دیگر نیست. بغضم رو فرو می دم. آره آقای نامجو. این جمله ات درسته که "ما خوبیم، اینا عن ان، این غربی ها، این شرقی های الکی"! لازم نبود در ادامه درستش کنی که: "توهمات الکی"! ممکنه ما خوب نباشیم، اما این ها قطعن عن ان. عاخه این چه طرز ویزا دادن است پفیوزهای جاکش. اگه برای دولت مون راست کردی چرا فرو می کنی به ما. اگر فکر می کنی ملتی که در مقایسه با هر قوم مهاجری به این مملکت بالاترین سطح تحصیلات عالیه رو دارن، تروریست ان که چرا از اول ویزا می دی؟ حمال! برخی اوقات فکر می کنم، اصلن هزینه هایی که بابت آمدنم دادم و در آِینده می دهم، ارزشش را داشته؟ خونه آخرش من قرار است 30 سال دیگه عمر مفید داشته باشم. می ارزده 10 سالش رو برای 20 سالش دهن خودم رو سرویس کنم و این همه هزینه کنم؟ طبق معمول مامان و بابا اکثر کارها رو کرده بودن. پذیرش بیمارستان و بستری و هماهنگی عمل و ترخیص. دایی جان بزرگ منت گذاشتند دکتر معرفی کردند. ازت ممنونم باباجان که بی غر زدن کمک می کنی. به مریم گفتم اگر تونست با موبایلش عکسی از رادیوگرافی مامان جان بگیره و برام بفرسته.
2.       این پروژه اخیر هم دم منیوسکریپت نوشتنش به خنسی خورد. حکایت من هم همون حکایت غضنفرئه که با گردن کج می بینن اش. می گن چرا گردنت کج شده؟ می گه عاخه هرکی می گوزه می اندازه گردن من. حالا من هم با اینکه سر آبستراکت نویسی این پروژه لیست همه مریض هایی که کلسیم بعد از عمل زیر 9 داشتن رو برای سارا فراستادم که این ها رو ببین و اگر من در کدگذاری اشتباه کردن لطف کن و تصحیح کن، تق اش درومده که کلی مریض هیپوکلسمی هنوز اینکلود نشدن. این هم برداشت گه کاری 3-4 ماه پیش اش رو نسبت داد به من که چقدر عظیم و ناشیانه! البته بین خودمون نه اینکه به کسی چغلی کنه. من هم که اینترنشنال بدبخت، فقط زیر لب گفتم که من یادم میاد لیست مریض ها رو قبلا باهات چک کرده بودم. چیزی نگفت. دست آخر هم بهش گفتم: "آی بیلیو یو ثینک دت آی ام ا منتال ریتاردد، بات آی ام نات"! و ادامه دادم که MR اول اسم و فامیل ام است و نه مخفف Mental Retarded. خندید و دلداری داد. عی بابا.
3.       داشتتم از اتاق بیرون می رفتم که آپریل دستم رو گرفت و گفت تو هیچ دوستی نداری که بخواد با من ازدواج کنه؟ من وقت برای بچه دار شدن ندارم. 27- 28 سالش است. مدو خندید. به شوخی گفتم همه دوستای من ایران هستن و ممکنه فقط برای رسیدن به آمریکا بخوان پیشنهادت رو قبول کنن. خواستم بگم اگر دردت فقط بچه دار شدنه خوب شاید من بتونم کمکت کنم. اما خوب طبیعتا که همچین حرفی نزدم. سکشوال هرسمنت و از این حرفا. بچه های قد و نیم قد توی سوریه در حال منفجر شدنن، اونوقت دغدغه این ها سکشوال هرسمنت است و انیمال رایتز. خیلی هاشون فکر می کنن که چقدر خوب آمریکا کاری به کار سوریه ندارد. با این استدلال که ما نمی خواهیم وارد جنگ دیگه ای بشیم. خواستم با یکی شون که بحث می کردم بگم بابا با چهار تا از این هواپیماهای عمود پرواز رادار گریزتون و 10- 12 تا ضد هوایی فیلان و یک گردان آدم می تونین "نو فلایت زون" درست کنین. اما خوب چون برای پیدا کردن کلمه برای "عمود پرواز" و "رادار گریز" و "گردان" و "فیلان" باید به مغزم فشار می آوردم، کلا بیخیال جمله شدم. به آپریل گفتم تو تا 40 سالگی وقت داری برای اینکه بچه ات منتال ریتارد نشه. مدو گفت از "ریتارد" استفاده نکن، به اینجایی ها بر می خورد. نمی دانستم. پرسیدم: "گر در مورد خودم استفاده کنم چی"؟...
4.       یکی از نصفه شب های تابستون بود که سربالایی انتهایی اتوبان امام علی رو با سرعت می آمدم بالا. شیشه ها پایین بودند. خنکای شب تابستانی بادی می شد و پیچید توی ماشین. ابی می خوند: "تو رو باید مثل گل نوازش کرد و بویید، با هرچی چشم تو دنیاست فقط تو رو باید دید...". در حال رانندگی اس ام اس زدم که این چیزی که می خواند مرا یاد تو می اندازد... عادت هایی وارد زندگی آدم می شوند که وقتی به خودت می آیی می بینی که همانا ردپای آدمهایی هستند در زندگیت. مثل همین ابی گوش کن شدن من.
5.       کمی از مربای آلبالویی که مامان با آلبالوهای باغچه درست کرده بود و برام فرستاده بود رو برای رنتا بردم. در ازای کنسرتی که مهمونم کرده بود. زن حدودا چهل ساله ایست که فکر می کنم در حیرت است که یک ایرانی می تواند آدم نایسی باشد. کت شلوار مخملی ام را پوشیده بودم همراه باکراوات. به بهانه اجرای کنسرت شماره دو و پنج بتهون در "اورچور سنتر". اما خوب نیم نگاهی فانتزی وار هم به دختر کالجی رنتا داشتم. به جای دختر 20 ساله همسر 40 ساله مبتلا به آلوپسی اش آمده بود. باعث شد بیشتر دل بدهم به کنسرت و از حرکات استادانه دست نوازنده پیانو لذت ببرم. اگر می آمد هم توفیری نداشت بینی و بین الهی.
6.       یکی از لباس هایم رو که از موقعی که آمده بودم، تن نکرده بودم، پوشیدم. بوی نرم کننده ای که مامان استفاده می کرد هنوز در تار و پودش بود. خوانده بودم که مسیرهای عصبی سیستم بویای به بخش مزولیمبیک مزوکورتیکال مغز سیناپس می دهد. مسیرهای لیمبیک مسول مدیریت عواطف آدمیزاد اند. حتما برای همین است که دلم خیلی تنگ شد و با خودم می گم این دومین عید دور از ایران است. روزی نیست که به فکر این 5 تا بچه ای که اسیر دست این وحشی ها هستن نباشم. و به فکر زندانی ها. و آدم هایی که شب عید و سیاه زمستان و چله تابستانشان با هم فرقی ندارد. حتی در ساده ترین چیزهایشان مثل تعداد لباس.
7.       یکی از مزخرف ترین قوانین پایدار دنیا این است که به یاد کسی هستی که در فکر دیگری است. رقت انگیز تر آن است که این حقیقت رو ندونی و فکر کنی لابد منظورش منم. و از آن رقت انگیز تر زمانی است که فهمیدی با تو نبوده و با خودت بگویی که ای کاش من جای کسی بودم که در یادش است و خودت را بزنی به خریت که حالا شاید منظورش من بودم، از کجا معلوم؟
8.       این روزهای دم سال نو کاش کسی حال و روز خوب برایم پست می کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر