۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

راه هايي كه جدا مي روند

می دانی عزیز دل برادر، آدم ها دو دسته اند: یکی اونهایی که وقتی همراهت می شوند، دو طرف مسیر را دیوارهای بلند می کشند. از انهایی که از ورایش فقط آسماان آبی بالای سرت پیداس که نمی دانی تا کجا کشیده شده است. آنها شروع می کنن بی دریغ و صادقانه به تو محبت کردن. حقیقتن هم کم نمی گذارند. ساب تایپی دارند که به خودشان می بالند از بابت این همه لطف بی حد و حصرشان. تو به سان سگی هستی که وقت عزیزشان را برایت گذاشته اند و آورده اند ات پیاده روی. و با خود فکر میکنند که چه مسیر خوبی هم برایت برگزیده اند. چون بخشی از مایملک آنها هستی، دیوار ها کمک می کنند تا سگ ها و صاحب سگ های مسیر کناری را نبینی. تا خدایی نکرده رم نکنی و پاچه سگ و یا صاحاب آن طرفی را بگیری. خوشمزه اینجاست که تو به سگ بودنت ات ادامه می دی. به اینکه صاحبی داشته باشی و هزار جور توجیهش می کنی. حتی تا به اینجا که فلسفه وجودی ات همین بوده است. اینکه در عوض می توانی دمی تکان دهی و خوشحالش کنی. اینکه چون سگ عزیز کرده اش هستی به دلت راه می آید. برایت تنها صاحب است و تو تنها سگش. ساب تایپ دیگر این گروه البته لطفش کمی بیشتر است و تو را سگ نمی داند. مدال آدمیت را بر گردنت می اندازد اما کماکان از دیوارهای بلند خوشحال است و به پشتت می زند که به مسیر جدید خوش آمدی. او اگر دیوارها نباشند نگران می شود که حواست به منظره ای ان ور دیوارها پرت شود. در هول و ولاست که دلت برود دنبال کسی که در مسیر کناری از روبرو می آید. می ترسد که آن رو به رویی از او بهتر باشد. چون می داند که مسیر را برایت کسل آور کرده است، سعی می کند حواست را مدام به خودش جلب کند. از همه امکاناتش کمک می گیرد. خرجت می کند و برایت وقت می گذارد. وای به زمانی که حوصله نداشته باشی. فکر می کند که در امرمهم "حواس جمع کنی به خود" ناموفق بوده است و تلاشش را بیشتر می کند. صادقانه رفتار می کند و کم نمی گذارد. تو لبخند می زنی که: "اوه عزیزم. تو چقدر برای من مایه می گذاری!". البته که اینجا هم به بهترین نحو خودت را سانسور می کنی که او چقدر من را می خواهد. حاضر است تا آخرین حد توانش وقت و انرژی برای رابطه با من بگذارد. با او همراه می شوی و حواست را از آبی آسمان که تا امتدادی که نمی توانی ببینی کشیده شده است، پرت می کنی. تو هم سعی می کنی فقط روی او متمرکز بشوی. اما خلقت شما در جایی اساسی متفاوت است. لذت تو قدم زدن با هم مسیری در راهی بی دیوار است و لذت او قدم زدن با هم مسیری در راهی محصور دیوارهای بلند. نگویم خلقت تان تفاوت دارد. فلسفه زندگیتان متفاوت است. تو باوری که از زندگی کردن داری چنین است او باوری دارد چنان. تکست بوک رابطه شناسی نوشته خود اینجانب، 3 پروگنوز بر این رابطه متصور است. یا هردو با هوش هستید و می دانید که چه تفاوت برزگی دارید و انتخاب می کنید که هم مسیری دیگر با فلسفه وجودی شبیه تر بر گزینید. همیشه جدا شدن سخت است. با دلخوری و اه و افغان همراه است. اما بعد از جدایی احتمالا هر دو احساس سبکی می کنید. فکر می کنید چه بار سنگینی از روی دوشتان بر زمین گذاشته شده است و چالاک تر شده اید. حتی دیده شده که از روی ذوق کمی با ورجه ورجه راه بروید. امکان دیگر این است که هر دو باهوش نباشید. در این حالت اصولن هر دو کمتر اذیت می شوید، چون عمق فاجعه بر هردوی شما مسجل نیست. هرازگاهی همانطور که در حال قدم زدن در مسیر هستید، تفاوت بنیادین شما از جایی سرباز می کند. طرف مقابل نگران می شود و تلاشش را بیشتر می کند. شما هم حس یگانه بودن پیدا می کنید و آرام تر می شوید. با خودتان فکر می کنید که عجب احمقی هستید که هر از چند گاهی جفتک می اندازید. خودنان را شماتت می کنید و هم مسیرتان را در آغوش می گیرید و می بوسید و سعی در جبران مافات می کنید. پروگنوز سوم از همه دردناک تر است. اینکه یکی از دیگری باهوش تر باشد و بداند که این هم مسیر شدن اتفاقی بوه است و شما سر پیچی به هم رسیده بودید و قرار بود از هم  بگذرید و دو مسیر متفاوت را در پیش بگیرید. مسیر شما قرار بود آبی اسمانش از از دو طرف تا بی نهایت ادامه پیدا کند و شما کماکان از مناظر اطراف لذت ببرید، اما او از مسیر محصور در دیوار ها امنیت می گرفت. اینجاس که شما در جایی کم می آورید. شما یقین دارید که این اتفاق می افتد. باور دارید که تا آخر نمی توانید بدین شکل ادامه دهید. می دانید که اگر بخواهید آدم هم مسیرتان جور دیگری فکر کند، اصولن باید آدم دیگری شود. آدم دیگری که از لذت بردن با او هم در ادامه مسیر کماکان مطمئن نیستید. در این رابطه تنها یک چیز تعیین کننده است. فقط یک چیز و آن شهامت شماست. همه ظرافتش به این است که باستید و بگویید که این هم مسیری قرار نیست کار بکند. حتما هم مسیرتان رو دوست دارید. دیده اید که چقدر برای همراه بودن با شما تلاش کرده است. لطفش را احساس کرده اید. قرار است بعد از چنین اعلانی بدل بشوید به یک هیولای بی رحم 5 سر که مهریانی ها، تلاش ها و ازخودگذشتگی های طرف مقابل خود را ندیده اید. باید توضیح بدهید، هر چند که خیلی اوقات کمک کننده نیست. اما باور کنید، به همین سوی چراغ قسم، هر چه زودتر این کار را انجام دهید، طرف مقابلتان کمتر آزرده می شود. هرچی بیشتر به اجبار در مسیری که برای شما ساخته نشده است با او قدم بردارید، او بیشتر باور خواهد کرد که دوستش دارید و تلاش هایش برای بیشتر دوست داشته شدن چند صد برابر می شود. آن موقع زمانی که دیگر به حدی بریده اید که قرار است از دستش فرار کنید، بیشترین آسیب را به او خواهید زد. البته می توانید به این امید ببندید که اتفاقی در مسیرتان بیافتد که او را از شما متنفر کند. با خود فکر می کنید، زمانی که او از شما متنفر شود، شما خوشبخت ترین انسان روی این کره خاکی خواهید بود. باید بگویم عزیز دل برادر، این اتفاق هم به ندرت می افتد. با این مدل بودن، شما نمی خواهید مسئولیت قدم های قبلی مسیرتان که به اشتباه برداشته اید را بر عهده بگیرید. من فکر می کنم اصولن تمام شدن این مدل از رابطه دراماتیک ترین شکل جدا شدن هاست.
اما بگذارید از آن دسته دوم از آدم ها برایتان بگویم. آدم هایی که هر دو دلشان می خواهد با هم مسیر بدون دیوارهای بلند را طی کنند. آبی اسمان و مناظر اطراف کیفشان رو کوک می کند. به نوبت بالغ و کودک می شوند. هر از چند گاهی یکی شان عین بزغاله ای که اولین بهار زندگیش را در علفزاری طی می کند، جست و خیز کننان می رود آن دورها. می رود و مدتی سرش پی چیزی گرم می شود. دیگری دلش نمی لرزد که او رفت که رفت. لبخند می زند که: "تو رو خدا این را ببین! دیوانه عزیز". آن دیگری در عوض حواسش را جمع می کند که باز هم اگر چیز مشابه ای که هم مسیرش را خوشحال کرده بود دید، بهش نشانش دهد. تا او باز هم بزغاله شود. ممکن است یکی با رفتن به سفری چند روزه با دوستان دیگرش بزغاله شود و آن دیگری با گذراندن عصری در کافه ای که سیگاری بکشد و قهوه ای بنوشد و کتاب "قمار عاشقانه" سروش را بخواند. آنها دعوایشان نمی شود که چرا تو داری کتاب سروش را می خوانی و به جایش هایدگر را نمی خوانی. اعصاب خودشان را با اینکه چرا از حافظ کمترخوشت می آید و مولوی به نظرت باهوش تر است خرد نمی کنند. بر سر اینکه راخمانینوف بهتر است یا موتسارت جدال نمی کنند. یا مثلا رامبراند یا ون گوک. هر کدام اجازه دارند مدلی را بپسندند و آن کاری که دوست دارند را انجام دهند. معلوم است که مشترکات زیادی دارند که از هم خوششان آمده. اما از با هم بودنشان حالش را می برند و گیر به هم نمی دهند. یکی به دویشان نمی شود که چون من دلم یوگا می خواهد تو چقدر احمق هستی که با ایکس باکس وقت می گذرانی. بزغاله شدن های آنها ممکن است در سکوت اتفاق بیافتد. ممکن است مدت ها در کنار هم باشند و هرکدام کار خود را بکنند. یکی در آن اتاق دیگر دارد درس می خواند و شجریان گوش می دهد و دیگری ناگهان از توی هال صدای موسیقی را می شنود و با خود می گوید: "اینکه فقط داره ناله می کنه!".  او این جمله را با لبخندی می گوید، چرا که هم مسیرش الآن بزغاله شده است. او از بزغاله شدن هم مسیرش شاد می شود. اصلن بزغاله کردن هرکدام برای دیگری می شود تفریح. آنها اینجوری همدیگر را دوست دارند و این دوست داشتن به نظر من بی همانند است. اینکه دلت برود "آن مدلی که طرف مقابلت دلش می خواهد" خوشحالش کنی. اینکه برای شاد کردن کسی تلاش نکنی. همه وجودت بخواهد که شاد باشد به شیوه خودش. آنها وقتی در مسیرشان دوتایی قدم می زنند، دلشان نمی خواهد کس دیگری در کنارشان باشد. اویی که کنار دستشان است به زور نگهشان نداشته و خودشان به هزار ترفند در مسیر باقی نمانده اند. آنها با آدم های مسیر کناری برخورد می کنند. مثل جنتلمن ها کلاهشان را به ادای احترام بر می دارند و سلام و وقت بخیر می گویند. ممکن است به اتفاق هم یا تنهایی با آدم های مسیر کناری یه چایی هم بخورند. ممکن است با هم پسرخاله هم بشوند. آدم های دنیا خلاصه نمی شوند برایشان در دیگری. البته که همه هم مسیر بودنشا ن برای این است که برای دیگری آن فرد بی مانند هستند. اما لذت شناخت آدم های جدید و معاشرت با دوستان بیشتر حتی ممکن است کمک کند که قدر هم مسیرشان را بیشتر بدانند. البته که معلوم است همیشه همه چیز به این خوبی پیش نمی رود. گاهی پیش می آید که هم مسیرت در راه می رسد به آدمی، به جاذبه ای، به طرز فکری، به جهان بینی ای و یا به مشغله ای دیگر. او می ایستد و تو می روی. ممکن است فاصله تان زیاد شود. ممکن است هم را گم کنید. احتمال دارد برگردی و دیگر پیدایش نکنی. ممکن است بزغاله شده باشد و هم بازی بهتری پیدا کرده باشد. آن زمان حتما قلبت زخم بر می دارد. حتما خشمگین می شوی. غم عالم می آید در دلت. حتما با خودت می گی من چه کم داشتم. من باید چه می کردم که می ماند. شاید شماتت کنی خودت را که اگر فلان کار را می کردم، آن زمان چنان بودم و یا چنین می گفتم، اینجور نمی شد. یه وقت هایی خودت را به آب و آتیش می زنی که پیدایش کنی. که نشانش بدهی هنوز هم خوب و کافی هستی. او هم ممکن است حس مشابه ای داشته باشد و یا نداشته باشد. او هم دلایل خودش را دارد. نمی دانی که! لابد فرصت نشد در آخرین دقایق حرف هم را بشنوید. شاید هم شنیدید و به نظرتان قانع کننده نبود. اصولن گم کردن آدم ها ناخوشایند است. زخمش عمیق است و طول می کشد تا التیام یابد. باید صبور بود. باید گوشه ای نشست و استراحت کرد. باید کمی آب خنک خورد و نفس عمیق کشید. باید کمی بیشتر خوابید. باید فیلم دید و تاتر رفت. باید گریه کرد. باید فریاد کشید. باید کوه رفت و ورزش کرد. باید یک هنر جدید یاد گرفت. باید یک حرفه جدید آموخت. باید موسیقی گوش داد. باید با بهترین دوست ها به سفر رفت. یا شاید حتی به تنهایی! باید رفت کنسرت شهرام شب پره و بالا و پایین پرید. لابد باید عرق خورد و سیگار کشید. باید کتاب خوند. باید کار کرد و.. . همه این کار ها رو باید کرد، اما نباید وارد مسیری با دیوارهای بلند شد. حتی اگر هم مسیرش را دوست داشته باشی، به تو لطف داشته باشد و با تو مهربان باشد. می دانی چرا؟ برای اینکه عزیز دل برادر، آدم ها همیشه دو دسته اند و او از دسته اول و تو از دسته دوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر