۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

راه رفتن، نفس عمیق و آب خنک، تا خونم به نقطه جوش نرسد یا اگر هم رسید لااقل بخار نشود

1.       اصولن آدم به شدت خیال پردازی هستم. یک Day Dreamer حرفه ای، اگر بخواهم دقیق تر باشم. می بینی 3-4 ساعت از پشت میرم بلند نشدم، اما 2 ساعتش را در هپروت بوده ام. طبیعتا خیالپردازی ام گوناگون و متنوع است، برخی اش آرزوهای دست نیافته، برخی آرزوهایی که در آینده دارم. خاطرات و اتفاقات گذشته. اخبار و اتفاقات توی ایران، آدم ها، مکان ها و زمان ها... . وقتی این ملق زدن در عالم هپروت به اوجش می رسه، به خصوص اگر به اتفاقی استرس زا فکر کنم، ناگهان خودم رو می بینم که از پشت میزم بلند شدم و دارم راه می رم. خیلی اوقات اصلن یادم نمی آد چی شد که اینجوری شد. من که استاد به خاطر سپردن صحنه هام، منظورم شات های کوتاه از وقایع، حالت ها و موقعیت ها، اصلن خاطره ای از بلند شدن از پشت میزم که دقایقی پیش اتفاق افتاده رو ندارم. تا به حال هم هیچ کس نبوده که بگه داری چه غلطی می کنی و چرا مثل خل و چل ها مدام توی اتاق، هال و پذیرایی می چرخی. ایران که بودم، اتاقم طبقه بالا بود و کسی به جز من به شکل مستمر اونجا نبود که شاهد گز کردن های من باشه. اینجا هم که ½ زندگی ام در یک اتاق به تنهایی می گذره.
در هفته ای که گذشت بارها خودم رو پیدا کردم که دارم هی راه می رم توی اتاق. همه اش هم به خاطر دو تا اتفاق! یکی اینکه دولت از اونجایی که 35 ساله داره ترتیب ملت رو می ده، اونم بدون هیچ contraception ای و از این کار هم لذت می بره، طبیعتا نباید هم دسترسی به contraception براش اهمیتی داشته باشه! چه برسه به روش های دایم جلوگیری. این یکی از هزاران خبری است که از اون ور آب ها به من می رسه و خونم رو به جوش می آره. فکر می کنم داشتن دسترسی عمومی به وسایل جلوگیری از حقوق پایه شهروندیست که مجلس دریوزه گر رضایت عاقا، حقی نداره در موردش تصمیم بگیره. مثل اینکه مجلس یه روز از خواب بلند بشه و بخواد در مورد غذا خوردن یا نخوردن آدم ها تصمیم بگیره. در مورد رژیم لاغری شون مثلن. این حق مثل حق داشتن توالت عمومی ئه. مثل داشتن حق آب و هوای سالم. مثل داشتن حق تحصیل. مثل این می مونه که شعور یه تاریخ رو زیر سوال ببری که آدمها نمی فهمیدن جلوگیری چیز بدی ئه. چه از اون زمانی که زن ها برای خلاص شدن از بچه های پشت سر هم قبل از همخوابگی آب لیمو یا سرکه در واژن هاشون می ریختن چه تا آلان در سال 2014 که می شه با 60 تا 70 درصد احتمال بازگردندان توانایی باروری، لوله های حاوی اسپرم مردان را با عملی سرپایی و چند دقیقه ای بدون بیهوشی بست. حالا فککن این عمل یه جرم به حساب بیاد! احمقانه اس! اون دیوث هایی که به این طرح رای دادن، اونقدر قدرت تحلیل نداشتن که بدونن، طبقه متوسط و مرفه این کار رو به هر طرفندی، به شکل غیرقانونی انجام می دن. فقط باعث می شه که ریسک و هزینه اش بر روی بخش درمان بالاتر بره و طبقه فقیر هم اگر بچه دار تر بشن، شما بی همه چیزها باید دهن های گشنه بیشتری رو به هسته چپتون دایورت کنین؟ خوب سنگین می شه اخته تون می کنه دیگه 14 تا بچه نمی تونین بسازین. دلم می خواد بدونم آمار بیکاری و اعتیاد و روسپیگری و کودکان کار چقدر باید بالا بره تا این ها رو یه تکونی بده؟ از یه مالنده مراتب بالایی چه انتظاری می شه داشت واقعن؟
خبر بعدی هم مربوط می شد به از بین رفتن مادری در راه ملاقات های بچه اش در زندان و در تبعید که جرمش نه اختلاس های میلیاردی، نه استفاده از بیت المال برای تاسیس یک دانشگاه خصوصی، نه حیف و میل کردن درآمدهای بی سابقه نفتی، نه کشتن آدمی در بازداشتگاه و کهریزک به دلیل کتک زدن های وحشیانه، نه استفاده از تحریم ها برای جابجایی پول های کلون، نه به جیب زدن کلی پول از طریق آزاد کردن سوبسیدها و دست کاری قیمت دلار و بازی با قیمت سوخت، نه نه هیچ کدوم از این ها نه، به خاطر 4 تا توئیت و نوشته و تجمع. یکی از phobia های من اینه که شماره ای ناشناس بیافته روی گوشی ام و آدمی از اون سر خطر بگه مادر یا پدرت دیگه نیستن. تو حتی به تشیع جنازه و تدفین شون هم نمی رسی. این اتفاقی ئه که برای همیشه تاثیری شاید بی بازگشت بر آدم می ذاره. حالا فکر می کنم، آدمی توی زندان و تبعید، نه مثل من توی ناز و نعمت، خبردار بشه که مادرش مفقود بشه، مرخصی بخواد که بره ببینه عاخه چی شده، بهش ندن، بعد 2-3 هفته هم بگن مادرت رفته! در حین یکی از همین سر زدن ها. سر یکی از همین اومدن و رفتن ها. اون عنی که یه همچین حکم هایی رو صادر می کنه، فکر نمی کنه که من خودم اگر یه همچین اتفاقی برای بچه ام بیافته، دلم می خواد سر بذارم به بیابون؟
2.       فکر می کنم یکی از حقوق مسلم بچه هایی که توی ایران به دنیا میان این باشه که این انتخاب رو داشته باشن که توی ایران زندگی نکنن. این انتخابی ئه بین میل به والد شدن، و سرنوشت یک آدم. کسی که حقوقی ابتدایی داره. فکر می کنم آدم ها تا زمانی که این حق رو برای بچه هاشون فراهم نکردن، اخلاقن حق ندارن بچه ای رو وارد این بازی مکانی-زمانی ناعادلانه بکنن. من هنوزه که هنوزه یکی از رویاهام اینه که برگردم و توی ایران کار کنم. رویایی که ممکنه زمانی دیگه وجود نداشته باشه. ممکنه روزی از خواب بلند بشم و دیگه دلم نخواد هیچ وقت برگردم، هیچ ادعایی ندارم از این بابت. اما فکر می کنم این تصمیمیست که خودم می تونم در مورد زندگی خودم بگیرم. بچه من می تونه مدعی باشه که چرا من رو توی یه همچین گند و کثافتی که اگر همه چیز از همین امروز شروع بشه به مرتب شدن، تبعاتش تا دهه ها دامنگیر این ملت ئه، به دنیا آوردی. اون زمان پاسخی نخواهم داشت. بگم برای اینکه می خواستم پدر شدن رو تجربه کنم؟ به نظرم پاسخی ابلهانه و خودخواهانه است.
3.       دیروز سارا رو در آغوش گرفتم و او برای همیشه از اینجا رفت تا در دالاس جراح غدد باشد. از آدم هایی است که از لحاظ حرفه ای به او مدیون ام. آدم هایی می آیند و می روند و ممکن است بعد از سال 2016 که از او رکامندیشن گرفتم، هیچگاه به پست هم نخوریم. اما اگر منصف باشی، به مسیر حرکت ات زاویه ای داده اند رو به بالا!

۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک، برخی اوقات نفسش بند میاد ای دریغ!

1-      قدیم تر ها فکر می کردم که خیلی چیپ ئه آدم ها سر و کله می شکنن و می رن با آدم ها معروف عکس می اندازن. فکر می کردم Role Model ساختن در منافات با "خودش بودن" آدم است. معتقد بودم که شاید در دوران  کودکی و نوجوانی بخشی از رشد و تلاش برای بهتر بودن با دنبال کردن زندگی آدم های موفق میسر بشه، اما در بزرگسالی این کار نشون از رشد نیافتگی آدمه. هنوزم فکر می کنم سر و دست شکستن برای عکس انداختن با سلبریتی ها کار چیپیه، اما خوب براش استثناهایی هم قایل شدم. مثلن فکر می کنم اگر با scrub در حال قدم زدن باشم و مثلن آقای شجریان جلوم ظاهر بشه، با موبالم یک Selfie باهاش می اندازم یا می دم بچه ها ازمون یه عکس دونفره بیاندازن تا بعدن همه جا جار بزنم که "دماغتون بسوزه، شجریان اومده بود بیمارستان ما!".
2-      این مدل cool و غیر جدی و "حالا شد، شد، نشد هم نشد" تعامل یا آدم های معروف به نظرم خیلی هم حالا بد نمی آد. مثلا به نظرم باحال ئه که "مهرداد پولادی" بعد ها به رفیقاش، نوه نتیجه هاش و ... بگه "حاجیت مسی رو دریپل زد! ما اینیم!". یا مثلا من تو رزومه ام بنویسم که با پسر فیزیولوژی گایتون که چیف کاردیوتوراسیک سرجری اموری هست دست دادم، در حالی که بهم می گفت: "از آشنائی تون خوشبختم!".
3-      گایتون که خودش پزشک بود، توی سال آخر رزیدنتی اش فلج اطفال می گیره و باقی زندگیش رو روی صندلی چرخدار می گذرونه. بعد با خودش می گه حالا چی کار کنیم، چی کار نکنیم؟ و به این نتیجه می رسه که روی صندلی کماکان می تونه بنویسه و ماحصلش می شه فیزیولوژی گایتون. و البته در این بین و به کمک همسر جان هرگز از امر خطیر بچه سازی غافل نمی مونه! از 10 تا بچه اش، 8 تاشون هاروارد پزشک می شن. آقای گایتون بزرگ، برای هر شاخه ای از علم طب، یه بچه درست می کنه: چشم پزشک، روماتولوژیست، جراح، جراح قلب، اورتوپد و متخصص بیهوشی. روایت شده، بعدترها بابا و مامان لاریجانی ها هم همین School of thought رو برای قوای 3 گانه ایران سرلوحه زندگیشون قرار دادن تا منجر بشه به میخ های نظامی به قاعده میخ طویله برای سفت کردن ارکان اش. حتی برخی معتقدن بابا و مامان لاریجانی ها کار خفن تری کردن، چون کی می دونست قراره چند سال بعد انقلاب بشه و همین نوباوگان چشم قشنگ بشن مسئولین تا نظام یه لنگه پا نمونه آویزون!
4-      مسی خر است.
5-      ای کاش آقای ظریف هم همین عقیده من رو داشته باشه که یه اتفاقاتی می تونن برن تو سی وی آدم تا باهاشون پزهای cool بده! تا باشد که عده ای در آینده بگن، همین آقای دیپلمات خوش اخلاق خنده روی ریش پرفسوری، پرونده هسته ای آباد شده توسط محمود در مستراح رو به شکل آبرومندی به سرانجام رسوند. ینی اون روزی که با این اتفاق بره به امثال رسایی و حوسین شریعت، حال بازی ایران و آرژانتین رو دارم موقعی که بازی تموم می شه و گل دقیقه نود رو نخوردیم.

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

فرضیه ای علمی که با دیدن "فردوسی پور" شکل می گیرد

1.       اگر از 0 تا 7 سالگی رو حساب نکنیم، در کل عمر 32 ساله ام من فقط 1و نیم سال اینترنی، 21 ماه طرح و 10-12 ماه آخری که ایران بودم رو به شکل سیستماتیک درس نخوندم. به این معنی که توی این مدت ها هم برای همون امتحان های فرمالیته آخر هر بخش و در مواجه با Case های دوران اینترنی و کار، مدام به کتاب هام سر می زدم. البته که شکایتی هم ندارم. ماهیت قضیه همین بوده و هست. همه اینها مقدمه ای بود تا توجیه کنم که چرا زمان اینترنی با "شهریار" وقت بیکاری زیادی داشتیم تا اراجیف ببافیم. او معتقد بود (و البته هنوز هم هست) که مدلی از انحراف چشم (انحرافی خیلی خفیف در چشم راست به سمت خارج و بالا) رابطه مستقیمی با باهوش بودن آدم ها دارد. دو تا از مثال هاش هم "فردوسی پور" و خانم دکتر نورولوژیست بخش اطفالمون بود. و البته یکی دو تا آدم دیگه که خودش می شناخت و من تا به حال ندیده بودم. در هر دو موردی که من هم می شناختمشون، باهاش موافق بودم که این آدم ها فوق العاده باهوش هستن، اما همیشه یه این جریان انحراف چشم به دید یک شوخی نگاه می کردم. از قضا از تابستون گذشته یکی از case های شاخص شهریار به عنوان فلوی جراحی غدد قدم در این دانشگاه گذاشت. Dawn در هاپکینز جراح شده است، اولین red flag هوش زیاد. دختر دیلاقی است که با اینکه سنی ندارد، دسته ای از موهایش سفید شده و تمام چیزی که از زنانگی دارد، موهای بلند ژولیده دسته شده با کشی زهوار در رفته است. و البته بعضی اوقات هم فقط موهای ژولیده. عینکش مثل مال من همیشه کثیف است و چشم راستی دارد که به بالا و خارج مختصر منحرف است. به شدت تند صحبت می کند. و البته این به نظر من یک نشانه دیگه بر باهوش بودنش. از کجا معلوم شاید چند سال بعد case series ای منتشر شد از آدم های چشم لوچی که نشان می داد توسعه بیش از حد قشر مخ در نیمکره غالب این آدم ها (که برای 75% آدمها در سمت چپ است، همه راست دست ها و نیمی از چپ دست ها)، ساختارهای دیگر مغزی شان را به پایین و خط وسط رانده و باعث شده هسته عصب شماره 3 مغزی در سمت چپ که مسئول به داخل بردن چشم سمت مقابل (سمت راست) است، به واسطه فشار ساختار های بالایی کاهش فعالیت داشته (هر فشاری بسته به میزانش عصب را فلج می کند) و عصب 6 که آنتاگونیست آن است و حالا بی رقیب مانده، چشم راست را به سمت بالا و خارج کشانده است!!
2.       با مامان بزرگ که حرف می زدم، با خنده پرسید: "از اوباما چه خبر؟". گفتم که هیچ خبری ندارم ازش مامان جان و می خندیدیم. گفت: "هنوز این کاغذ هایی که می خواد باهاش هجوم بیاره به ایران رو از روی میز بر نداشته؟". این بار قهقهه زدم... یک روزی هم میاد که حسرت می خورم چرا صداش رو، طرز حکایت کردنش و واژه هایی که استفاده می کنه و کنار هم قرار می ده رو ضبط نکردم. یکی از آروزهای جدی ام این است که این آدم رو یک بار دیگه از نزدیک ببینم.
3.       "شاهین نجفی" در پولتیک مصاحبه می کرد با "کامبیز حسینی". هیچ وقت این آدم جایگاه مهمی برام نداشته و طرز فکرش به طرز غریبی برام نا آشناست. به نظرم کلام جنسی اش ضد زن و ضد همجنسگرایان است. در کلامش هنوز فاعل و مفعول مفاهیمی جدی دارند و تعیین کننده مناسبات قدرت اند. در واژگانش مفعول (اگر طبق قراردادی قائل باشیم مناسباتی به نام فاعل و مفعول در رابطه جنسی دارای اصالت هستند) تحقیر می شود و بی اختیار است. و فاعل با اینکه ممکن است با زور و بی درنظر داشتن رضایت طرف مقابل رفتار کند، غیر مستقیم ستایش می شود. او به نظرم نقطه مقابل "محسن نامجو" ست. آدمی که تیکه های جنسی اش هم خیلی هوشمندانه و اتفاقن به جاست. در این زمینه لفاظی نمی کند و هنوز هم مخاطبش سورپرایز می شود وقتی میان اشعارش تیکه س.ک.س.ی می یابد. واژگان در خدمت منظورش هستند نه همه منظورش.
بگذریم نمی خواستم در مورد خود این آدم ها صحبت کنم. جایی در مصاحبه اش این آدم که خیلی شلوغ می کند و به نظر شخص ناراحتی است، بغض کرد و صدایش لرزید. گفت: "بعد از اینکه مادرم رفت، دیگه هیچی برام مهم نبود. یک دلیل برای من توی دنیا وجود داشت، که تموم شد...". دلم می خواست از مونیتور رد می شدم و بغلش می کردم. بهش دلداری می دادم و آرومش می کردم. اگر جای کامبیز حسینی بودم، بی شک بلند می شدم، میز رو دور می زدم و در آغوش می گرفتمش. بغض برخی از آدم ها را نمی شود دید...
4.       آقای سرخ پوست چیزهایی می نویسه تا با خودم فکر کنم: " هیچ عدالت است که من در آینده لحظه ای شاد باشم؟".
5.       آدم هایی توی زندگی آدم میان که وقتی می خوان فلان ایمیل رو ببینن، بعدش همه چیز تموم می شه و البته کسی دیگه که یوزر و پسورد ایمیل ات رو می فرستی تا چیزی رو توی اینباکس ات چک کنه. در حالی که به نظرت اصلن کار خاصی نکردی و هیچ هم یادت نمونده بود تا اینکه چند پک اول سیگار بعد از 2-3 روز بی دودی، می اندازدت به سوپی از حس و خاطرات و مزه های خوش گذشته... 

۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

اشیائی که بخشی از پوست و گوشت آدم می شوند

1.       صبح، بوی ادکلن مردانه توی راهروی بیمارستان پیچیده بود. کمی که جلو تر رفتم، سر پیچی، سر منشا اش داشت وارد اتاقش می شد. "خوش بو بودن" جزو عادات متروکه ام است در این یک سال و خورده ای که اینجا هستم، و علتی جز صرفه جویی در پول و فاینانس ندارد. طبیعتا به خاطر هر روز دوش گرفتن ام، بوی گربه مرده هم نمی دم اما اگر ناچار نبودم پول یک ماه و نیم، دو ماه خورد و خوراکم را بدهم و یک شیشه 50 میلی ادکلنی که دوست دارم رو بخرم، حتما از شکم ام به نفع خوش بو بودن می زدم.
2.       پاپیون جذابیت جدید این روزهاست. بر خلاف تصورات اولیه ام تنها مخصوص out fit شبانه نیست. خریدن چندتا شیک و خوش رنگش از جمله اقدات آتی، آن هم بعد از دریافت اولین حقوق رزیدنتی است.
3.       درد خراب شدن یا از دست رفتن چیزهایی که به نظر خیلی کوچک می آیند، گاهی دست از سر آدم بر نمی دارن. دقیقن منظورم چیزهایی است که با خودت می بریشون توی هواپیما و تحویل بار نمی دی. اونها به حدی عزیزند که ترجیح می دی هنگامی که هواپیما کن فیکون شده است و دیگر وجود خارجی نداری که بابت نبودشان غصه بخوری، بلایی سرشان بیاید. مثلا همین جاسوئیچی من. هنوزم جای پاره شدن زنجیر متصل کننده مدال و حلقه اش درد می کند. جاسوئیچی تنها یادگاری مخصوص بابا بود. وقتی می اومدم سعی کردم از هر آدمی که برایم عزیز است، چیزی به عنوان نشانه/یادگاری بردارم. چیزی که تنها او را به یادم بیاورد. اشیاء را در چمدونم جاساز می کردم و یادها را به روحم می دوختم. یک دلاری کهنه مامان بزرگ هم چند ماه پیش قاطی دو دلارهایی که برای بسکتبال می دهم، برای همیشه رفت. اما هنوز هر وقت کیف پولم را باز می کنم درد و دلتنگی نبودنش بیرون می ریزد. و سرزنشی که چه موجود گیج و حواس پرت بی خودی هستم. بعد از ظهری که برای آخرین بار رفتم تا ببنمش رو یادم هست. کنارش نشسته بودم. دو تا صد دلاری داد و مدام می گفت که کاش می تونستم چیزی که دوست داری رو برات بخرم. یک دلاری کهنه را داشت بر می گرداند توی پلاستیکی که پولش را درش نگه می داشت. خواستم که آن را هم بدهد. چیزهایی که با پول های هدیه گرفته شده ام خریدم -حتی اگر چیزی بود که خیلی هم دلم می خواست- هیچ وقت به اندازه اشیائی که به عنوان هدیه یا یادگاری بهم رسیده اند، برام عزیز و مهم نبودند. دلم می خواست یک دلاری رو برای همیشه در کیف پولم نگه دارم. نشد. امان از گیج بودن. امان...

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

مادرم تیره است، دخترم بلوند؛ و یا خرده دیالکتیکی در باب راسیسم

1.       برای manuscript ام از کلمه segregation استفاده می کنم وقتی می خوام توضیح بدم که گروه بندی مطالعه رو چه جوری انجام دادیم. برای اطمینان می رم از April می پرسم که آیا می تونم از این کلمه در این جمله استفاده کنم؟ جواب می ده که این لغت بار نژاد پرستانه داره و اصولن وقتی جداسازی آدم ها با دیدگاهی نژاد پرستانه صورت می گیره، از این لغت استفاده می کنن. separation رو جانشین این لغت می کنم. فی الواقع یکی از بزرگترین مشکلات کسانی که به زبان دیگه ای صحبت می کنن، اینه که کاربرد لغاتی که معانی مشابهی دارند رو در جای مناسب خود نمی دانند. مثلن این همکار جدید مصری که قبلن توصیه استفاده از آب سیفون رو ارائه داده بود، به مرغ های روی گریل می گفت "poultry". مثل اینکه یه خارجی سر میز غذا بگه: "ممکنه اون دیس ماکیان رو بدین به من؟". این مثالی extreme است ولی خوب مثال های متداول تر به شدت رایج هستند.
2.       در راستای تاملات اخیرم درباره راسیسم، فکر می کنم یکی از المان هایی که خیلی بی پرده و پرکتیکال gage نژاد پرستی رو در جامعه ای که رنگین پوستان درش زندگی می کنن، اندازه گیری می کنه، اینه که بدونیم آیا همونطور که فرضا یه خانم بلوند می تونه یک کودک سیاه پوست رو به فرزند خوندگی بپذیره، یک خانوم سیاه پوست هم می تونه یه دختر بچه سفید رو اداپت کنه؟ جواب این سوال رو نمی دونم. حتی اگر این کار شدنی باشه، کمپارتمان جدی تر اش، احساسات اون بچه سفید پوست بعد از بزرگ تر شدنش است. احساساتی که بخش قابل توجهی از آن حتما تحت تاثیر داده ها، قضاوت ها و برخورد های اجتماعی آدم های پیرامونش در این خصوص شکل خواهد گرفت. حتی اگر به زنی بلوند که کودکی سیاه پوست رو آداپت کرده به دیده احترام بیشتری نسبت به زنی سیاه پوست که دختر بلوندی رو آداپت کرده، نگاه بشه، هنوزم پرده ای از نژاد پرستی رو کل این دیدگاه کشیده شده به نظر من. چون هر دو با آداپت کردن بچه ای بی سرپرست، تاثیری بی همتا در زندگی و آینده اش گذاشته ند.
3.       دختر کوچولوی دوست رضا توی مدرسه به معلمشون گفته که مامانم برامون “lady bug” با پلو درست می کنه ولی من اصلن از همچین غذایی خوشم نمی آد. "lady bug" اسم فرنگی "پینه دوز" هستش و طبیعتا مامان آن بانوی محترم هم رزشک پلو برای دخترش درست می کرده و همزمان آسیایی های چشم بادامی رو مسخره می کرده بابت حشره خواری!
4.       تا به حال برای 3-4 خانواده آمریکایی زرشک پلو با مرغ درست کرده ام و کف همه شان بریده است. تبلیغ آلبالو پلو رو برایشان کرده ام که تازه اون رو نخوردین که ببینین چه وادی بی انتهایی است واسه ی گریبان دریدن!
5.       در راستای معادل فارسی یابی، "پول شویی" ما از “money laundry” اینها اومده و به الاکلنگ ما می گن "seesaw" یا "teeter totter".
6.       برای April کل آهنگ "عروس و دوماد همدیگه رو ندیده بودن.." رو (البته تا جایی که بلدش هستم) با سوت اجرا کردم. و گفتم که این ملودی رو با کلی اینسترومنت (نمی دونم انصاف ئه که اسم "کیبورد" رو گذاشت "ساز" یا نه؟!) موقع عروسی آدم ها می زنن تو ایران. کف کرده بود که چطور می تونم اینقدر خوب سوت بزنم. بهش گفتم خبر نداری، آهنگ یکی از فیلم های دهه های اخیر ایران (و منظورم از کرخه تا راین بود) به خاطر همین سوت زدن یه آدمی توش، معروف شد کلی. او همه اش رو با سوت می زد. توجهی به حرفم نکرد. کماکان تحت تاثیر سوت زدنم بود!
7.       از ترس اینکه "Lorraine" از رفتنم غصه بخوره، هنوز بهش نگفتم که از اول آگوست اینجا نخواهم بود. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

فمنیسمی که در کیسه های خرید مادرم یافتم

 یادم میاد دو جعبه لگویی که مامان و بابا برامون خریده بودند و اون 2- 3 سری جک و جونورهای پلاستیکی که کادو گرفته بودیم، ساعت ها من و مریم رو به خودشون مشغول می کرد. ما بچه های دهه 60 بودیم و همین که عصر برق نمی رفت و اگر می تونستیم بعد از اینکه خانم خامنه یک دوجین نقاشی درب و داغون از 4تا بچه دیگه شبیه به خودمون رو نشون می داد، یک قسمت از "هاچ زنبور عسل" یا "پسر شجاع" رو ببینیم، روزمون ساخته می شد. تلویزیون کلن دو تا کانال داشت که هر دو ساعت 5 عصر تا 9 شب برنامه پخش می کردن. نیمی از برنامه ها مارش نظامی و اخبار جنگ بود. جنگ. جنگی که 8 سال غم رو به دل مردم ریخت چون آدمهایی می خواستند تا قدس بروند و قبلش در کربلا نماز بخوانند. دیدنی ها تنها برنامه ای بود که مال بچه ها نبود و من می دیدم. "اوشین" و "آ تقی" رو دوست نداشتم. شاید علت دیگرش این بود که مامان و بابا هم اون ها رو نمی دیدن. بعد ها اما کارآگاه دریک و پوآرو آمدند. و البته داستان های جزیره. اون زمان آخرای دبستان-اوایل راهنمایی بودم. خانم "راشل" سینه هایی بزرگ داشت. هر وقت رو صفحه تلویزیون ظاهر می شد و اگر بابا اون اطراف نبود، فقط یه کله می گفتم "لبنیات"! مامان لبخندی می زد و مریم می گفت: "خیلی بی حیایی"! همین می شد کل سکس لایف جمعه شب من قبل از شروع یک هفته کاری. من در سنینی که می تونه اوج بازیگوشی یک پسر بچه باشه، ساعت ها تنهایی کتاب می خوندم. 2 سال اختلاف سنی مان با خواهرم، ایده آل نبود. با هم زد و خورد می کردیم گاه. مریم زیر زیرکی می رفت روی عصب های پسربچگی تخس دهه اول زندگی ام و من هم یه مشت می زدم تو بازوی تپلی اش. گریه اش می گرفت و می رفت پیش مامان. شماتت های بعدش رو یادم هست. اینکه متهم می شدم به اینکه دستم عین دم الاغه تکون می خوره و در اختیارم نیست. مامان اون زمان فاز هایپرتیروئیدی بیماری تیروئیدش را می گذراند و زود جوش می آورد. بعضی اوقات دور میز ناهار خوری دنبالمون می کزد تا با دو تا پشت دست و در باسنی ادبمان کند. ما تند تر از او می دویدیم. تهدید می کرد که بایستید و گرنه.. . و من که حرص خوردنش را می دیدم، می ایستادم. مریم بدون استثناء در می رفت و در باسنی ها می رسید به من. هیچ وقت نفهمیدم این "وگر نه" اش چی می شد؟ اگر نمی ایستادیم منظورمه. لابد از دور میز دویدن عقب سر ما خسته می شد و می رفت به ادامه ی غذا پختن برای فردا ظهرمان توی مدرسه. تا جایی که به یاد می آورم، مادرم همیشه کار می کرد. بعد از غذای فردا ظهر ما باید می رفت ورقه هایش را تصحیح می کرد و به درس فردایش نگاهی می انداخت. مادرم دبیر ادبیات بود. استاد "عروض و قافیه". درسی که همه علوم انسانی ها تا وقتی که مادرم بهشان درس نداده بود ازش می نالیدند و بعدش ازش 20 می آوردند آن هم در امتحان نهایی سال 4 دبیرستان. بعد هم تست های کنکورش را مثل آب خوردن می زدند تا با اعلام نتایج شیرینی به دست بیایند مدرسه برای تشکر. یک باری که وسط 10-12 تا دختر بنا کرده بودم به بلبل زبانی را یادم هست. ادبیات کلاس 4 دبیرستان نظام قدیم یار همیشگی مامان بود. او هیچ وقت با ادبیات نظام جدیدی که هر سال با تغییراتش مزخرف تر می شد، کنار نیامد. آنقدر به کتاب های چرندش سر و کله زد تا بازنشسته شد.
پدرم اما کمی نازک نارنجی است. او پاسخ زحمت هایی که توی غربت کشیده بود رو اون جور که باید و شاید ندید. اون لیاقت و سواد خیلی بهتر از چیزی رو داشت که در انتها بهش رسید. اهل ریسک نبود و به آنچه که داشت قناعت می کرد. منظورم قناعتی لج در آر و غیر جذاب است. در زمان کودکی ام توی پالایشگاه تهران کار می کرد. شیفت های شبش را یادم هست که ساعت 9 شب از خونه می رفت بیرون و کله سحر بر می گشت. یک بار بهش پیشنهاد دادن که بیا جزو انجمن اسلامی پالایشگاه شو تا بتوانیم برای ریاستش کاندید ات کنیم. چه کسی بهتر از فارغ التحصیل مهندسی پتروشیمی یکی از بهترین داشنگاه های آمریکا توی این رشته؟ او اما اهل حزب و دسته بنود. این اخلاق رو من هم دارم. همه عرق خور ها و سیگاری بازهای دانشگاه من جزو بسیج بودن، اما من هیچ وقت پام رو اونجا نذاشتم! او تا زمان بازنشستگی اش کارمند باقی ماند. کار روتین 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. پدرم کار راحت تری داشت. توی خونه خیلی کمک نمی کرد. گاهی برای ما غذا می پخت و جارو برقی جمعه ها اکثرا با او بود. خرید بیرون خانه رو مامان همیشه از راه مدرسه ما انجام می داد. کیسه ها رو به دست می کشید و چندبار تا ماشین می اومد و بر می گشت. بزرگ تر که شدم نمی ذاشتم تا ماشین بر گردد. باهاش می رفتم و دونه دونه دکه های میوه فروشی بازار میوه و تره بار را ویزیت می کردیم. وضع مالیمان اونقدر ها خوب نبود که از مغازه میوه بخریم. شاید هم مامان اهل قناعت بود. هنوز هم از مغازه میوه نمی خره با اینکه حالا شدنی است. یادم میاد کیسه ها رو از دستش می گرفتم، بر می گشتم تا ماشین، اونها رو می ذاشتم صندوق عقب و دوباره برمی گشتم.
مادرم را تحسین می کنم. پدرم را هم. اما مادرم را مدلی دیگر. او با اینکه پدرم به آن معتقد نیست، پا به پایش بیرون خونه کار کرد و همه کارهای توی خونه رو انجام می داد. جثه اش نحیف تر شده و من در 60 و خرده ای سالی تنها گذاشتم اش.
تجربه کتک کاری دوران کودکی ام با خواهرم و زحمت های مادرم هر دو کارکردی مشابه برایم داشته اند. هر دو باعث شده اند که امروز به زن ها بیشتر احترام بگذارم و بعد از بچه ها اولویت من در کمک کردن و حتی ارائه خدمات در حرفه ای که دارم باشند. تکلیف زنی که دوست داشته باشم و پارتنرم باشد هم که حتما معلوم است! زن های در جامعه مردسالار ما شاهکار می کنند که درس می خوانند و بیرون از خانه کار پیدا می کنند. بچه بزرگ کردن یک توانایی زنانه است. نه اینکه وظیفه ای زنانه باشد. مرد هم همان قدر مسئول است. اما از آن مدل کارهایی است که به سر انجام رساندنش بی وجود زنها ممکن نیست و در خیلی از موارد به بهترین شکل فقط توسط آنها انجام می شود.